نفسم داشت بند میومد ، وقتی بعد از این همه مدت دیدمش.
حس خیلی شیرینی بود.
نمی دونستم از چی باید صحبت کنم. اصلا چطور باید شروع به صحبت کنم.
خیلی دلم براش تنگ شده بود . خیلی . دوست داشتم همونطور فقط نگاش کنم و چیزی نگم.
43 دقیقه بود که باهم بودیم . نمی تونستم ازش جدا بشم. می خواستم ساعت ها پیشش بشینم .
ولی...
ولی می دونستم که اون توی رابطه هست . نمی خواستم دیدن من ، براش مشکلی ایجاد بکنه.
برای همین ازش خواستم که برگردیم.
خیلی سخت بود.
جدا شدن ازش خیلی سخت بود.
حس خیلی شیرینی بود.
نمی دونستم از چی باید صحبت کنم. اصلا چطور باید شروع به صحبت کنم.
خیلی دلم براش تنگ شده بود . خیلی . دوست داشتم همونطور فقط نگاش کنم و چیزی نگم.
43 دقیقه بود که باهم بودیم . نمی تونستم ازش جدا بشم. می خواستم ساعت ها پیشش بشینم .
ولی...
ولی می دونستم که اون توی رابطه هست . نمی خواستم دیدن من ، براش مشکلی ایجاد بکنه.
برای همین ازش خواستم که برگردیم.
خیلی سخت بود.
جدا شدن ازش خیلی سخت بود.
0 نظرات:
Post a Comment