topbella

Tuesday, November 17, 2009

(46) Ben İnsan Değil Miyim

 امروز تو کانال ها داشتم می گشتم که دوباره این ترانه رو شنیدم . این ترانه رو خیلی خیلی دوستش دارم مخصوصا با صدای  ebru gundes .



Ben insan değil miyim
مگه من انسان نیستم؟
Ben kulun değil miyim
مگه من مخلوقت نیستم؟
Tanrım,Dünyaya beni sen attın
خدایم ، تو منو به این دنیا فرستادی
Çile çektirdin Derman arattın
سختی کشوندی ، دنبال درمون فرستادی
Madem unutacaktın
اگه قرار بود فراموشم کنی
Beni neden yarattın
چرا منو خلق کردی؟

Bende mutlu olmak istemez miydim şu yalancı dünyada
مگه من دلم نمی خواد که تو این دنیای دروغی ، خوشحال باشم
Yüce adalet böyle olurmu tanrı kulunu hiç unuturmu
عدالت عالی مگه اینطور هم میشه ؟ مگه خدا مخلوقش رو هیچ فراموش می کنه؟

Bende gülmek isterim
منم دلم خنده می خواد
Bende sevmek isterim
منم دلم عاشق شدن می خواد
Önce ne verdin sonra ne aldin
اول چی دادی ، بعد چی گرفتی
Onun pesinden neden aglattin
واسه چی پشت سرش ، منو گریوندی
Beni sen kullarina oyuncakmi yarattin
مگه تو منوبازیچه ای واسه مخلوقاتت  آفریدی؟

Bende mutlu olamak istemezmiydim su yalanci dünyada
مگه من دلم نمی خواد که تو این دنیای دروغی ، خوشحال باشم
Yüce adalet böyle olur mu tanrı kulunu hiç unutur mu
عدالت عالی مگه اینطور هم میشه ؟ مگه خدا مخلوقش رو هیچ فراموش می کنه؟

Tuesday, October 06, 2009

(45) P.S. I LOVE YOU

"هالی" و "جری" عاشق هم بودند و برخلاف نظر مادر "هالی" ، باهم ازدواج می کنند ، درسته که اونا هم مثل هر زوج دیگه ای هر از گاهی مشکلاتی دارند ، ولی باهم حلش می کنند و ازدواجشون ادامه پیدا می کنه تا اینکه "جری" بر اثر بیماری می میره و "هالی" رو تنها می ذاره .
"هالی" که واقعا عاشق بود ، بعد از فوت عشقش ، از همه چیز و همه کس کناره گیری می کنه ، سرکار نمی ره و فکر می کنه که دنیا به آخر رسیده . بدون عشقش ، زندگی براش ارزشی نداره و هیچ تلاشی نباید بکنه .
همه ی اطرافیانش ، نگران حالش بودن و می خواستن بهش کمک کنن ولی "هالی" اجازه نمی داد . می خواست با غم و غصه اش تنها باشه تا اینکه ...
یه روز ، نامه ای عجیب به دستش می رسه ، نامه ای با امضای شوهر فوت شده اش ، که توی اون نامه از "هالی" خواسته به نوشته های نامه عمل کنه و این روال ادامه پیدا می کنه طوری که هر روز یه نامه از طرف "جری" براش میومد ...
"هالی" با خوندن نامه ها و عمل کردن به نوشته های شوهرش ، کم کم از حال و هوای قدیمی بیرون میاد و می فهمه که باید به زندگیش ادامه بده ، درسته کسی رو که دوست داشته از دست داده و هیچ وقت نمی تونه برش گردونه و یا کسی جای اون رو بگیره ، ولی زندگیش ادامه داره و باید بتونه بدون اون هم زندگی بکنه و می تونه آدم های دیگه ای رو دوست داشته باشه و دوباره عاشق بشه .
تا اینکه یه روز با "ویلیام" آشنا میشه ...

*******

از همون اولین رابطه ام ، فکر می کردم که همیشه پابرجا می مونه و کسی و چیزی نمی تونه اون رو از بین ببره ، ولی نمی دونستم این خود ماها هستیم که باعث می شیم رابطه مون از بین بره ، شاید همین ساده انگاری بدترین دشمن رابطه بود . همیشه وقتی رابطه ام از طرف شخص مقابل دچار مشکل می شد و جدا می شدیم ، فکر می کردم که بعد از اون نمی تونم دوباره رابطه ی جدیدی رو شروع بکنم و کس دیگه ای نمی تونه حس دوست داشتن رو توی من ایجاد بکنه و فقط دلم می خواد با خاطره ی نفر قبلی زندگیم رو ادامه بدم .
این طور فکر می کردم و به زندگی خودم ادامه می دادم و به فکر رابطه داشتن با کس جدیدی هم نمی افتادم تا اینکه خودش دوباره پیش می اومد . دوباره پیش می اومد و اون وقت بود که می فهمیدم همیشه اون طوری که فکر می کنیم زندگیمون پیش نمی ره ، می تونیم دوباره عاشق بشیم و شخص جدیدی رو دوست داشته باشیم ، می تونیم خاطرات نفر قبلی رو تو دلمون داشته باشیم و بدون این که اون خاطرات به رابطه ی جدیدمون صدمه بزنه و حسی نسبت به گذشته وجود داشته باشه ، با شخص جدید رابطه ی بهتری رو ایجاد کنیم ، چون گذشته ها ، گذشته و بهترین دستاورد گذشته ، تجربیاتیه که برامون باقی می مونه ، تجربیاتی که باعث می شه آینده مون رو بهتر بسازیم و با دید روشن تری قدم های بعدی زندگیمون رو برداریم .
دیدم که رابطه هایی که بهشون صد در صد معتقد بودم بعد از چند ماه یا چند سال تموم می شد . این طوری شد که فهمیدم هیچ رابطه ای بین دو نفر نمی تونه همیشگی باشه (البته بازم به طرفین رابطه بستگی داره) و نباید حساب صد در صد روی کسی بکنم که وقتی خواست رابطه تموم بشه ، صدمه ببینم . به خاطر همین از اون به بعد سعی کردم توی رابطه ، بیشتر روی حال فکر کنم تا آینده ای قطعی . تا وقتی که با کسی هستم ، تا وقتی که همدیگه رو دوست داریم ، باهم باشیم و سعی کنیم تا جایی که می شه با تفاوت های هم کنار بیایم و از باهم بودن بیشترین لذت رو ببریم و اگه یه روز قرار شد به هر علتی جدا بشیم ، اگه یه روزی یکی از طرفین حسش رو از دست داد ، قبل از این که دلخوری یا دعوا یا خیانت پیش بیاد ، خیلی دوستانه و با صحبت از هم جدا بشیم و دو دوست معمولی باشیم .
این سال ها – 5 سال اخیر – برای من هم این طور بود ، خاطرات شیرین گذشته رو تو ذهنم نگه داشتم و از خاطرات بد تجربه گرفتم ، دوباره فکر می کردم که بعد از نفر قبلی ، نمی تونم هیچ حسی به هیچ کسی داشته باشم ، نمی تونم کسی رو دوست داشته باشم ولی ...
باز هم اشتباه می کردم ، چون از وقتی با "ی" آشنا شدم ، از وقتی باهم شدیم ، دوباره فهمیدم که می تونم کسی رو دوست داشته باشم و الان که نزدیک به 4 ماه از این آشنایی می گذره ، این حس برام ملموس تر شده .

پانوشت : دوستت دارم

Wednesday, September 16, 2009

(44) راه یا بیراهه ؟

نمی دونم چرا ولی تازگیا خیلی دارم می شنوم که رابطه ی فلانی با فلانی آزاده و رابطه ی بازی دارن . شاید قبلا هم از این چیزا خیلی بوده ولی من کمتر شنیده بودم ... به هر حال ، من که نمی تونم همچین چیزی رو قبول کنم حتی اگه واسه طرفم بمیرم و شرط اون واسه رابطه داشتن با من این باشه که رابطه ی آزادی داشته باشیم ، فکر نمی کنم همچین چیزی رو قبول کنم ، آخه دید من به این مسئله باعث میشه این طوری رفتار کنم .
اول از همه می خوام در مورد دید خودم نسبت به رابطه ی ج/ن/س/ی حرف بزنم . من فکر می کنم این نوع رابطه رو نمیشه با هر کسی داشت ، وقتی که دو نفر همدیگه رو دوست دارن ، وقتی که زمان بیشتری باهم میگذرونن ، واسه اینکه بخوان به همدیگه نزدیک تر بشن باید این نوع رابطه رو ایجاد کنن و از طریق این رابطه بتونن احساسشون رو به طرف دیگه نشون بدن . یعنی این رابطه باعث میشه که دو نفر از لحاظ احساسی به هم نزدیک تر بشن و همدیگه رو بیشتر بشناسن و به آرامش بیشتری از طریق اون برسن ، در واقع اوج ابراز عشق ، در اون لحظه که این رابطه ایجاد میشه ، شکل می گیره . به خاطر همینم هست که این رابطه برای من با ارزش و مقدسه .
به نظر من وقتی دو نفر همدیگه رو دوست دارن ، هیچ موقع از رابطه داشتن با همدیگه خسته نمیشن و همیشه مثل روز اول براشون می مونه چون که رابطه ی ج/ن/س/ی از دوست داشتنشون نشات می گیره ، پس نباید هیچ موقع براشون خسته کننده و تکراری باشه .

من به این مسئله اینطوری نگاه می کنم ولی خوب آدمایی هستن که طرز نگاهشون فرق داره .
مثلا یه بار با یکی از دوستای قدیمیم که ب/ی/ا/ف داره ، در مورد این مسئله و اینکه چرا رابطه ی اونا باز هست ، صحبت می کردیم . اونا می گفتن که به رابطه ی ج/ن/س/ی به دید یک تفریح نگاه می کنن ، مثل غذا خوردن ، مثل سینما رفتن و ... که میشه با هرکسی این کارو کرد ، با هر کسی که به مزاجشون برای تفریح کردن خوش بیاد ، این کارو یه بار میکنن و دفعه ی بعدش با یه نفر جدید...
ایده ی جالبی به نظرم اومد ، طرز نگاهشون به این مسئله برام جالب بود ولی خوب پیش خودم فکر کردم اگه قرار باشه از آدمای دیگه واسه این رابطه خوشمون بیاد و حواسمون به سمت داشتن تفریح با دیگرون کشیده بشه ، دیگه چه لزومی به داشتن ب/ی/ا/ف هست ، آدم مجرد می مونه و با هرکس که خواست رابطه ایجاد می کنه و در کنار اون اگه خواست واسه لحظه های تنهاییش یکی دو تا دوست صمیمی هم پیدا میکنه که باهاشون همدردی بکنه .
یا اینکه کسی ب/ی/ا/ف داره و خیلی هم ، همدیگه رو دوست دارن ولی به خاطر اینکه از رابطه ی ج/ن/س/ی طرف مقابل خسته نشه و براش تکراری نشه ، بدون اینکه طرف مقابل بفهمه ، با آدمای دیگه این رابطه رو داره.
به هر حال ، منظورم از گفتن این حرفا این نیست که بگم نظر من درسته یا نظر اونا ، چون عقاید هر کسی واسه من محترمه حتی اگه مخالف عقیده ام باشه ، فقط می خواستم چیزی رو که داره تو جامعه ی کوچیک ما اتفاق میفته رو بهش اشاره ای بکنم .
نمی دونم ، شاید بعد از چهار پنج سال زندگی مشترک ، رابطه به سمت آزاد بودن کشیده بشه و در عین اینکه دو طرف همدیگه رو دوست دارن و بهم اعتماد دارن ، فقط به خاطر ایجاد تنوع توی این نوع رابطه و بیرون اومدن از یکنواختی ، هر دوشون سر این قضیه تفاهم داشته باشن ولی من که نمیتونم تصور همچین چیزی رو بکنم که یه روزی با کسی غیر از اونی که دوستش دارم ، این نوع رابطه رو داشته باشم ، چون در عین اینکه دوست دارم بهم متعهد باشه ، خودم هم دوست دارم بهش متعهد باشم .

Wednesday, July 22, 2009

(43) چشم ها را باید شست

تولدم مبارک

Friday, June 12, 2009

(42) افق

این روزها
همه آرزویم اینست
کسی را داشته باشم
در عین این که مرا دوست دارد
من نیز
دوستش بدارم

Sunday, June 07, 2009

(41) جزیره ی گنج

مشق پرواز
کوله بارم را بارها گشته ام
اما بال هایم را ندیده ام
مدتی است بدون بال
پرواز را مشق می کنم
تا از یاد نبرم
رسم پرواز را
بر بلندای دلم ایستاده ام
و هنوز هم بلند تر
دست هایم را به دعا طلبیده ای
عاقبت به سویت پر خواهم کشید



در تلاطم ثانیه ها
صدای پر زدن احساس را می شنوم
و نگاهت را به خاطر می آورم
و سکوت و چشمان بی قرارت را
نگاهت بر صورتم سنگینی می کرد
به یاد می آورم تو را
در آغوش باران
و رفتنت را بی من
از پس یک احساس کودکانه
صدای خنده هایت را
طنین انداز کوچه های بی قراری کرده ام
اما اکنون بی تو
سکوت همه جا را فرا گرفته است



ای دوست
یادت ای دوست به خیر
بهترینم خوبی ؛
روزگارت شیرین و دماغت چاق است ؟
خبری نیست ز تو
یادی از یار نکردن ، بی وفا ، رسم شده ؟
نکند خاطرت از شکوه ی من خسته شود
دل من می خواهد که بدانی بی تو
دلم اندازه ی دنیا تنگ است
یادت ای دوست به خیر
می سپارم همه ی زندگی ات را به خدا
که چو آیینه زلال
همچو دریا آرام
مثل یک کوه ، پر از شوکت ِ بودن باشی



*
انگار چروک های پیشانی ام
ترک های آسفالت خیابان را
برایت تداعی می کند!
راحت روی اعصابم پیاده روی کن
راحت ِ راحت !!!



*
آن چنان استانداردهای جهانی
در این عشق رعایت شده است
که دیروز قلبم...
گواهینامه ی ایزو 250000 گرفت



*
آه اگر گنج
در جزیره ی قلب تو پنهان باشد
کشتی نساخته ام را
به توفان نوح خواهم سپرد!
"سکان 15 درجه به راست!!!"

Sunday, May 31, 2009

(40) آخرین شام

این آخرین شامه ، شمع ها رو روشن کن
نبضت تو دستامه ، شمع ها رو روشن کن
این آخرین شامه ، با تو سر ِ یک میز
این آخرین مِهره ، از آخرین پاییز
این آخرین لبخند ، این آخرین بوسه
بعد از تو این شب ها ، تکراره کابوسه
این آخرین لبخند ، این آخرین بوسه
بعد از تو این شب ها ، تکراره کابوسه

شمع ها رو روشن کن ، شب دلهره داره
باید برم اما ، عطرت نمی ذاره
فردای ِ من بی تو ، تلخ و غم انگیزه
شمعو تماشا کن ، چه اشکی می ریزه
این آخرین لبخند ، این آخرین بوسه
بعد از تو این شب ها ، تکراره کابوسه



درست 17 ماه از اشتباهم میگذره و تو این مدت با این فکر که می تونستم اشتباهم رو جبران کنم زندگیم رو می گذروندم ولی از 3 ماه پیش تا حالا که باهاش صحبت کردم و حرفامون رو به هم زدیم ، فهمیدم که همه چی رو نمی تونم یک طرفه درست کنم ، لازمه که اون هم بخواد ولی انگار...




Anlad‎m ki geri donme ihtimalin yok
Resmini ç‎kard‎im çerçevesinden
kim bilir orda kime tutuklu kaldi‎n
Ben burda yaş‏lani‎r‎im merak etme sen

Penceremde yaz geldi gonlüm hala kiş ‎‏
Bendeki fi‎rti‎naya kolaysa al‎‏iş
ilac‎idi‎r zaman herş‏eyin biraz bazen
...Donmeni beklemiyorum inan zaten

Korkmuyorum art‎k inan eskisi kadar
kabullendim ayri‎ligi‎ً‎ zor olsada yar
vuracaksa kader bana seninle vursun
A‏şki‎n vurdugu yerde çiçekler açar

Hayat denen savaş‏ta maglubuz i‏şte
Sanma dogru karar verdin uzun vadede
kolay kolay eş‏leş‏miyor iki yürek
...Yara geçer izi kal‎ir anlaman gerek



وقتی دیدمش و باهاش صحبت کردم ، فقط به خاطر این بود که دلم براش تنگ شده بود ، به خاطر این بود که می خواستم اون هم بفهمه چرا دلم براش تنگ شده ، چرا حالا پس از اون همه مدت می خوام ببینمش ، می خواستم بدونه که می دونم اشتباه کردم ، می خواستم اون هم کمکم کنه تا اشتباهمو جبران کنم ...



یه نفر نشسته منتظر که باز بیای سراغش
دستاش رو به خداست از تو قلب پنجره ی اتاقش
تنها همصداش همون قمریه پاک و معصوم
می گه جرم من عشقه ، تا ابد محکومه محکوم
نگام افتاد به برگ خشک گلدون که نگاش تو نگاه ِ منه
می گه منم مثل تو عاشق بودم ولی این عاقبت و انتهای ِ منه
نمی دونم این سکوت امشب از من ِ عاشق چی می خواد
هر جا می رم مثل سایه پا به پا دنبالم می آد
حالا با یاد ِ عطرِ تنت ، زنده می شم ، می میرم
سراغتو من امشب از این باد ِ سرد می گیرم
می گم ای کاش اون برام بوی عطر ِ موهاتو بیاره
بیاره و رو پیرهن ِ حس ِ تن ِ من بذاره
کِی می شه این تنهایی در من بمیره
حس زندگی تو وجود ِ من ، یه بار دیگه جون بگیره
هی می گم به خودم که شاید حق ِ قلب ِ من همینه
که مثل اون برگ خشک تو گلدون ، با لب ِ تشنه بشینه
عاشقونه من
می خونم برات ، همه کسم
اشک ِ من تو چشام
می گه من به تو نمی رسم



بهش گفتم که تو این مدت نتونستم یه لحظه هم فراموشش کنم ، نتونستم با کس دیگه ای باشم ، نتونستم آینده ای بدون اون در کنارم رو برای خودمون تصور کنم و فقط ازش خواستم که بفهمه من تو این مدت چه احساسی داشتم ...



hasretinden kahrolsamda , inanki hiç unutmadım
ne olursun don geriye , bir an seni unutamadım
bulamadım bulamadım
senin gibi olamadım
hiç olmadı başka kimse
inan seni unutamadım



شاید خیلی ها فکر کنن که نباید آدم خودش رو پیش بقیه خرد بکنه و غرورشو بشکنه ، ولی من به خاطر کسی که دوست دارم ، به خاطر اینکه با خودم صادق باشم ، این چیزا برام مهم نیست . شکوندن غرورم مهم نیست ، همونطور که پیش اون شکستم ، چون "م" برای من با ارزش تر از هر چیز دیگه ای بود ...



همه ی دارو ندارمو
هر چی داشتمو نداشتمو
همه رو به پات گذاشتمو
همه برگامو سوزوندمو
غرورمو که شکوندمو
ترانه هامو که خوندمو
حالا که با شعر "دنیا دیگه مثل تو نداره" ، تنها موندمو

من رو حرف تو حساب کرده بودمو
همه عشقا رو جواب کرده بودمو
از همه قشنگیای زندگی
تنها تو رو انتخاب کرده بودمو

دلم می خواد که برگردی بگی
بد کاری کردی که منو تنها گذاشتی
بگی دوستم می داشتی
دلم می خواد که برگردی بگی
بد کاری کردی که منو دیوونه کردی
بگی که بر میگردی



همه ی این کارا رو کردم به خاطر این که با تمام وجودم می دونستم که اگه من و اون باهم باشیم ، بهترین رابطه ی دنیا رو خواهیم داشت ، رابطه ای که هردومون بهش ببالیم ، رابطه ای که همیشه خواهانش بودیم ...



tuhaf , çok tuhaf
En yakınken , en uzak
Senin bir sevgilin var
Muhtemel benim de olacak
Gizli bölmelere saklamış gibiyiz
?Bütün yaşananlar biter mi bitince aşk
Olur da yolun düşerse
Bir kahveye uğra derim
Ya da beş çayına
Bir yudum sohbete beklerim
?Çok ayıp mı olur
?Yakışık almaz mı davetim
?Bu kadar zor mu her şey
Canımın içi seni çok özledim

Ben de uzun bir yola gittin farzederim
Kandırırım kendimi ne yapayım
Bütün hatıralarıma da saygılar arzederim
Ama unutur muyum asla, niye unutayım



یه روز بهم گفت از این که من میخوام با این صحبت هام ، رابطه ای که داره رو خراب کنم ، از من بدش میاد.
وقتی این حرف رو بهم زد ، دلم شکست .
من عاشقش بودم و بهش هم گفته بودم با این که با تمام وجودم می خوام که باهم باشیم ، ولی این عشق باعث نمیشه هیچ وقت اذیتت کنم و تو زندگیت اختلالی به وجود بیارم ، بلکه همیشه فقط یه چیز رو می خوام و اون اینه که با کسی باشی که احساس خوشبختی بکنی حتی اگه اون شخص من نباشم و کس دیگه ای باشه ، فقط تو رو خوشحال ببینم .
ولی وقتی اون حرف رو به من زد ، احساس کردم که منو اشتباه فهمیده .
هنوز نفهمیده که برای من فقط خودش مهمه و احساسی که از زندگیش داره .
آخرین بار وقتی دیدمش ، شاید بیشتر از اینکه اون حرف بزنه ، من باهاش صحبت کردم ، ولی با اینکه خیلی حرف نزد اما از چشماش خیلی چیزا رو می شد فهمید .
این آخرین باریه که می خوام در مورد "م" و احساسی که به اون دارم بنویسم ، نمی خوام در مورد من اشتباه فکر بکنه ، نمی خوام احساسمو با حرفاش کوچیک و خورد بکنه ، نمی خوام فکر بکنه که می خوام همه ی دنیاش رو خراب کنه تا با من باشه .
فقط می خوام اینو بدونه که دوستش دارم .


دارم می رم تنها سفر ، دارم می رم من بی خبر
دارم می رم تنهای تنها ، منو از یادت نبر
اونی که دستاش تو دستاته ، می گه عاشقه چشماته
بگو عاشق ترین ِ تو ، هنوز کلی هواخواته
خداحافظ عزیز من ، خداحافظ گل نازم
بگو عاشق ترینت رفت ، ولی ساده نمی بازم
اگه رفتم ، اگه مُردم
بدون طاقت نیاوردم
گل نازم ، گل نازم ، تو رو ساده نمی بازم
اگه رفتم ، اگه مُردم
بدون طاقت نیاوردم

Sunday, May 17, 2009

(39) پرسه

می دونم چشمای رنگی ندارم ، صورت خیلی قشنگی ندارم ، می دونم کوچیکه خونه ام می دونم ، خیلی بی نام و نشونم می دونم ، می دونم ساده است لباسم عزیزم ، واسه تو یه ناشناسم عزیزم ، صدای خوبی ندارم می دونم ، برای عشق تو اما می خونم ...


می دونم ، می دونم ، واسه عشق تو اما می خونم ، عشق من ، می دونم تو کار ِ این عشق می مونم ، می دونم این دفعه رو نمی تونم ، می دونم به پای این عشق می سوزم ، من تو ماجرای این عشق می سوزم ، می دونم می سوزم ، می دونم که دارم کم می یارم ، می دونم دیگه خوابم نمی بره ، می دونم ثانیه هام نمی گذره ، می دونم که گریه هام بی اثره ، دلت از چشمای من بی خبره ، عشق من ...


ای وای دلم ، ای وای گلم ، ببین که گر گرفتمت ، ببین گل انداخته تنم ، تا لحظه ی رسیدنت ، جون منی ، روی لبم ، دلم که دوروبرته ، نگاه من پرپرته ، این همه پرپر می زنم ، نمی دونم باورته ، این که چقدر دوستت دارم
پرته به تو حواسمو ، همه حول و هراسمو ، این که بگم دوستت دارم ، تویی یه دنیا واسمو ، تو هم بگی دوستت دارم ، تو هم بگی ...
ای وای دلم ، ای وای گلم ، ببین که گر گرفتمت ، ببین گل انداخته تنم ، تا لحظه ی رسیدنت ، جون منی ، روی لبم ، دلم همش به نامت ، تو می دونی چقدر می خوامت ، تو می تونی فقط بهم بگی دوستت دارم ، منم بگم دوستت دارم ، دوستت دارم ، دوستت دارم ، دوستت دارم ...


می بینی گریه کردم ، خواب دیدم یه روزی من تو رو از دست می دم ، نگو این خواب من تنها یه خوابه ، نگو این گریه کردن ها یه خوابه ، نگو ...
کنار گریه خوابیدم ، بازم خواب تو رو دیدم ، تو خواب از خواب ترسیدم ، تو می رفتی و می دیدم تو می رفتی ، ازت از عشق پرسیدم ، تو هم شعر عجیبی زیر لب خوندی که معنیشو نفهمیدم ، داد زدم و نشنیدی ، فریاد زدم و تو ندیدی ، منو نمی خوای ، تو منو نمی خوای ...


- دوباره خوابشو دیدم من ِ لعنتی دوباره ، من هنوز عاشقم اِی وای با یه قلب ِ تیکه پاره...
- چقده خواب می بینی مرد ؟ دیگه بسه ، بیا از عاشقی برگرد دیگه بسه ، اون تو رو فراموشت کرد ، دیگه بسه ...


رفیقا می گن فراموشت کنم ، بگذرم از تو خاموشت کنم ، رفیقا می گن فراموشت کنم ، هرکدوم یه جوری دل می سوزن ، دل می سوزنن اما نمی دونن دل می سوزونن اما اینو نمی دونن ، نمی تونم آخه پیچیده تو جونم عشق ِ تو ، برده امونم ، نمی تونم ، نمی تونم ، نمی دونم تو چیکار کردی با من مهربون ِ نامهربونم که هنوزم نمی تونم ، نمی تونم ، زندگیمو به تو می رسونم اما نمیشه ، اما نمیشه ، عیبی نداره بی تو می مونم اما نمی شه ، اما نمی شه ، تو رو پیدات می کنم ، دورت می گردم ، حتی یک لحظه فراموشت نکردم ...


می دونم یه وقتایی دلت برام تنگ می شه ، تو خیابونو نگاه می کنی از پشت شیشه ، اون که از پشت درختا می گذره شاید منم ، که دارم تنهایی با یاد تو پرسه می زنم ...


خودت رفتی ولی عشقت نرفته ، من عاشق تر شدم هفته به هفته ...


تو نمی دونی که صداتو گریه هاتو جا گذاشتی ، تو نمی دونی که هواتو نفساتو جا گذاشتی ، عطرت میون اتاقم ، عکست تو آینه مونده ، شال گردن ِ خیس ِ تو باز پهلوی شومینه مونده ، تو رو دوست دارم و گریه ، شبو بیدارم و گریه ، تا شدم عاشق چشمات ، گریه شد کارم و گریه ، تو نمی دونی که صداتو گریه هاتو جا گذاشتی ، تو نمی دونی که هواتو نفساتو جا گذاشتی ، اما هنوزم تو هستی ، انگار همین جا نشستی ، انگار که هستی هنوزم ، نگذشته حتی یه روزم ...


دیگه زندگیم داره ته می کشه ، از دلم پیاده شو ، آخرشه
نه ، بمون ، شاید بازم جون بگیرم
نه ، برو ، می خوام که راحت بمیرم
نه ، بشین ، که سر رو شونه ات بذارم
نه ، پاشو ، که دیگه دوستت ندارم
نه ، نه ، نه ، بیا ، بیا و دستامو بگیر ، عشق من ، بیا تو هم با من ...

Sunday, May 03, 2009

(38) هرگز نگو خداحافظ

ازم پرسید چرا حالا ؟ چرا حالا بعد از 15 ماه اومدی ؟
بهش گفتم که خیلی وقت بود می خواستم بیام ، همون چند ماه پیش ، ولی وقتی فهمیدم با کسی هستی مردد شدم ، نمی دونستم چی کار باید بکنم . نمی دونستم هنوزم از دستم ناراحتی یا نه ، واسه همین سعی کردم که دیگه بهت فکر نکنم و برم دنبال زندگیه خودم ، رفتمم ، ولی باز هم نتونستم که فکر به تو رو بذارم کنار چون هنوزم همون حس با من بود .

"ا" بهم گفت که تا آخرش باهامه و بهم کمک می کنه که این وضعیت رو کنترل کنم تا فکر به "م" به رابطه مون ضربه نزنه ، گفت که فقط خودت هم باید بخوای ، ولی ... ولی یه چیزی از درون بهم می گفت که نمی شه ، به "ا" گفتم که من اگه با تو باشم و یه روزی –حتی چند سال بعد- بفهمم که "م" با کسی نیست ، اگه همین حس الان رو داشته باشم ، دیگه نمی تونم با تو باشم چون همه ی فکر و ذهنم به سمت اون کشیده خواهد شد و روی رابطه مون شاید اون طور که می خوام دیگه نخواهم تونست تمرکز کنم . نمی خوام با این دید این رابطه رو شروع کنم طوری که به آینده مون مطمئن نباشم و هر لحظه این اضطراب در وجود تو هم باشه که اگه یه روزی "م" با کسی نباشه ، رابطه ای که با من داری به کجا خواهد رسید ؟
واسه همین بهتره که این رابطه ادامه پیدا نکنه ، تا من با خودم کنار بیام .
یا این که می رم و با این حسی که به "م" دارم با خودم خلوت می کنم و به زندگیم ادامه می دم ، یا این که قانع می شم باید واقع بین باشم و زندگیم رو بدون اون ادامه بدم .

خیلی وقت پیش ها یه فیلم دیدم که دقیقا این وضعیت منو می تونه توصیف کنه ، که اگه رابطه ام رو ادامه می دادم ولی تو ذهن و دلم یکی دیگه بود چه اتفاقی می تونست برای من بیفته ... تنها نتیجه اش این میشد که باعث بشم ناخواسته دل بعضیا بشکنه و ...
پیشنهاد می کنم این فیلم رو حتما ببینید . فیلمی هندی که به نظر من همه ی دیالوگ هاش پر از معنا و مفهوم درست زندگی کردنه ، درست انتخاب کردن و عاشق شدن .



"هرگز نگو خداحافظ"

نقش ها :
دِو ساران (شاهرخ خان) ، ریما ساران (پریتی زینتا) ، مایا تالوار (رانی موکرجی) ، ریشی تالوار (آبیشک باچان)

داستان فیلم :
فیلم از صحنه ی عروسیه مایا شروع میشه . جایی که تنها نشسته و داره به ازدواجش فکر می کنه که آیا این کاری که میکنه درسته یا نه؟ اون تو بچگی پدر ومادرش رو از دست داده و تو خانواده ی تالوارها بزرگ شده و به ریشی به عنوان یه دوست خوب نگاه می کنه تا یه عشق ، به خاطر همین تو ازدواجش با اون مردده .
اون تو فکراشه که یکی به اسم دِو میاد و پیشش میشینه و باهاش شروع به صحبت می کنه . دِو 5 ساله که با ریها ازدواج کرده و یه بچه دارن و اون روز ساگرد ازدواجشونه . دِو به عنوان نصیحت به مایا می گه که : کیه که قبل از ازدواج فکر کرده باشه ، مثلا خودش چون با زنش قبل از ازدواج دوست بوده ترجیح داده با این دوستی وارد ازدواج بشه و به نظرش عشق تو این دوره و زمونه پیدا نمیشه ، درواقع دوستی رو جایگزین عشق کرده . اما وقتی که مایا ازش می پرسه که تو زنت رو دوست داری یا نه ، مکس می کنه و فقط می گه خوشبخته.
- مایا : بعضی وقت ها دوستی جای عشق رو می گیره و بعدش دیگه جایی برای عشق باقی نمی مونه .
- دِو : تو تقاطع زندگی قرار گرفتی که دو راه داری ، یه راه میره به سمت خوشی که من فکر می کنم تو لایقش هستی ، و دیگری یه انتظار بی پایان ... منتظر عشق بودن ... که ممکنه اصلا پیداش نکنی .
- مایا : و اگه بعد از ازدواجم عشق رو پیدا کردم ؟
- دِو : اگه دنبالش نگردی ، پیداش نمی کنی .

و اینطور می شه که دِو پا میشه واز مایا خداحافظی می کنه و ازش جدا میشه تا بره .
- دِو : خداحافظ مایا .
- مایا : نگو خداحافظ ، گفتن خداحافظ امید دوباره دیدن رو از بین می بره ، کی می دونه ؟ شاید دوباره همدیگه رو دیدیم .
دِو میره ولی انگار که همه ی حواسش رو پیش مایا جا میذاره و همین باعث می شه که تصادف بکنه .



۴ سال می گذره و مایا دیگه ازدواج کرده ولی با ازدواجش تازه می فهمه که بچه دار نمیشه و با اضافه شدن مشکلات بیشتر به زندگیش ، تازه می فهمه ازدواجش معنی و مفهومی که فقط عشق باعث ادامه دادنش بشه نداره ، و اما دِو بعد آخرین ملاقاتش با مایا بعد از تصادف کردنش ، کارش و در واقع یکی از مهمترین موفقیتای زندگیش رو از دست می ده (فوتبالیست بوده) و تازه متوجه میشه که فقط قدم زدن تو سیر زندگی کافی نیست و باید دوباره احساس متکی بودن بخودش رو پیدا کنه ولی اگه دیگه عشقی مونده باشه تو این زندگیش .
در چنین موقعیتی دِو و مایا پس از چندین سال دوباره با هم روبرو می شوند. هردو سرخورده و ناخرسند از زندگی زناشویی شان! و همین دیدار باعث میشه که اون حسی که چند سال بود خودش رو مخفی کرده بود ، دوباره خودشو نشون بده .
و در طی این دیدار ها باهم تصمیم می گیرن که به هم کمک بکنن تا مشکلات رابطه ی زناشوییشون رو با همدیگه حل بکنن ولی نه تنها مشکلاتشون کمتر نمی شه بلکه می فهمن که به همدیگه علاقه مندن و عشقی که دنبالش می گشتن رو تو وجود دیگری می بینن .
این رابطه زیاد می شه طوری که حتی یک شب رو هم باهم می گذرونن در حالی که جفتشون هنوز متاهل بودند ، ولی رابطه شون با همسراشون بیشتر به عادت ِ زندگی کردن شبیه بوده تا دوست داشتن واقعی . هر چی فکر میکنن ، می بینن که هسمراشون آدمای خوبی هستن و هیچ مشکل اخلاقی ندارن ، به خاطر همین تصمیم میگیرن به همسراشون برن و قضیه رو بگن و این رابطه ی پنهون رو به خاطر خانواده هاشون برای همیشه تموم بکنن . همین کار رو هم می کنن .
بعد از گفتن قضایا همه چیز عوض می شه ، ریما از دِو تقاضای طلاق می کنه و مایا هم از خونه ی ریشی میذاره می ره .
- ریشی : واقعیت رو بگو ، چرا با من ازدواج کردی ؟ من باهات ازدواج کردم چون دوستت داشتم . ولی تو چرا مایا ؟ چرا با من ازدواج کردی ؟ واقعیت اینه که تو هیچ وقت با من ازدواج نکردی ... با من مصالحه کردی ... من بزرگ ترین سازش زندگی توام ، یه سازش که هر روز داری افسوسشو می خوری ، درسته ؟

ریما از دِو تقاضای طلاق می کنه و مایا هم از خونه ی ریشی میذاره می ره . ولی وقتی که مایا و دِو باهم تماس می گیرن که ببین بعد از این که موضوع رو به همسراشون گفتن ، چی شده ؟ به خاطر این که زندگی خراب شده ی خودشون رو دیدن و نخوان که زندگیه اون یکی هم خراب بشه ، به دروغ بهم میگن که هیچ اتفاقی نیفتاده وهمسراشون با این قضیه کنار اومدن و ...
همین قضیه باعث میشه که حقیقت پنهون بمونه و هرکدوم تنها زندگی بکنن .

تو هم با خبری
من هم می دانم
دارند جدا می شوند
راه هر دو ما
اگر از من دور هم شدی .در خاطراتم بمان
هیچ وقت نگو خداحافظ
هیچ وقت نگو خداحافظ

هر چه شادی
همه گم شدند و رفتند
فقط این غم است كه قصد رفتن ندارد
سعی كردم بهش بفهمانم ، سعی كردم سرگرمش كنم
ولی این قلب انگار نمی خواهد آرام بگیرد
اینها اشك است یا خاكستر داغ ؟
این چیزی كه الان از چشمانم می بارد آتش است
هیچ وقت نگو خداحافظ

فصل ها می آیند و می روند
ولی فصل درد و رنج هرگز تغییر نمی كند
رنگ ما آنقدر تیره است
كه با گذشت قرنها هم روشن نخواهد شد
روشن نخواهد شد
چه كسی می داند چه خواهد شد ؟
و ما از این پس چه چیزهای دیگری را باید تحمل كنیم
هیچ وقت نگو خداحافظ

تو هم با خبری
من هم می دانم
دارند جدا می شوند
راه هر دو ما
اگر از من دور هم شدی .در خاطراتم بمان
هیچ وقت نگو خداحافظ
هیچ وقت نگو خداحافظ



3 سال بعد ، ریشی برای مراسم ازدواجش با یه فرد جدید ، پیش مایا میاد و از اون خواهش می کنه که به عنوان تنها فرد خانواده اش ، در مراسم ازدواجش شرکت بکنه و مایا هم قبول می کنه . ریما هم که با رییسش ازدواج کرده ، از طرف همسر جدیدش تو این مراسم دعوته و وقتی که به اونجا میاد و میبینه که داماد کسی نیست جز ریشی ، تعجب می کنه چون اون هم تا همون موقع فکر می کرد که ریشی و مایا از سه سال پیش تا حالا به خوبی و خوشی دارن باهم زندگی میکنن و ریشی ومایا هم همین فکرو در مورد دِو و ریما می کردن ... و اینجا هست که همه ی پرده ها میفتن و حقیقت آشکار می شه .
این دفعه وقتی ریما و ریشی می فهمن که این همه مدت ، تو این سه سال ، دِو و مایا به خاطر خانواده ی همدیگه فداکاری کردن و حقیقت رو پنهون نگه داشتن و این به خاطر عشقی بوده که واقعا بهمدیگه داشتن ، خودشون از ریما میخوان که بره پیش دِو و بهش حقیقت رو بگه و برای این کار هم باید عجله بکنه چون دِو داره از کشور خارج می شه .
و ریما می ره تا به دِو برسه و با گفتن حقیقت ، جلوی رفتنش رو بگیره .

- دِو : مایا برگرد پیش خانواده ات .
- مایا : دِو ... فقط من می دونم که تو این سه سال چی به ما گذشته ، حتی یه لحظه هم نبود که بهت فکر نکنم ، ولی خودم رو با این فکر که حالت خوبه آروم می کردم ، این که تو با خانواده ات خوشی ، به خوشی هات فکر می کردم تا بتونم یه کم ناراحتی ها مو کم کنم ... ولی امروز فهمیدم که تو هم به همون اندازه که من تنها بودم ف تنها بودی ... آره ، دِو ، من تمام این 3 سال تنها بودم ، تنهای تنها ، مثل تو ... چرا دِو ؟ چرا این اتفاق ها افتاد ؟ چرا همدیگه رو دیدیم ؟ چرا باهم بودیم ؟ چرا ؟


صحنه ی آخر فیلم با جمله ی خیلی قشنگی تموم میشه ، جمله ای که عین واقعیته :

می گن بنیان ازدواج بر پایه ی عشق و محبت بنا می شه نه چیز دیگه ، چرا که اگر اساس خراب باشه ، اون رابطه از هم می پاشه ، دقیقا چیزی که برای ما اتفاق افتاد .
سال ها بعد ما عشق و خوشی رو پیدا کردیم ولی آرزو داشتیم ای کاش برای رسیدن به این عشق ، از روی قلب های شکسته رد نمی شدیم .

Monday, April 27, 2009

(37) LTR'ship

نمی دونم چرا خیلی ها برای پیدا کردن یه رابطه ی طولانی مدت ، تو فرد مقابلشون دنبال چیزایی می گردن که شاید خودشون نداشته باشن ، همیشه جنبه ی مادیه قضیه هم تاثیر خیلی زیادی تو رفتار و تصمیمشون می ذاره .
من ، می دونم که آدم کاملی نیستم و نقص هایی دارم ، ولی خودمم خودمو گول نمی زنم و او نها رو نادیده نمی گیرم ، سعی می کنم این نقص ها رو بشناسم و تا جایی که می تونم رفعشون کنم .
از طرف دیگه ، همه می دونیم اکثرا اون تصورات و انتظاراتی که از فرد ایده آلمون تو زندگی داریم رو هیچ وقت نمیشه فقط تو یه نفر پیدا کرد . منظورم اینه که هیچ کس نمی تونه تمام اون انتظاراتی که ما از شریک زندگیمون داریم رو بر آورده بکنه و فقط باید سعی بکنیم که انتظاراتی که ما از طرف مقابلمون و اون از ما داره رو به همدیگه نزدیک بکنیم طوری که بتونیم هم پوشانی زیادی ایجاد کنیم .
خیلی از اوقات شده که اون رفتار مدنظرمون رو تو یه نفر پیدا نکردیم ، مثلا اخلاق مد نظرمونو تو یه نفر ، ظاهر مورد نظرمون رو تو یکی دیگه دیدیم ، صدایی که دوست داشته باشیم رو یه نفر دیگه داشته و ... هیچ وقت نشده که همه ی اون ایده آل هامون تو یه نفر پیدا بشه و حتی اگه یه نفر هم پیدا شده باشه که قرابت زیادی با این ایده آل ما داشته باشه ، متاسفانه شاید از طرف اون ، ما نتونستیم انتظاراتش رو برآورده کنیم .
بعععله ، به خاطر همین هم هست که نباید تو زندگی فقط دنبال ایده آل بود ، باید واقع بین باشیم .
یکی از دوستام می گفت که هر چی سن آدم بالاتر می ره ، تو انتخاب شریک زندگی سخت گیرتر هم میشه .
به نظر من یه جورایی حق با دوستمه ، چون وقتی در طول زندگی با آدم های مختلفی ارتباط برقرار می کنیم و اون رابطه تموم می شه ، وقتی با نفر بعدی آشنا می شیم ، همش دنبال این هستم که اون شخص جدید ، اشتباهات و مشکلات و نواقص شخص قبلی رو نداشته باشه و یه جورایی بهتر و بالاتر از نفر قبلی باشه ، وقتی هم به موضوع با این دید نگاه می کنیم ، به خیلی از افراد نمی تونیم اون حسی رو که برای یه رابطه لازم هست رو داشته باشیم و یه جورایی عقب می کشیم .
به نظر من ، قیافه ، تیپ ، صدا و خیلی از چیزای ظاهریه دیگه به اندازه ی باطن و اخلاق و رفتار آدم ها مهمه . یعنی هیچ کدوم رو نمی شه بر دیگری ترجیح داد فقط این که نباید این تصورو بکنیم که مهم بودن قیافه و ظاهر به معنای زیبا بودن و بهترین بودن باشه .
نه ، مهم بودن قیافه فقط به این معناست که اگه کسی رو دیدم ، با ظاهر اون شخص همون طوری که هست بتونیم ارتباط برقرار کنیم و به قولی دیگه ، به اون شخص کشش داشته باشیم ، حالا چه اون شخص زیبا باشه یا چه نباشه ، فقط واسمون تو دل برو باشه کافیه .
از لحاظ اخلاقی هم صرفا لازم نیست که دو نفر مثل هم باشن ، چون هر دو آدم هایی از دو خانواده ، دو طرز فکر ، دو عقیده و دو محیط متفاوت هستند که باید باهم زندگی بکنند ، پس بنابر این فقط کافیه که سعی بکنن اخلاق طرف مقابلشون رو به درستی بشناسن و بتونن اون رو درک بکنن و نخوان که طرز فکر و عقیده ی خودشون رو به دیگری تحمیل بکنن ، هم دیگه رو بهتر بشناسن و به عقاید هم احترام بگذارن و تا جایی که میشه سعی بکنن که اخلاق و رفتارشون رو به هم نزدیک تر بکنن .
به خاطر همین باید دو کفه ی این ترازو ، یه جورایی باهم متناسب و هم وزن باشند تا بشه یه رابطه ی طولانی مدت ایجاد کرد .

Monday, April 20, 2009

(36) منو بشناس

این روزها از مردم فراریم . مردمی که می خوان هرطور که دوست دارند منو ببینند ، نه اون طوری که خودم هستم . مردمی که به خاطر ظاهر من ، تیپم ، قیافه ام ، خواستن با من باشن به جای این که سعی کنن خودم رو اون طور که هستم بشناسن .
و متاسفانه چقدر زیاد شدن این آشناهای غریبه .
همیشه سعی کردم به آدم ها اون طوری که هستن احترام بگذارم . چه از لحاظ اخلاقی ، چه گرایشی ، مذهبی ، رفتاری و ... هر طور که هستن ، همونطور بهشون نگاه کنم . اگه مشکلی باهاشون نداشتم و به من و شخصیتم لطمه ای نمی زدن ، با اون ها دوست بمونم و در غیر این صورت ، بدون این که بهشون توهینی بشه یا بی احترامی به وجود بیاد ، فقط ارتباطم رو با اون ها کم بکنم . چون معتقدم هر انسانی آزاده هر طور که می خواد زندگی بکنه . یکی دنبال رابطه ی طولانی مدته ، یکی رابطه های یک شبه می خواد و ... هر کس هرطور که می خواد باید زندگی بکنه ، هر طوری که احساس بکنه از زندگیش راضیه .
ولی خوب ، هیچ کس نباید به خودش اجازه بده که به دیگران تهمتی بزنه یا اون ها رو خراب بکنه فقط به خاطر این که مثل خودش نیستن .
دوست دارم آدم ها ، ظاهرشون و رفتارشون و حرفاشون با باطنشون یکی باشه . نخوان که خودشون رو طور دیگه ای نشون بدن فقط به خاطر این که تو دل بقیه ، جایی واسه خودشون پیدا بکنن . دوست ندارم آدم ها برام نقش بازی بکنن و او نطور که من می پسندم ، خودشون رو نشون بدن . چون هر کس ، اعتقاداتی واسه خودش توی زندگی داره . دوست دارم اون طور که هستن با من برخورد بکنن ، همون طوری که هستن خودشون رو نشون بدن ، خود خودشون باشن .
همیشه از مردم جامعه نالیدیم که چرا به ما با دید بدی نگاه می کنن ولی من از دست خود ِ هم احساسانم می نالم که چرا خودتون برای دوستای خودتون هم نقش بازی می کنید ...
ولی خدا رو شکر می کنم که "اون" هست ، یک دوست صمیمی که بدون هیچ انتظاری از هم ، مثل دو برادر ، همدیگرو درک می کنیم . همدیگه رو می شناسیم و به شخصیت همدیگه ، اون طور که هستیم ، احترام می گذاریم .

آدمی هستم که هیچ وقت دوست نداشتم انسانیتم رو به خاطر مسائل دیگه زیر پا بگذارم ، دروغ بگم یا این که خودم رو طوری دیگه ای نشون بدم ولی ... ولی از این که دیدم خیلی از آشناهای غریبه ، برای این که نتونستن نظر منو به خودشون جلب کنن ، خواستن خودشون رو اون طور که من می پسندم نشون بدن یا این که من رو در نظر بقیه ی آدم ها ، با حرفاشون ، اون طور که نیستم نشون بدن ، باعث شده از همشون دوری کنم . به آدم ها بی اعتماد بشم .
همیشه گفتم که منم یه آدم معمولی هستم مثل بقیه ی آدم ها با خوبی ها و بدی هایی که ممکنه هر کس تو زندگیش مرتکب بشه ، ولی همیشه سعی کردم اشتباهاتم رو جبران کنم . بدی هام رو بشناسم و رفعشون کنم . هیچ موقع از زیر مسئولیت کاری که کرده ام در نرفتم و عواقبش رو پذیرفتم . همیشه پشت سر کاری که کرده ام ، وایسادم و اون رو تکذیب نکردم . سعی کردم همیشه صادق باشم و روراست و تو زندگی شخصی کسی دخالت نکنم .
همین توقع رو هم از اطرافیانم داشته ام ولی متاسفانه ...
همه چهره هایی آشنا هستن که با من غریبه ان .



عشق من جز غم ِ دلواپسی نیست
آخه قلبم مثل قلب ِ کسی نیست
تو به تصویری ، چه کودکانه دلباخته ای
منو اونجوری که در باور ِ خود ساخته ای
تو به نقشی که چه دوره از من
عکس ماهه توی آب ِ روشن
توی رویایی مثل بیداری
تو میخوای که ماهو از برکه بیای برداری

من نه عمری پشت شیشه چون عروسک بودم
نه که خفته بین پنبه ها و پولک بودم
من اگر سردار ِ عشقم یا که پاکباخته ام
سرنوشتم رو با دستای خودم ساخته ام
قصه ها گذشته بر من تا بدونم کیستم
سرگذشتم هر چه بوده من پشیمون نیستم
یه زمان عاشق و گاهی تنها ، دور از همه کس
هر چه بوده همه انتخاب ِ من بوده و بس

گاهی سرشار از حقیقت ، گاهی مغلوب گناه
هر چه هستم تو فقط من رو برای من بخواه
من اگر مریم پاکم یا که یک گیاه ِ هرز
عشق من بیا به باورهای من عشق بورز
من پر از احساسم ، تو پر از احساسی
مگه میشه قلبمو نشناسی
من پر از احساسم ، تو پر از احساسی
وای اگر قلب منو نشناسی

بیا با عشق و احساس
منو دوباره بشناس

Wednesday, April 15, 2009

(35) ...فرض کنیم که

Kolay değil bir anda beni silmek
Kolay değil bu aşktan vazgeçebilmek
Az buz değil yaşananlar biliyorsun
?Unutmak mümkün mü sanıyorsun

Farz et ki Sen benim kadar sevebilseydin
Bu kadar çabuk çekip gidemezdin
Benim kadar seni seven biri olursa
Sözüm söz seni o gün affederim

Diyelim ki Resimlerimi yaktın
Diyelim ki Aşk mesajlarımı sildin
Adımı da kara kaplıya yazdın
?Ama anıları nasıl unutacaksın



واقعا درست نمی گه؟
برای مشاهده ی کلیپ ، روی این لینک های زیر کلیک کنید

Friday, April 10, 2009

(34) حالا که می دانم

حالا که می دانم دیگر هرگز باز نمی گردی ، بی آنکه چیزی بگویم ، بی آنکه خواسته باشم چیزی بشنوم . نمی نشینم رو به روی همه ی این چند سال که چه ؟ دیگر تمام شد.
حالا که می دانم دیگر باز نمی گردی ، می نشینم روی همین صندلی ثانیه ها و می گویم سرنوشت همین بود .
حالا که می دانم دیگر هرگز باز نمی گردی ، می روم به جایی دور ، روی ایوانکی می نشینم و سیگاری . خودت آموخته ام کردی برای دیدن اقیانوس ، یک صندلی کافیست ، یک صندلی و دلی و هیچ .
حالا که می دانم دیگر هرگز باز نمی گردی ، دلم برای تمام تبعیدیان جهان می سوزد که دل خوش کرده اند به گل قاصدک پژمرده ی تاریخ!
حالا که می دانم دیگر هرگز باز نمی گردی ، می دانم دیگر اوی من نیستی . پر از دیواری و هزاران حصار!
حالا که می دانم دیگر هرگز باز نمی گردی ، چشمانم را می بندم تا آن گلوبند صدف و چشمهای بی نظیر تو از خاطرم زودتر بروند .
حالا که می دانم که دیگر هرگز باز نمی گردی ، دیگر نگاه نمناکت توی هیاهوی مولانا ، توی قاب نگاهم نمی نشیند و فرو می ریزد.
حالا که می دانم دیگر هرگز باز نمی گردی ، دیگر این قلب کوچک توی سینه با هیچ یادگاری از تو نمی جوشد .
حالا که می دانم دیگر هرگز باز نمی گردی ، دیگر نه برایت فندک می خرم ، نه کتاب . برایت یک قفس پُر ِ پَر ِ مرغ عشق کنار می گذارم .
حالا که می دانم دیگر هرگز باز نمی گردی ، به کبوتران پشت شیشه فکر می کنم که از بی خبری فلزی شده اند.......


حالا که می دانم دیگر هرگز بر نمی گردی ، دیگر مهربانی به چه کار می آید ، باید دلت یخ باشد مثال یخ قطب ، دیگر هرگز مهربانی نمی خواهم که به تحقیری فرو ریزم .
حالا که می دانم دیگر هرگز بر نمی گردی ، قلبم هنوز می تپد پی دل دل ساده صدای قمری .
حالا که می دانم دیگر هرگز بر نمی گردی ، می گویمت میان من و تو فاصله بی داد می کند ، من که به خیال خامم فکر می کردم فاصله فقط یک خط صاف است به کوتاهی چند قدم از این سوی مرز به آن سو .
حالا که می دانم دیگر هرگز بر نمی گردی ، دیگر آرزویم کنار تو نشستن نیست ، خندیدن نیست ، برای تمام این آرزوها پیر شدم .
حالا که دیگر می دانم هرگز باز نمی گردی ، حقیقت پنهان را آشکار کردی که عشق فراتر از آنچه که من می پنداشتم بود .
حالا که می دانم دیگر هر گز باز نمی گردی ، بر می گردم به همان خیابان های طولانی و به پشت سرم نگاه می کنم که هیچکس نیست .
حالا که می دانم دیگر هرگز بر نمی گردی ، بر می گردم به همه ی این چند سال گمشده میان شناسنامه ام و به همان پاکت سیگار مچاله شده که از تو مانده است .
حالا که می دانم دیگر هرگز بر نمی گردی ، از همه کس دلگیرم ، حتی از کارگر ساختمانمان که زباله ها را جمع می کند .
حالا که می دانم دیگر هرگز بر نمی گردی ، مطمئنم که تمام سالن های ترانزیت جهان ، بوی گس ِ گریه می دهند .
حالا که می دانم دیگر هرگز بر نمی گردی ، می دانم دیگر هیچ پلنگی بی دلیل ، عاشق چشمهای براق ماه نمی شود.......


حالا که می دانم دیگر باز نمی گردی ، فکر می کنم به پلنگی که زار می زند به تنهایی ِ ماه .
حالا که می دانم دیگر باز نمی گردی ، قلبم تند تر می زند ، قرصهایم را دو برابر کرده ام .
حالا که می دانم دیگر باز نمی گردی ، اقرار می کنم همه جای زندگیم خالیست .
حالا که می دانم دیگر باز نمی گردی ، دیگر چیزی نمی خواهم ، دیگر روی نقشه ی دنیا ، دنبال جایی برای هم را دیدن نمی گردم .
حالا که می دانم دیگر باز نمی گردی ، همه را به ستوه آورده ام از بس که با عروسک بی چشمم از تو گفتم .
حالا که می دانم دیگر باز نمی گردی ، باز هم از گربه ها می ترسم ، باز هم راهم را کج می کنم و از کوچه ی پر از اضطراب به خیابان می روم .
حالا که می دانم دیگر باز نمی گردی ، با خودم می گویم کاش بالاخره یکی از ما دو تا به آرزوهایش برسد و آن تو باشی که روزی بالاخره با تراکتورت بر خواهی گشت و کار بین همه قسمت می کنی .
حالا که می دانم باز نمی گردی ، می گویمت من خودم را لنگان لنگان تا انتهای قصه می کشانم ، ولی چقدر پاهایم درد می کند .
حالا که می دانم دیگر باز نمی گردی ، می گویمت تابستان به حوالی شما می آیم اگر تو باشی ، قهوه ای مرا مهمان کنی در سردترین تکه ی نقشه .
حالا که می دانم دیگر باز نمی گردی ، دستم را روی کره ی جغرافیا می کشم و فاصله ی تو تا خودم را وجب می گیرم ، لا مذهب یک وجب هم نمی شود .
حالا که می دانم دیگر باز نمی گردی ، به دورها نگاه می کنم ، سایه ای از تو می بینم با موهایی سیاه با غربتی توی چشمهای بی نظیرت . کسی فرصت نکرد کاسه آبی پشت سرت خالی کند ، از زیر قرآن ردت کند ، دعای سفر توی گوشت بخواند و بسپاردت به غریب الغربی و چه روزهای تلخی که حتی کاری هم از دست ضامن آهو بر نیامد ! و تو ماندگار غربت شدی و وقت رفتن ، آسمان ِ همه ی فرودگاه ها ابریست.......


حالا که می دانم رفته ای ، زندگی به گوشه ای از نقشه کوچ کرده که تو در آن ساکنی .
حالا که می دانم رفته ای ، تمام چمدان هایم را به دریا می ریزم ، وقتی که تو نباشی سفر به کجا باید کرد که کسی آن سوی شیشه های فرودگاهش قلبش تند بزند و منتظر باشد . اشک تا همین لب لب ِ چشمهایش آمده باشد.
حالا که نیستی ، باورت شود همیشه دیر رسیدیم حتی به یک بوسه!
حالا که می دانم رفته ای ، شب ها آنقدر بیدار می مانم و صبحها آنقدر زود بیدار می شوم که طعم تلخ انتظار توی همه لحظه هایم ماندگار می شود . آنوقت است که می فهمم بیداری چه درد غریبیست و ای کاش می توانستم همه این ساعتها را خواب باشم .
حالا که می دانم رفته ای ، دیگر حوصله ی گفتن دوروغهای دم دستی و مبتذل که کفر تو را در می آورد را ندارم که شیطنت کودکانه ی مرا ارضا می کرد . دیگر به جان ِ هیج کس قسم نمی خورم بجز خودم !
حالا که می دانم رفته ای ، روزی یک مشت از آن گلهای خطمی که برایت گرفته بودم را توی کاسه ی بلور می ریزم و خیره میشوم به بنفش بی نظیر ِ رنگش .
حالا که می دانم رفته ای ، من هم هر روز به تمام پاتوق های هر روزه مان سر می زنم . وقتی که وارد می شوم انگار تو همین حالا از کنارم رد شده ای ، این را از بوی سیگار و عطر تنت می فهمم . انگار که منتظر بودی تا آمدن مرا ببینی و بروی . سایه ات همین جا ها می پلکد ، مراقب من است . دیگر می دانم توی شلوغی خیابان های غریب نباید دست تو را ول کنم . تو با منی حتی حالا که رفته ای .
حالا که رفته ای ، من هنوزم از پنجشنبه و جمعه ها بیزارم ، هنوزم عاشق پنجشنبه و جمعه ی توام ، عاشق شنبه ها و یک شنبه های خاطره !
حالا که رفته ای ، یادت بیاندازم درست 24 آبان 2 ساله می شویم ، فرق نمی کند که کداممان رفته و کداممان مانده ، مهم این است که 2 ساله می شویم .
حالا که رفته ای ، ولی یادت باشد وقت برگشتن ، دیگر بازیه کاغذ امتحانی های بزرگ و غلط دیکته های بزرگتر را کنار بگذاریم ، بیا بازیه کارهای خوبمان را هی بنویسیم و هی بنویسیم مثل همان برق خوشحالی چشمهای سیاه پسرک هندی وقتی یک مشت شکلات از دست تو می گرفت .
حالا که رفته ای ، یادت باشد که یادم بیاندازی که بگویمت چقدر دلم برایت تنگ است .......


حالا که رفته ای ، می دانم تو هم دلتنگ همان رابطه ای ! دلتنگ یک دل ِ سیر ، حرف ِ نگفته .
حالا که رفته ای ، می دانم صبح ها بی قرار از خواب بیدار می شوی ، تنهایی به کسالت صدای دوش گوش می دهی ، دیگر فرقی ندارد کدام بلوز را با کدام شلوار بپوشی ، فقط می پوشی . سیگار می کشی و توی جاده ای که هزاران بار با هم در آن حرف زده ایم می رانی و باز سیگار می کشی و کسی نیست که صدای فندکت را بشمرد .
حالا که رفته ای ، تنهایی به دفترت می روی و روی همان صندلی می نشینی که هزار بار با من حرف زده بودی ، به منظره ای خیره می شوی که روزی به من نشانش دادی .
حالا که رفته ای ، دیگر فرق نمی کند چه ساعتی به خانه برگردی .
حالا که رفته ای ، تنها یی به خرید می روی و دیگر فرق نمی کند یک هفته هم میرزا قاسمی بخوری .
حالا که رفته ای ، تنها کلید را توی قفل خانه می چر خانی و همه جا تاریک است .
حالا که رفته ای ، تنهایی روی همان مبل قرمز می نشینی ، تنهایی به تلفنت زل می زنی و می گذاری هی زنگ بزند ، هی زنگ بزند .
حالا که رفته ای ، تنهایی به ایوان می روی ، سیگار می کشی و به منظره ای خیره می شوی که من بارها و بارها به عکسش خیره شده بودم .
حالا که رفته ای ظرفها نَشُسته می مانند برای یک آخر هفته که نمی دانم کی می رسد .
حالا که رفته ای ، می نشینی روی یکی از همان مبل ها که با چه زحمتی پیدایشان کردیم ، سیگار می کشی و به زنگ بی وقفه ی تلفن گوش می دهی .
حالا که رفته ای ، روی همان مبل خوابت می برد و خواب شاپری را می بینی که زیر باران پشتش را به تو کرده و تو هی صدایش می کنی ، وقتی که بر می گردد صورت من است که دارد زار زار گریه می کند و از خواب می پری . باز سیگاری دیگر و صدای این تلفن لعنتی که من پشت خط ِ آن زار می زنم برای تو که حالا رفته ای و برای خودم که تنها مانده ام .
حالا که رفته ای ، سیگار می کشم و زار می زنم برای این زندگی و آنقدر میان گریه هایم به تو زنگ می زنم که به هق هق می افتم .
حالا که رفته ای ، می دانم دیگر تحمل آن خانه را نداری ، به جنگل می زنی تا فراموش کنی ولی بگویمت کنار کلبه ات دریاچه ای هست که هر وقت به آن نگاه کنی یاد من می افتی و رازهای مگویی که فقط می شد کنار آن دریاچه گفتشان !
حالا که رفته ای ، دیگر کسی نیست که از من امتحان بگیرد و با ماژیک قرمز غلط های فراوان مرا بگیرد . دلم برای یک امتحان سخت تنگ شده است . دلم برای صدای فندکت ، برای سرفه های گاه و بیگاهت تنگ است ، برای لب ورچیدنت ، برای انتقام گرفتنت به حرفی زمخت ، برای همه چیز تنگ است .
حالا که رفته ای ، نمی دانم رفته ای ، فقط می دانم که نیستی که صدایت به دل بنشیند.......


حالا که نیستی ، اشکهایم دیگر آن شوری روزهای اول را از دست داده اند .
حالا که نیستی ، چشمهایم بزرگ تر شده اند ، بزرگتر و خیس تر .
حالا که نیستی ، صورتت پشت یک شیشه ی مات محو می شود .
حالا که نیستی ، نوار ِ صدایت در دل ِ من پیج می خورد و تاب بر می دارد و صدایت کش می آید و دیگر صدایت را در حافظه ام ندارم .
حالا که نیستی ، یعنی رفته ای ، یعنی شایدی در کار نیست ، یعنی دیگر بر نمی گردی ، یعنی عمر این رابطه اینقدر بود ، یعنی اِی من باید باورت بشود چون قصه قصه ی رفتن و بر نگشتن بود . حیف از آن همه خاطره که فقط پیش تو ماند ، اینجا هم عدالت رعایت نشد و تو رفتی و تمام خاطره های مشترک را هم با خودت بردی . مهم بود ولی کاریش نمی شود کرد . تو نیستی و من به نبودنت خو می کنم . فراموشت نمی کنم . بغضهایم را هم قورت نمی دهم . مثل خون بالا می آورم چون تو دهنی محکمی از تو خورده ام اما عاشقی از سرم نپریده . خداحافظ همه ی خنده ها . خدا حافظ همه ی گریه ها و ضجه ها . خدا حافظ همه ی اطمینان ها . دلم تا همیشه تنگت خواهد بود پسرک شنبه ها و یک شنبه ها . پسرک ثانیه های عاشقی و عطر سیگار . خداحافظ یعنی : فردا ، شاید فردا ها باز هم از تو بنویسم و خداحافظ دو مردمک سرمه ای . چقدر این دنیا بی مروت است ، حتی وقت ندادی درست خداحافظی کنم.

و دیگر این غصه که قصه نبود با من ادامه پیدا کرد
پسرک رفت که توی مه جاده ها خودش را گم کند
و من هم می روم که ادای زندگی کردن را در بیاورم.



برگرفته از سایت دوست خوبم "اطلسیها"


Wednesday, April 08, 2009

(33) تولدت مبارک

از آسمون گذشتم تا تو پرنده باشی
هستیمو باختم تا تو عمری برنده باشی
شب ِ تولد ِ توست
ستاره ها رو تک تک
به عشق ِ تو شمردم
تولدت مبارک

خورشید ِ خنده هامو دادم به رنگ ِ چشمات
منم تو شب شکستم تا نور بگیره دنیات
تو بال و پر گرفتی ، رفتی از آشیونه
نگاه من هنوزم ، تو خط آسمونه
شب ِ تولد ِ توست
ستاره ها رو تک تک
به عشق ِ تو شمردم
تولدت مبارک

Sunday, April 05, 2009

(32) hope for thr flowers

شب یلدای امسال ، همه ی فامیل ، خونه ی خاله ی بزرگم جمع شده بودیم . خیلی خوش گذشت ، تا می تونستیم رقصیدیم و عکس گرفتیم و شیطنت کردیم . وسطای مهمونی بود که دخترخاله ام کتابی رو آورد و به من نشون داد و گفت که کتاب خیلی عالی ای هستش و توصیه کرد که بخونمش . منم همون جا چند صفحه اش رو ورق زدم تا ببینم چی به چیه که ... بعععله ، نتونستم جلوی خودمو بگیرم و شروع کردم به خوندنش و اون قدر جذاب بود که تا موقع رفتن ، داشتم اونو می خوندم تا تمومش کنم.
کتاب در اصل به اسم "hope for thr flowers" منتشر شده که لینک دانلودش رو در آخر متن ، قرار دادم. این کتاب در فارسی به اسم "در تکاپوی معنا" ترجمه شده که توصیه می کنم حتما اون رو تهیه کنید و بخونید ، چون بار معنایی فوق العاده زیبایی داره. همچنین کتاب پر از تصاویر زیباست که تماشای اون ها کلی لذت بخشه.

داستان در مورد دو کرم ابریشم ، تفاوت عشقشون به هم ، و تکاملی که این عشق به وجود میاره هست.
"راه راهی" کرم ابریشمیه که وقتی سر از تخم بیرون میاره ، به خاطر گشنگی ، شروع به خوردن برگ می کنه. ولی یه روز از این کار دست می کشه و با خودش فکر میکنه که زندگی چیزی بیشتر از فقط خوردن باید باشه و به خاطر همین موضوع از بقیه جدا میشه و شروع می کنه به رفتن و جدا شدن از بقیه . یه روز می رسه به ستونی از کرم های ابریشم که همه روی هم دارن بالا می رن تا به انتهای ستون برسن ، ولی از پایین معلوم نبود که در انتهای ستون ، اون بالا ، چی قرار داره . واسه همین کنجکاو می شه که از ستون ِ کرم ها بالا بره .
شروع به بالا رفتن از ستون می کنه ولی با مشکلات زیادی مواجه می شه ، زیر دست و پای بقیه می مونه یا اینکه مجبور میشه از رو بقیه حرکت کنه تا بتونه به بالا برسه ، چند روزی طول می کشه ولی اون هنوز به بالا نرسیده و هنوز بالای ستون هم معلوم نیست که چیه . در این مسیر ، با کرم ابریشمی به اسم "زردی" آشنا میشه که اون هم سعی داره تا به بالای ستون برسه. بعد از اینکه باهم دوست میشن ، سعی میکنن تا با کمک به همدیگه ، بالا رفتن رو ادامه بدن . ولی می فهمن که حسی تو وجودشون بیدار شده ، که چیز های دیگه رو تحت الشعاع قرار داده . به خاطر همین منصرف از ادامه می شن و با در آغوش گرفتن همدیگه و گلوله شدن ، از ستون پایین می آن . بعد از پایین اومدن ، تصمیم می گیرن که به جای خلوتی برن تا هم بتونن غذا بخورن و هم اینکه بخوابن و با همدیگه باشن.
چند مدتی گذشت ، اون ها در این فاصله به شدت عاشق هم شده بودند ، خورده بودند و خوابیده بودند و با همدیگه کامل آشنا شده بودند ولی بعد از مدتی همه چی براشون کسل کننده شد ، طوری که هیچ چیز جدیدی وجود نداشت ، حتی بند بند تن همدیگه رو می شناختن . دوباره "راه راهی" با خودش فکر کرد که زندگی چیزی بیشتر از این باید باشه . به خاطر همین دوباره تصمیم گرفت که بالا رفتن از ستون رو تجربه کنه ، ولی "زردی " سعی داشت که جلوش رو بگیره چون می گفت که ما هم عشقمون به همدیگه رو داریم و هم زندگی راحت در کنار همو . "راه راهی" برای چند روزی متقاعد شده بود ، ولی هر روز کنار ستون ها می رفت و اون ها رو نگاه می کرد و نمی تونست از فکر بالا رفتن بیرون بیاد . تا اینکه یه روز که کنار ستون ایستاده بود ، کرمی از بالای ستون رو زمین افتاد و در حالی که نفس های آخرش رو می کشید گفت: بالای ستون ... فقط اونها می تونن ببینن ... فقط پروانه ها . بعد از این ماجرا بود که "راه راهی " تصمیم گرفت که حتما بالا بره تا ببینه قضیه چیه . برگشت و از "زردی" خداحافظی کرد و اون رو با چشم های گریون تنها گذاشت ، در حالی که "زردی" با چشم گریون و دلی شکسته ، می گفت نرو.
"زردی" روزها میومد و کنار ستون می ایستاد تا خبری از عشقش بشه ولی روزها می گذشت و خبری نبود که نبود . یه روز که داشت تو چمنزار راه می رفت ، رسید به کرمی که داشت دور خودش پیله می بافت . خواست بهش کمک کنه تا از تارها نجات پیدا کنه ، ولی اون کرم بهش گفت که نباید این کارو کرد و هر کرمی برای پروانه شدن باید خودش رو تو پیله قرار بده . "زردی" که برای اولین بار بود همچین چیزی رو می شنید و می دید ، نمی تونست منظور کرم رو درست بفهمه ولی با کمک اون و راهنماییهاش ، "زردی " هم پیله ای دور خودش ساخت و رفت تا بخوابه و پروانه شدن ر وتجربه کنه.، ولی با این ترس که اگه "راه راهی" برگرده و اونو تو خونه پیدا نکنه چی میشه ؟
"راه راهی" داشت از ستون بالا می رفت ، روزها گذشته بود و هنوز به بالا نرسیده بود ، بعد از تلاش زیاد که رسید ، از چیزی که می دید تعجب کرد . اون بالا خبری نبود ، فقط دور ستونی که اون قرار داشت ، ستون های دیگه ای هم بودند که همه سر به فلک کشیده بودند و هزاران هزار کرم روی هم می لغزیدند و همدیگه رو زیر پا می گذاشتند تا به اون انتهایی که خودشون فکر می کنن برسن ، در حالی که همش پوچ بود . تازه فهمیده بود که اون کرمی که از رو ستون افتاده بود پایین و مرده بود ، به خاطر هل دادن بقیه بود که از بالا پرتش کرده بودن تا خودشون جای اون رو بگیرن و ببینن که بالا چه خبره . با خودش فکر می کرد که شاید حق با "زردی" بود ، نباید اونو تنها می گذاشت ، باید با عشق به همدیگه زندگیشون رو ادامه می دادن. در این فکر بود که لایه های پایینی کرم ها ، به اون ها فشار آوردن تا اونا رو از رو خودشون بردارن و بیان بالا . در این حین که داشت همه ی دنیا جلوی چشاش تاریک می شد ، یه دفعه موجود درخشان بالدار زردی رو دید که به سمتش داره پرواز کنان میاد و قبل از اینکه "راه راهی " از اون بالا سقوط کنه می خواست که اونو از اون تو در بیاره ، ولی "راه راهی" پای اون رو نگرفت و خودش رو عقب کشید ، چون براش اون موجود خیلی غریبه بود . موجود زرد هم به ناراحتی نگاش کرد و گذاشت که "راه راهی " ازش فاصله بگیره . "راه راهی" یه دفعه یاد حرف کرمی افتاد که مرده بود : فقط پروانه ها... پس حتما این یه پروانه هست. بعدش سعی کرد که از ستون ، به تنهایی پایین بیاد . در طول راه یاد چشمای موجود زرد میفتاد . یه جورایی براش آشنا بود . دوباره اون موجود زرد اومده بود . این دفعه "راه راهی" از اون فرار نکرد . تو چشمای اون داشت عشق رو می دید.
این دفعه "راه راهی" سعی کرد که از ستون با دقت پایین بیاد ، چون فهمیده بود که درون هر کرمی ، پروانه ای هست . به خاطر همین به چشم همشون نگاه می کرد و سعی می کرد هیچکدوم رو لگد نکنه. بالاخره یه روزی ، به پایین ستون رسید.
خسته و غمگین ، به محل قدیمی رفت تا شاید "زردی" رو اون جا پیدا کنه ولی خبری نبود و از خستگی خوابش برد. وقتی بیدار شد ، دید که اون موجود زرد داره با بالهاش اونو باد می زنه تا خنکش بشه. "این یه رویاست؟" اما اون موجود رویایی ، حقیقت داشت . با شاخک هاش و راه رفتنش به "راه راهی " فهموند که دنبالش بره . پروانه اون رو به جایی برد که پیله اش قرار داشت سعی کرد که با حرف زدن به "راه راهی" بفهمونه که چیکار باید بکنه تا اون هم پروانه بشه ، ولی "راه راهی" زبون پروانه رو نمی فهمید . پس "راه راهی " آروم به حرکات پروانه نگاه کرد تا منظورش رو بفهمه و اینطوری شد که اون هم برای خودش پیله ای ساخت و رفت تا پروانه بشه.
تا اینکه "راه راهی" پروانه شد و به پروانه ی زرد رسید .

لینک دانلود کتاب به زبان انگلیسی

Thursday, March 26, 2009

(31) دلیل عشق پاک من

حدود دو هفته ی پیش بعد از یک سال و سه ماه ، سینما رفتم . فیلم "ستاره می شود" .
یاد پارسال افتاده بودم ، آخرین باری که سینما رفته بودم . با "م" بود . آخرای پاییز بود. اومده بود پیشم . از صبح بیرون می چرخیدیم و باهم بودیم . بعد از ظهر هوا تقریبا داشت سرد می شد ، واسه همین تصمیم گرفتیم که بریم سینما تا هم سردمون نشه و هم این که بیشتر باهم باشیم . رفتیم فیلم "کلاغ پر" . روز خیلی خوبی بود . به من که پیشش خیلی خوش گذشته بود .
هفته ی قبلش باهم رفته بودیم دربند . سوار تله سیژ شدیم . چقدر عکس انداختیم . روی تله سیژ ، کنار آبشار ، رو کوه ...هنوز عکسای اون موقع رو که نگاه میکنم ، دلم براش تنگ میشه . همش می گم کاش می شد که زمان به عقب برگرده . دلم لک زده واسه بودن با "م" .
یاد روزی افتادم که به دوستام معرفیش کردم و به خودم می بالیدم از اینکه تو زندگیم ، همچین کسی رو دارم.
یاد روزی که منو به دوستاش معرفی کرد و می گفت خیلی خوشحاله از این که با منه.

کاش بدونی ماتمه دنیام ، بی تو فقط گریه می خوام
کی می دونه این حسرتا چه کرده با روز و شبام
تو زندگیم یه دنیایی
یه کابوسم ، تو رویایی
یه پاییزم ، تو بهاری
من یه مرداب ، تو دریایی

یاد اون روزی افتادم که مریض شده بودم ولی به خاطر این که ناراحت نشه ، چون بهش قول داده بودم ، رفتم پیشش . ناهاری که باهم خوردیم رو هیچ وقت یادم نمی ره . یکی از بهترین روزای عمرم بود ، چون حس می کردم با کسی هستم که واقعا منو دوست داره ، منم دوستش دارم . شبش هم که باهم رفتیم دربند و چند تا از دوستام هم اومدن . هوا سرد بود و دوست داشتم که به بهونه ی گرم شدن ، بغلش کنم .
یاد اون روزی افتادم که باهم رفتیم توچال . دست همدیگه رو گرفته بودیم و راه می رفتیم . بقیه هم یه جوری نگامون می کردن انگار که دست گرفتن ، جرمه . رفتیم و نشستیم رو تپه ، رو به شهر . عصر بود . بانجی جامپینگ رو نگاه می کردیم . بهش گفتم که منم دوست دارم از اون بالا بپرم پایین . هیجانش رو خیلی دوست دارم .
یادم نمی ره . هیچ وقت یادم نمی ره.
تو این یک سال و سه ماه ، کارم شده مرور این خاطرات . حتی چند بار به یادش ، تنهایی رفتم توچال ، رفتم دربند و سوار تله سیژ شدم . مثل دیوونه ها ، تنهایی به خاطرات گذشته سفر می کردم تا شاید حالم بهتر بشه . تا شاید بتونم کنار بیام . کنار بیام با نبودنش . ولی نشد . نشد که اون رو هم تو خاطرات ، به گذشته بسپارم .
همونطور که تو این یک سال و سه ماه ، عکسش همیشه همراهم بوده و با دیدنش آروم می شدم ، خودش هم همیشه با منه .
هنوزم با منه . تو وجودمه .



بزن بارون که دلگیرم
دارم این گوشه می میرم
بزن بارون که دلگیرم
دیگه آروم نمی گیرم
حالا که خسته و تنهام ، حالا که اون دیگه رفته
می فهمم تازه این دردو ، چقدر تنها شدن سخته
بزن بارون که عشقه اون هنوز توی نفسهامه
دلیل عشق پاک من ، بلور سرد اشکامه
ببار شاید که برگرده ، تو قلبی که پر از درده
ببین از وقتی اون رفته ، چقدر دستای من سرده
ببار شاید که برگرده ، تو قلبی که پر از درده
ببین از وقتی اون رفته ، چقدر دستای من سرده
بزن بارون
بزن بارون

Friday, March 20, 2009

(30) وقتی به من فکر می کنی ، حس میکنم از راه دور

عيده و امسال
عيدی ندارم
گذاشتی رفتی عزيزم ، من بی قرارم
عيده و امسال
تنهای تنهام
به جای عيدی ، عزيزم ، من تو رو می خوام


از وقتی رفتی غمگينه خونه ، گريه ام می گيره با هر بهونه
رفتی و موندم با اين همه درد ، هرگز نميشه فراموشت کرد










الان که دارم این متنو می نویسم ، تقریبا 3 ساعت مونده به تحویل سال نو.
چند روزه دارم به این قضیه فکر می کنم که امسال رو چطوری گذروندم ، چقدر تونستم پیشرفت کنم ، چه کارایی رو نتونستم انجام بدم و ...
خوشحالم ، خوشحالم از این که امسال هم تونستم سال خوبی رو برای بقیه ، برای خانواده ام ، برای اطرافیانم ایجاد کنم.
درسته خودم به بعضی چیزایی که همیشه می خواستم ، هنوز هم نرسیدم ، ولی خوب ، بازم سعیمو می کنم.
این روز آخر سالی ، دلم خیلی می خواست یکی رو داشته باشم –واسه خودم داشته باشم- که تا سال تحویل شد ، اول از همه عید رو به اون تبریک بگم . یکی رو داشته باشم که بدونم هستش تا سال جدید رو هم با انگیزه ی بودن اون در کنارم ، به بهترین نحو بگذرونم . یکی که تمام احساسم مال اون باشه و همه ی احساسش مال من . یکی که با بودنش ، همه ی نبود های زندگیم رو از یاد ببرم .
خوب ...
جای همه ی این نبودن ها رو فقط دوست داشتم که "م" بگیره . فقط من باشم و اون . تمام لحظه هام رو با اون پر کنم .
درسته که نیست تا این لحظه ها رو ببینه –تنهایی هامو- ولی هنوزم تمام لحظه هام رو با یاد اون پر می کنم .
به قول یه دوست ، یه روز که بیای ، گوشِت رو چنان می پیچونم که نامهربون
این همه مدت کجا بودی؟؟؟
.
.
.
امیدوارم ، امیدوارم به آینده



باید تو رو پیدا کنم ، شاید هنوزم دیر نیست
تو ساده دل کندی ولی تقدیر بی تقصیر نیست
با این که بی تاب ِ منی ، بازم منو خط می زنی
باید تو رو پیدا کنم ، تو با خودت هم دشمنی

کی با یه جمله مثل ِ من ، می تونه آرومت کنه
اون لحظه های آخر از رفتن پشیمونت کنه
دلگیرم از این شهر سرد ، این کوچه های بی عبور
وقتی به من فکر می کنی ، حس میکنم از راه دور

آخر یه شب این گریه ها ، سوی چشامو می بره
عطرت داره از پیرهنی که جا گذاشتی می پره
باید تو رو پیدا کنم ، هر روز تنهاتر نشی
راضی به با من بودنت حتی از این کمتر نشی

پیدات کنم حتی اگه پروازمو پر پر کنی
محکم بگیرم دستتو ، احساسمو باور کنی
پیدات کنم حتی اگه پروازمو پرپر کنی
محکم بگیرم دستتو ، احساسمو باور کنی



Thursday, March 19, 2009

(29) تولدی دوباره

من
پری کوچک غمگینی را
می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبی
می نوازد آرام آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه می میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد
.
.
.
و شاهزاده ی دلتنگی را می شناسم
که به امّید خورشید آرزوها
سحر هنگام ، هر روز
بر صخره ای در جوار اقیانوس می ایستد
و انتظارش او را تا به فردا می کشاند
شاهزاده ی دل تنگی که
منتظر بوسه ی عشق خواهد ماند
تا بچشد طعم تولدی دوباره را

Tuesday, March 17, 2009

(28) آرزوی من اینست

امشب ، اولین باری بود که چهارشنبه سوری رو بیرون نرفتم و خونه موندم .
خیلی وقته که اینجوری شدم . وقتی با دیگران هستم ، می گم ، می خندم ، باهاشون همراه می شم ولی ...
ولی شاد نیستم . هیچ کس هم اینو نمی تونه درک کنه . یه چیزی رو سینه ام سنگینی می کنه . یه چیزی تو دلم هست که سنگینیش باعث میشه از زندگیم ، راضی نباشم . شاد نباشم .
خودم می دونم چمه.
واسه همین ترجیح می دم که بیشتر با خودم خلوت کنم و تو تنهایی هام و فکرام ، زمان رو بگذرونم.
امروز هم حال و حوصله ی بیرون رفتنو نداشتم . فکرم پیش اون بود و اینکه الان با کیه ، چیکار می کنه؟؟؟
نمی دونم آخر وعاقبت این دل دیوونه چی میشه ولی خوب ،
هنوزم امیدوارم.



آرزوی من اینست که دو روز طولانی
در کنار تو باشم ، فارغ از پشیمانی
آرزوی من اینست یا شوی فراموشم
یا که مثل غم هر شب ، گیرمت در آغوشم
آرزوی من اینست که تو مثل یک سایه
سر پناه من باشی ، لحظه ی ِ تر ِ گریه
آرزوی من اینست نرم و عاشق و ساده
همسفر شوی با من ، در سکوت یک جاده
آرزوی من اینست هستیه تو من باشم
لحظه های هوشیاری ، مستیه تو من باشم
آرزوی من اینست تو غزال من باشی
تک ستاره ی روشن ، در خیال من باشی
آرزوی من اینست در شبی پر از رویا
پیش ماه و تو باشم ، لحظه ای لب دریا
آرزوی من اینست از سفر نگویی تو
تو هم آرزویی کن ، اوج آرزویی تو
آرزوی من اینست مثل لیلی و مجنون
پیروی کنیم از عشق ، این جنون بی قانون
آرزوی من اینست زیر سقف ِ این دنیا
من برای تو باشم ، تو برای من ، تنها
آرزوی من اینست
آرزوی من اینست
آرزوی من اینست
آرزوی من اینست
آرزوی من اینست زیر سقف ِ این دنیا
من برای تو باشم ، تو برای من ، تنها
آرزوی من اینست
آرزوی من اینست

Monday, March 16, 2009

(27) سخت ولی شیرین

نفسم داشت بند میومد ، وقتی بعد از این همه مدت دیدمش.
حس خیلی شیرینی بود.
نمی دونستم از چی باید صحبت کنم. اصلا چطور باید شروع به صحبت کنم.
خیلی دلم براش تنگ شده بود . خیلی . دوست داشتم همونطور فقط نگاش کنم و چیزی نگم.
43 دقیقه بود که باهم بودیم . نمی تونستم ازش جدا بشم. می خواستم ساعت ها پیشش بشینم .
ولی...
ولی می دونستم که اون توی رابطه هست . نمی خواستم دیدن من ، براش مشکلی ایجاد بکنه.
برای همین ازش خواستم که برگردیم.
خیلی سخت بود.
جدا شدن ازش خیلی سخت بود.

Friday, March 13, 2009

(26) MY ALL

قلبم داشت از جاش در میومد
وقتی بعد از یک سال و دو ماه
صداشو شنیدم



MY ALL

I am thinking of you
In my sleepless solitude tonight
If its wrong to love you
Then my heart just wont let me be right
cause Ive drowned in you
And I wont pull through
Without you by my side

Id give my all to have
Just one more night with you
Id risk my life to feel
Your body next to mine
cause I cant let go on
Living in the memory of your song
Id give my all for your love tonight

Baby can you feel me
Imagining Im looking in your eyes
I can see you clearly
Vividly emblazoned in my mind
And yet youre so far
Like a distant star
Im wishing on tonight

Id give my all to have
Just one more night with you
Id risk my life to feel
Your body next to mine
cause I cant let go on
Living in the memory of your song
Id give my all for your love tonight

Sunday, March 08, 2009

(25) تموم زندگیم اینه

فکر نمی کردم ، تصمیمی که گرفتم ، آخر و عاقبت اینطوری داشته باشه . به خیال خودم ، بعد از دو ماه که کنکورمو بدم ، همه چی مثل روز اولش می تونه بشه . به خاطر همین ، علت کارمو به کسی نگفتم.
با بهونه ی اینکه نمی تونم با کسی باشم و دیگه هیچ حسی به آدم ها ندارم از "م" جدا شدم ولی یادمه آخرین حرفی که بهش زدم این بود :
"من با تو هیچ مشکلی ندارم ، اگه روزی بخوام با کسی رابطه داشته باشم ، تو تنها کسی هستی که واقعا می خوام."
از دوستام می شنیدم که بهشون گفته بود که فکر می کنم به خاطر کنکورش داره رابطه مون رو قطع می کنه . وقتی دوستام بهم این موضوع رو گفتن ، بهشون گفتم که نه ، دلیلم اینه که نمی خوام با کسی باشم و دیگه هیچ حسی به هیچ کسی ندارم.
اما تو دلم می گفتم خودش باید از آخرین حرفی که بهش زدم ، منظورمو گرفته باشه.
نمی تونستم ازش بخوام که منتظر بمونه ، فکر می کردم که اگه همچین چیزی رو بخوام ، تو اون فاصله ی مونده به کنکور ، شاید دوباره رابطه مون زیاد بشه و نتونم جلوی احساسم رو بگیرم و دوباره به درسم نرسم .
هزار و یک فکر دیگه مثل این ، باعث شد که اون تصمیم عجولانه رو بگیرم .
چند وقت پیش ، آخرین sms هامون رو داشتم می خوندم ، فکر می کردم شاید از sms ها هم منظور منو از این کارم بفهمه :



M 2007.12.24 ) Salam chetori? Khosh migzare? Khabari azatun nist! Sayatun sangin shode,everythings ok? m
A 2007.12.24 ) Salam "M" jun. Chetori to? Khubi? Inja hame chi mamuliye. To chikara kardi? a
M 2007.12.24 ) Manam khubam,ey migzare,delam yeho vasat tang shod
A 2007.12.24 ) Barat arezuye behtarinha ro daram. Hamishe shad o movafagh bashi
M 2007.12.24 ) Merci,same to u. sweet dreams. G'night
A 2007.12.24 ) Ghorbunet. To ham shabe khubi dashte bashi duste khubam

M 2008.1.6 ) Ahange sorry e Madonna ro age dari gush kon
A 2008.1.6 ) Na nadaram. Az unmoghe ta hala daram miterekam o gerye mikonam. Fekr nemikardam 2aye kheyreto azam begiri. Be khoda nemikhastam narahatet konam. Kheyli vasam mohemmi. Delam mikhad dad bezanam be khoda nemikhastam azam narahat beshi. Be khoda niyyatam in nabud. Dust nadaram narahat bebinamet
M 2008.1.6 ) Na azizam man duset daram vali heyf ke khodet hame chio kharab kardi,alanam behet migam man ishalla movafagh bash man mibakhashamet omidvaram khoda ham bebakhshatet, belakhare manam khodai daram
A 2008.1.6 ) Midunam be khatere man kheyli kara kardi. Faghat mikham to ham beduni ke har kari kardam vase in bud ke duset dashtam o daram o khaham dasht
M 2008.1.6 ) bacheha shokhi shokhi be gonjeshka sang mizanan vali gonjeshka jedi jedi mimiran.adama shokhi shokhi beham zakhm mizanan vali ghalba jedi jedi mishkanan.to shokhi shokhi be man labkhand zadi man jedi jedi asheghet shodam.to ham ye rozi shokhi shokhi tanham gozashti vali man jedi jedi bi to mimiram. Omidvaram yeruzi betunam bavar konam ke to ham dusam dashti. garche fayedei nakhahad dasht, u wake up one day but it will be too late! m
A 2008.1.6 ) Shayad hichvaght dalile kare mano nafahmi, vali omidvaram dust dashtane man barat ye ruzi ashkar beshe



یه روزی بهم گفت:


يه روزی قدرمو ميدونی كه ديره ، روزی كه كسی سراغت نمی گيره
يه روز می دونی من كی و چی بودم ، روزی كه از نبودنم غصه ات مي گیره
باشه خوبم از كنارت ساده مي رم ، با وجود اينكه می دونم می ميرم
به خدا قدرمو می دونی يه روزی ، روزی كه از تو جدا می شه مسيرم

قدرمو ميدونی يه روز ، يادم میفتی شب و روز
صدام تو گوشت می پيچه ، مثل يه آه سينه سوز
حسرت يك لحظه نگام ، دلتنگ می شی بدجور برام
اون روزها دور نيست به خدا ، حتی به خوابت نميام

يه روزی قدرمو می دونی كه ديره ، اسم من از توی لحظه هات نمی ميره
ديگه نيستم اون شبهای پر ستاره ، وقتي كه دلت بهونه مو می گيره
اما اون روز خدا كنه نباشه ، نشنوم از رفتن من غصه داری
من می بينم اون شبايی رو كه ديگه ، واسه گريه شونه هامو كم ميار ی


و بعدش...
بعدش همه چی خراب شد .
دوستیمون به هم خورد .
ارتباطمون قطع شد.
و همه اش به خاطر حرفایی بود که فهمیده بودم در مورد من زده شده . همه فکر می کردن به خاطر "ک" که یکی از دوستای قدیمیم بود از "م" جدا شدم و این حرفا رو به "م" هم گفته بودن . چند بار خودش این قضیه رو از من پرسید ولی من باز هم بهش گفتم که اگه روزی قرار باشه با کسی باشم ، فقط با اون خواهم بود .
از دوستام حالشو می پرسیدم ، برای یه لحظه دیدنش آروم وقرار نداشتم . ولی می شنیدم که به دوستام گفته حتی نمیخواد دیگه منو ببینه ، چون فکر می کرد که به خاطر "ک" ازش جدا شدم.
چند هفته ای گذشت و هیچ ارتباطی بین ما نبود .
اتفاقاتی که افتاده بود باعث شد که همه چیز به هم بریزه . زندگی من . زندگی اون . پشیمون بودم . پشیمون. پشیمون که چرا علت کارمو بهش نگفتم .
می خواستم براش همه چی رو توضیح بدم . علت کارم رو بگم . میخواستم ببینمش ولی دوستام گفتن که حاضر نیست منو ببینه .
و بعد از اون هم نتونستم ببینمش.
"ک" که یکی از دوستای قدیمیم بود ، عاشق پسری شده بود ولی متاسفانه ارتباطشون ادامه پیدا نکرده بود و اون هم زیاد حال خوشی نداشت. یه روز از دوستم شنیدم که بهش گفته می خواد با من رابطه ای قدیمی رو دوباره شروع کنه.
هیچ وقت یادم نمی ره ، وقتی این حرف رو شنیدم ، جلوی دوستام به گریه افتادم . خیلی جلوی خودمو گرفتم که گریه ام نگیره . آخه هنوز "م" رو دوست داشتم ، ولی اون دیگه نمی خواست منو ببینه.
بعد از چند مدت ، خود "ک" اومد و با من صحبت کرد. همه چیزمو از دست رفته می دیدم . احتیاج به یه همدرد داشتم ، می دونستم که اون هم یکی رو دوست داره ، واسه همین گفتم شاید بتونیم همدرد خوبی واسه هم باشیم . پیشنهادش رو قبول کردم.
بعضی وقت ها که من و "ک" پیش هم بودیم ، هردومون به گریه میفتادیم . اون به خاطر عشقش و من هم به خاطر عشقم ، ولی مجبور بودیم که با نبودن اون ها کنار بیایم . حتی سعی کردم بدون این که "ک" بفهمه ، برم و با اون کسی که "ک" عاشقش بود صحبت کنم تا رابطه شون درست بشه ، این کار رو هم کردم ولی نتونستم کاری رو از پیش ببرم . بودن با "ک" چند ماه بیشتر طول نکشید ، چون نمی تونستم رابطه ای رو که هیچ احساسی توش نیست ، ادامه بدم . فقط وقت گذرونی بود، به خاطر همین از هم جدا شدیم .
شنیده بودم که "م" داره با یه نفر ارتباط تازه ای رو شروع می کنه ، دلم می خواست برم و جلوش رو بگیرم ، بهش بگم که تو این چند ماه نتونستم حتی یه لحظه هم فراموشش کنم ، ولی باز شنیدم که نمی خواد منو ببینه .
و ...
الان 8 ماه از اون موقع گذشته و هنوزم که هنوزه نتونستم فراموشش کنم . تو این مدت با آدم های خیلی خوبی آشنا شدم ولی نتوسنتم با هیچ کدوم ارتباط برقرار کنم چون تو همه جا و همه کس ، دنبال "م" می گشتم.
خودمم میدونم که همه ی این اتفاقات ، اشتباه خودم بوده ، به خاطر همین هم هست که تک تک لحظه هایی که میگذره ، خودمو سرزنش میکنم .
کاش می تونستم فقط یک بار ، فقط یک بار دیگه ببینمش و بهش بگم که هیچ وقت نبوده که دوستش نداشته باشم . هیچ وقت نبوده که نخوام باهاش باشم . هیچ وقت نبوده که از دلم بیرون رفته باشه .
کاش...
کاش...
چند وقت پیش ، از دوستم حالشو پرسیدم . گفتش که حالش خوبه و متاهله . نمی دونم چی شد که نتونستم جلوی خودمو بگیرم و حقیقت رو به دوستم گفتم . گفتم که تو این مدت فقط به اون فکر می کردم . بهش گفتم .
اون هم گفت که باید از فکرش بیرون بیام . چون متاهله .


می خواستم بهت بگم چقدر پریشونم
دیدم خود خواهیه ، دیدم نمی تونم
تحمل می کنم بی تو به هر سختی
به شرطی که بدونم شاد و خوشبختی
به شرطی که بدونم شاد و خوشبختی

به شرطی بشنوم دنیات آرومه
که دوسش داری ، از چشم هات معلومه
یکی اونجاست شبیه من ، یه دیوونه
که بیشتر از خودم ، قدرتو می دونه

چیکار کردی که با قلبم به خاطر تو بی رحمم
تو می خندی ، چه شیرینه گذشتن
تازه می فهمم ، تازه می فهمم

تو رو می خوام ، تموم زندگیم اینه
دارم می رم ، ته دیوونگیم اینه
نمی رسه به تو حتی صدای من
تو خوشبختی ، همین بسه برای من
تو خوشبختی ، همین بسه برای من


آره ، گفت که باید از فکرش بیام بیرون .
اگه می تونستم این کارو بکنم که تو این یک سال می کردم ، ولی نتونستم . نتونستم به کس دیگه ای غیر از اون فکر بکنم .
دیگه تصمیممو گرفتم . نه خودم رو اذیت کنم و نه کس دیگه ای رو .
تصمیم گرفتم که با خاطرات گذشته ، با فکر "م" زندگی کنم . شاید هیچ وقت نتونم بهش برسم ولی خوب همین که تو تنهایی هام ، من و اون باهم هستیم ، برام کافیه . خود این هم برام شیرینه. بودن با فکرش .


گریه نمی کنم نه اینکه سنگم ، گریه غرورمو به هم می زنه
مرد برای هضم دلتنگیاش ، گریه نمی کنه ، قدم می زنه
گریه نمی کنم ، نه اینکه خوبم ، نه اینکه دردی نیست ، نه اینکه شادم
یه اتفاق نصفه نیمه ام که ، یهو میون زندگی افتادم

یه ماجرای تلخ ناگزیرم ، یه کهکشونم ولی بی ستاره
یه قهوه که هرچی شکر بریزی ، بازم همون تلخی ناب و داره
اگر یکی باشه منو بفهمه ، براش غرورمو به هم می زنم
گریه که سهله ، زیر چتر شونش ، تا آخر دنیا قدم می زنم

گریه نمی کنم نه اینکه سنگم ، گریه غرورمو به هم می زنه
مرد برای هضم دلتنگیاش ، گریه نمی کنه ، قدم می زنه
گریه نمی کنم ، نه اینکه خوبم ، نه اینکه دردی نیست ، نه اینکه شادم
یه اتفاق نصفه نیمه ام که ، یهو میون زندگی افتادم


ولی من هم گریه کردم.

Saturday, March 07, 2009

(24) مثل همون خواب سیاه

خواب دیدم از تو دور شدم ، وای که عجب خواب بدی
گفتم بیا باهم بریم ، گفتی که راهو بلدی
هر چی صدات کردم نرو ، اما به جایی نرسید
یکی یه جا فریاد می زد: دیوونه از قفس پرید
صبح که رسید بیدار شدم ، دیدم یه نامه روی در
نوشته بودی که سلام ، مدتی رو میرم سفر
بغضی نشست توی گلوم ، خوابم یا این حقیقته
بازم صدات کردم ولی ، دیدم سکوت جوابته

گفتم که شاید این سفر ، تموم میشه همین روزا
دوباره باز میبینمش ، چه خوش خیال بودم خدا
ساعت و لحظه هام گذشت ، چشمام به کوچه خیره بود
من منتظر بودم بیاد ، خیلی دلم تنگ شده بود
روزا مثل دیوونه ها ، پرسه زنون تو کوچه ها
شبا یه گوشه از اتاق ، گریه و آه بی صدا
مثل همون خواب سیاه ، رفت و منو تنها گذاشت
گفتن این قصه ی تلخ ، ارزش خوندنو که داشت

خواب دیدم از تو دور شدم ، وای که عجب خواب بدی
گفتم بیا باهم بریم ، گفتی که راهو بلدی
هر چی صدات کردم نرو ، اما به جایی نرسید
یکی یه جا فریاد می زد: دیوونه از قفس پرید


ادامه دارد...

Saturday, January 31, 2009

(23) WILL & GRACE

پارسال همین موقع ها بود که داشتم کانال ها رو بالا پایین می کردم که یهو یه سریالی منو جذب خودش کرد. یه سریال کمدی بود تو مایه های "friends" که البته بیشتر ماجرا روی دو شخصیت اصلی پسر ، رقم می خورد و همین باعث شد که من کنجکاوانه پی گیر بشم تا ببینم ماجرا از چه قراره و ... بعععله ، درست حدس زده بودم.
بعد از گذشت یک سال ، هنوز دارم سریال رو نگاه می کنم و باهاش کلی حال می کنم.
ماجرای سریال حول چهار شخصیت اصلی رقم می خوره . دو دختر و دو پسر ، که دو پسر ِ سریال ، ه/م/ج/ن/س/گ/ر/ا هستند و اون دو دختر هم دوست های صمیمیشون هستند.
یکی از پسر ها به اسم will ، با یکی از دختر ها به اسم grace هم خونه هست . will وکیلی زبردسته و همه ی اطرافیانش هم می دونن که اون چه گرایشی داره . grace به شدت از will خوشش میاد ولی چون گرایش will رو میدونه ، مجبوره این قضیه رو تحمل کنه . ( من که عاشق این دو تا هستم ، will که کلی خوش تیپ و خوشگله و grace هم که کلی شیطونه و جذاب)
شخصیت دوم پسر سریال ، jack ، کسی هست که بیکاره و صبح تا شب ، date می ذاره و کلی پر انرژی و سرحاله و همینطور یه جورایی هم از will خوشش میاد.
شخصیت دوم دختر سریال، karen ، آدمی مایه داره که به شدت مغروره و چون با grace همکاره ، همیشه بهش گیر میده.

اتفاقاتی که برای این چهار شخصیت میفته ، کلی ماجراهای خنده دار به وجود میاره که باعث میشه دیدن این سریال اصلا آدم رو خسته نکنه . شاید جالب باشه بدونید که در یک قسمت این سریال ، شهره آغداشلو هم به عنوان بازیگر مهمان ، حضور داشته .
کسایی که ماهواره ی ترک دارن ، میتونن این سریال رو شنبه ها و یک شنبه ها ساعت هفت و نیم عصر از کانال TNT مشاهده کنن و حالشو ببرن.
این سریال از هشت فصل تشکیل شده که هر فصلش تقریبا 22 قسمت هست . با اینکه پخش این سریال تموم شده ولی طرفدارای زیادی رو در کل جهان پیدا کرده و بیشتر به این خاطره که به موضوع ه/م/ج/ن/س/گ/ر/ا/ی/ی از دیدی مثبت و طنزگونه نگاه کرده که شخصی مثل will نه تنها از این قضیه خجالت نمی کشه ، بلکه مایه ی افتخار خودش و اطرافیانش هم هست . همینطور دوستانش هم از اون و عقیده اش حمایت می کنن.
آدرس سایت اصلی فیلم رو هم در زیر براتون قرار می دم که می تونید عکس های این چهار نفر رو اونجا ببینید و همچنین اطلاعات بیشتری راجع به این مجموعه پیدا کنید :
WILL & GRACE

Saturday, January 24, 2009

(22) پشیمونی مثل غصه می مونه ، تموم خنده هاتو می سوزونه

14 ماه از اون اتفاق می گذره .
اتفاقی که می تونست نتیجه ی دیگه ای تو زندگی من و "م" به جا بگذاره.
.
.
.
همه چیز از 14 ماه پیش شروع شد .
از طریق یه دوست مشترک ، همدیگه رو می شناختیم ولی فرصتی پیش نیومده بود تا همدیگه رو از نزدیک ببینیم و صحبت کنیم ، تا اینکه این فرصت پیش اومد.
بعد از اولین صحبت ، قرار شد که همدیگه رو ببینیم و بعد از دیدن ، اگه نظر هر دومون مساعد بود ، برای داشتن یه رابطه ی پایدار ، برنامه ریزی مربوطه رو انجام بدیم.
تا اون روز فقط یکی دو تا از عکساش رو دیده بودم ، و فکر می کردم که از اون آدم هایی باشه که بتونم روش حساب کنم.
تا اینکه همدیگه رو دیدیم … ازش خوشم اومد.
حس خوبی داشتم ولی احساس می کردم که حسم اونقدر کافی نیست تا به این زودی بخوام رابطه ای رو شروع کنم. به خاطر همین ازش خواستم که چند مدتی فقط همدیگه رو ببینیم و سعی کنیم با صحبت کردن بیشتر ، شناخت بیشتری به هم و احساسمون پیدا کنیم.
بعد از دو جلسه ، ازم خواست که باهم شروع به ت.ر.ا.ی بکنیم .
منم دوست داشتم که باهاش به جلو برم ، به خاطر همین پیشنهادش رو پذیرفتم و مدت یک ماهه ای رو هم برای این کار در نظر گرفتیم ولی ازش خواستم که در آخر این مدت ، اگه یکی از ما دو تا نتونست به این رابطه ادامه بده ، از دستش ناراحت نشیم و دوستیمون ادامه پیدا کنه.
قبول کرد.
مشکلی داشتم که با گذشت زمان ، روز به روز ، خودش رو بیشتر نشون میداد و من رو دچار سردرگمی می کرد .
دو ماه بعد کنکور داشتم و باید قبول می شدم، چون در غیر این صورت ، مجبور بودم سربازی برم و تو اون شرایط حتی رابطه ای رو هم نمی تونستم دیگه با کسی داشته باشم . همچنین اگه قبول نمی شدم ، زندگیم رو از دست رفته میدیدم ، چون واسه آینده ام کلی برنامه ریزی کرده بودم و می خواستم که همه چی درست پیش بره.
به خاطر همین مجبور بودم فقط به درس فکر کنم .
شرایط درسیم رو به "م" گفته بودم و ازش خواسته بودم که تو این مدت ، کمی با شرایط هم کنار بیایم و ارتباطمون در حدی باشه که بتونم روی درس ، اونطوری که میخوام تمرکز داشته باشم.
ولی همه چیز اونطور که فکر می کردم پیش نرفت . ارتباط ما روز به روز بیشتر شد و همینطور احساسی که "م" به من داشت. من سعی می کردم که احساسم رو در حدی کنترل کنم که بتونم روی درسم تمرکز داشته باشم ولی نشد .
صبح ها که از خواب بیدار می شدم تا شب که دوباره بخوابم ، توی ذهنم همش به "م" و رابطه مون فکر می کردم . از یه طرف دوست داشتم با اون باشم و از طرف دیگه جلوی خودم رو می گرفتم .
تمرکزم رو از دست داده بودم و نمی تونستم طبق برنامه هام پیش برم . احساس می کردم که همه چی داره خراب میشه . استرس گرفته بودم . نمی دونستم چی کار باید بکنم .
تا این که … تصمیم خودم رو گرفتم . قبل از اینکه مدت یک ماهه تموم بشه ، بهش گفتم که نمی تونم این رابطه رو ادامه بدم . گفتم که هیچ مشکلی باهاش ندارم و اگه قرار باشه که با کسی باشم ، دوباره دوست دارم که با اون باشم .
ازش خواستم که از هم جدا شیم ولی بهش نگفتم که علتش چیه .
فکر می کردم بهترین راه ، همینه .
با ناراحتی از هم جدا شدیم .
درست 13 ماه پیش بود .
.
.
.
چند ماه بعد ، شنیدم که با کسی آشنا شده و رابطه شون رو شروع کردن.
و من منتظر بودم که جواب کنکور بیاد تا ببینم اگه قبول می شم ، همه چی رو به "م" بگم و ازش بخوام که دوباره باهم باشیم.
ولی انگار دیر شده بود .
الان … الان ، خیلی پشیمونم .
پشیمونم از اینکه موضوع رو بهش نگفتم و نخواستم که منتظر بمونه . احساس می کنم که فرصت داشتن یه رابطه ی خوب و شاید همیشگی رو هم از خودم و هم از اون گرفتم .
احساس می کنم کسی رو تو زندگیم از دست دادم که شاید مثل اون دیگه تو زندگیم پیدا نشه.
چون می دونم که واقعا دوستم داشت و میدونم که من هم واقعا دوستش داشتم .

فقط شرایط اون موقع نذاشت که بفهمم چه تصمیمی درسته؟
ولی الان میدونم.
الانی که خیلی دیره .


*******


کجایی که ببینی من هنوزم ، دارم تو حسرت چشات می سوزم
روز و شب دنبال یه راه چاره ام ، که بازم پامو تو قلبت بذارم
همش کلافه ام و تو فکر اینم ، که هرجوری شده تو رو ببینم
ببینم که بهت بگم ببخشید ، دلم حرف تو رو هیچ وقت نفهمید
یه وقتایی میام کنار خونه ، همون وقتایی که دارم بهونه
یه چند وقته بهونه ات و می گیرم ، حالم خرابه و دارم می میرم
غریبه ها نتونستن بفهمن ، یه ذره از دل و از حرفای من
پشیمونی مثل غصه می مونه ، تموم خنده هاتو می سوزونه
پشیمونم ، پشیمونم ، پشیمون
پشیمونم برات مغرور بودم
تو بودی و ولی با تو نبودم
تو بودی و من از تو دور بودم

کسی جاتو نمی تونه بگیره ، برای گفتن این حرفا دیره
می دونم که دیگه دوستم نداری ، ولی تو توی قلبم موندگاری
کسی جاتو نمی تونه بگیره ، برای گفتن این حرفا دیره
می دونم دیره و دیگه تمومه ، ولی چی کار کنم که آرزومه
دوباره تو بشی چراغ خونه ام ، منم پیشت باشم ، دردت به جونم
می دونم دیره و دیگه تمومه ، ولی چی کار کنم که آرزومه
یه وقتایی میام کنار خونه ، همون وقتایی که دارم بهونه
یه چند وقته بهونه ات و می گیرم ، حالم خرابه و دارم می میرم
پشیمونم ، پشیمونم ، پشیمون
پشیمونم برات مغرور بودم
تو بودی و ولی با تو نبودم
تو بودی و من از تو دور بودم