topbella

Sunday, May 31, 2009

(40) آخرین شام

این آخرین شامه ، شمع ها رو روشن کن
نبضت تو دستامه ، شمع ها رو روشن کن
این آخرین شامه ، با تو سر ِ یک میز
این آخرین مِهره ، از آخرین پاییز
این آخرین لبخند ، این آخرین بوسه
بعد از تو این شب ها ، تکراره کابوسه
این آخرین لبخند ، این آخرین بوسه
بعد از تو این شب ها ، تکراره کابوسه

شمع ها رو روشن کن ، شب دلهره داره
باید برم اما ، عطرت نمی ذاره
فردای ِ من بی تو ، تلخ و غم انگیزه
شمعو تماشا کن ، چه اشکی می ریزه
این آخرین لبخند ، این آخرین بوسه
بعد از تو این شب ها ، تکراره کابوسه



درست 17 ماه از اشتباهم میگذره و تو این مدت با این فکر که می تونستم اشتباهم رو جبران کنم زندگیم رو می گذروندم ولی از 3 ماه پیش تا حالا که باهاش صحبت کردم و حرفامون رو به هم زدیم ، فهمیدم که همه چی رو نمی تونم یک طرفه درست کنم ، لازمه که اون هم بخواد ولی انگار...




Anlad‎m ki geri donme ihtimalin yok
Resmini ç‎kard‎im çerçevesinden
kim bilir orda kime tutuklu kaldi‎n
Ben burda yaş‏lani‎r‎im merak etme sen

Penceremde yaz geldi gonlüm hala kiş ‎‏
Bendeki fi‎rti‎naya kolaysa al‎‏iş
ilac‎idi‎r zaman herş‏eyin biraz bazen
...Donmeni beklemiyorum inan zaten

Korkmuyorum art‎k inan eskisi kadar
kabullendim ayri‎ligi‎ً‎ zor olsada yar
vuracaksa kader bana seninle vursun
A‏şki‎n vurdugu yerde çiçekler açar

Hayat denen savaş‏ta maglubuz i‏şte
Sanma dogru karar verdin uzun vadede
kolay kolay eş‏leş‏miyor iki yürek
...Yara geçer izi kal‎ir anlaman gerek



وقتی دیدمش و باهاش صحبت کردم ، فقط به خاطر این بود که دلم براش تنگ شده بود ، به خاطر این بود که می خواستم اون هم بفهمه چرا دلم براش تنگ شده ، چرا حالا پس از اون همه مدت می خوام ببینمش ، می خواستم بدونه که می دونم اشتباه کردم ، می خواستم اون هم کمکم کنه تا اشتباهمو جبران کنم ...



یه نفر نشسته منتظر که باز بیای سراغش
دستاش رو به خداست از تو قلب پنجره ی اتاقش
تنها همصداش همون قمریه پاک و معصوم
می گه جرم من عشقه ، تا ابد محکومه محکوم
نگام افتاد به برگ خشک گلدون که نگاش تو نگاه ِ منه
می گه منم مثل تو عاشق بودم ولی این عاقبت و انتهای ِ منه
نمی دونم این سکوت امشب از من ِ عاشق چی می خواد
هر جا می رم مثل سایه پا به پا دنبالم می آد
حالا با یاد ِ عطرِ تنت ، زنده می شم ، می میرم
سراغتو من امشب از این باد ِ سرد می گیرم
می گم ای کاش اون برام بوی عطر ِ موهاتو بیاره
بیاره و رو پیرهن ِ حس ِ تن ِ من بذاره
کِی می شه این تنهایی در من بمیره
حس زندگی تو وجود ِ من ، یه بار دیگه جون بگیره
هی می گم به خودم که شاید حق ِ قلب ِ من همینه
که مثل اون برگ خشک تو گلدون ، با لب ِ تشنه بشینه
عاشقونه من
می خونم برات ، همه کسم
اشک ِ من تو چشام
می گه من به تو نمی رسم



بهش گفتم که تو این مدت نتونستم یه لحظه هم فراموشش کنم ، نتونستم با کس دیگه ای باشم ، نتونستم آینده ای بدون اون در کنارم رو برای خودمون تصور کنم و فقط ازش خواستم که بفهمه من تو این مدت چه احساسی داشتم ...



hasretinden kahrolsamda , inanki hiç unutmadım
ne olursun don geriye , bir an seni unutamadım
bulamadım bulamadım
senin gibi olamadım
hiç olmadı başka kimse
inan seni unutamadım



شاید خیلی ها فکر کنن که نباید آدم خودش رو پیش بقیه خرد بکنه و غرورشو بشکنه ، ولی من به خاطر کسی که دوست دارم ، به خاطر اینکه با خودم صادق باشم ، این چیزا برام مهم نیست . شکوندن غرورم مهم نیست ، همونطور که پیش اون شکستم ، چون "م" برای من با ارزش تر از هر چیز دیگه ای بود ...



همه ی دارو ندارمو
هر چی داشتمو نداشتمو
همه رو به پات گذاشتمو
همه برگامو سوزوندمو
غرورمو که شکوندمو
ترانه هامو که خوندمو
حالا که با شعر "دنیا دیگه مثل تو نداره" ، تنها موندمو

من رو حرف تو حساب کرده بودمو
همه عشقا رو جواب کرده بودمو
از همه قشنگیای زندگی
تنها تو رو انتخاب کرده بودمو

دلم می خواد که برگردی بگی
بد کاری کردی که منو تنها گذاشتی
بگی دوستم می داشتی
دلم می خواد که برگردی بگی
بد کاری کردی که منو دیوونه کردی
بگی که بر میگردی



همه ی این کارا رو کردم به خاطر این که با تمام وجودم می دونستم که اگه من و اون باهم باشیم ، بهترین رابطه ی دنیا رو خواهیم داشت ، رابطه ای که هردومون بهش ببالیم ، رابطه ای که همیشه خواهانش بودیم ...



tuhaf , çok tuhaf
En yakınken , en uzak
Senin bir sevgilin var
Muhtemel benim de olacak
Gizli bölmelere saklamış gibiyiz
?Bütün yaşananlar biter mi bitince aşk
Olur da yolun düşerse
Bir kahveye uğra derim
Ya da beş çayına
Bir yudum sohbete beklerim
?Çok ayıp mı olur
?Yakışık almaz mı davetim
?Bu kadar zor mu her şey
Canımın içi seni çok özledim

Ben de uzun bir yola gittin farzederim
Kandırırım kendimi ne yapayım
Bütün hatıralarıma da saygılar arzederim
Ama unutur muyum asla, niye unutayım



یه روز بهم گفت از این که من میخوام با این صحبت هام ، رابطه ای که داره رو خراب کنم ، از من بدش میاد.
وقتی این حرف رو بهم زد ، دلم شکست .
من عاشقش بودم و بهش هم گفته بودم با این که با تمام وجودم می خوام که باهم باشیم ، ولی این عشق باعث نمیشه هیچ وقت اذیتت کنم و تو زندگیت اختلالی به وجود بیارم ، بلکه همیشه فقط یه چیز رو می خوام و اون اینه که با کسی باشی که احساس خوشبختی بکنی حتی اگه اون شخص من نباشم و کس دیگه ای باشه ، فقط تو رو خوشحال ببینم .
ولی وقتی اون حرف رو به من زد ، احساس کردم که منو اشتباه فهمیده .
هنوز نفهمیده که برای من فقط خودش مهمه و احساسی که از زندگیش داره .
آخرین بار وقتی دیدمش ، شاید بیشتر از اینکه اون حرف بزنه ، من باهاش صحبت کردم ، ولی با اینکه خیلی حرف نزد اما از چشماش خیلی چیزا رو می شد فهمید .
این آخرین باریه که می خوام در مورد "م" و احساسی که به اون دارم بنویسم ، نمی خوام در مورد من اشتباه فکر بکنه ، نمی خوام احساسمو با حرفاش کوچیک و خورد بکنه ، نمی خوام فکر بکنه که می خوام همه ی دنیاش رو خراب کنه تا با من باشه .
فقط می خوام اینو بدونه که دوستش دارم .


دارم می رم تنها سفر ، دارم می رم من بی خبر
دارم می رم تنهای تنها ، منو از یادت نبر
اونی که دستاش تو دستاته ، می گه عاشقه چشماته
بگو عاشق ترین ِ تو ، هنوز کلی هواخواته
خداحافظ عزیز من ، خداحافظ گل نازم
بگو عاشق ترینت رفت ، ولی ساده نمی بازم
اگه رفتم ، اگه مُردم
بدون طاقت نیاوردم
گل نازم ، گل نازم ، تو رو ساده نمی بازم
اگه رفتم ، اگه مُردم
بدون طاقت نیاوردم

Sunday, May 17, 2009

(39) پرسه

می دونم چشمای رنگی ندارم ، صورت خیلی قشنگی ندارم ، می دونم کوچیکه خونه ام می دونم ، خیلی بی نام و نشونم می دونم ، می دونم ساده است لباسم عزیزم ، واسه تو یه ناشناسم عزیزم ، صدای خوبی ندارم می دونم ، برای عشق تو اما می خونم ...


می دونم ، می دونم ، واسه عشق تو اما می خونم ، عشق من ، می دونم تو کار ِ این عشق می مونم ، می دونم این دفعه رو نمی تونم ، می دونم به پای این عشق می سوزم ، من تو ماجرای این عشق می سوزم ، می دونم می سوزم ، می دونم که دارم کم می یارم ، می دونم دیگه خوابم نمی بره ، می دونم ثانیه هام نمی گذره ، می دونم که گریه هام بی اثره ، دلت از چشمای من بی خبره ، عشق من ...


ای وای دلم ، ای وای گلم ، ببین که گر گرفتمت ، ببین گل انداخته تنم ، تا لحظه ی رسیدنت ، جون منی ، روی لبم ، دلم که دوروبرته ، نگاه من پرپرته ، این همه پرپر می زنم ، نمی دونم باورته ، این که چقدر دوستت دارم
پرته به تو حواسمو ، همه حول و هراسمو ، این که بگم دوستت دارم ، تویی یه دنیا واسمو ، تو هم بگی دوستت دارم ، تو هم بگی ...
ای وای دلم ، ای وای گلم ، ببین که گر گرفتمت ، ببین گل انداخته تنم ، تا لحظه ی رسیدنت ، جون منی ، روی لبم ، دلم همش به نامت ، تو می دونی چقدر می خوامت ، تو می تونی فقط بهم بگی دوستت دارم ، منم بگم دوستت دارم ، دوستت دارم ، دوستت دارم ، دوستت دارم ...


می بینی گریه کردم ، خواب دیدم یه روزی من تو رو از دست می دم ، نگو این خواب من تنها یه خوابه ، نگو این گریه کردن ها یه خوابه ، نگو ...
کنار گریه خوابیدم ، بازم خواب تو رو دیدم ، تو خواب از خواب ترسیدم ، تو می رفتی و می دیدم تو می رفتی ، ازت از عشق پرسیدم ، تو هم شعر عجیبی زیر لب خوندی که معنیشو نفهمیدم ، داد زدم و نشنیدی ، فریاد زدم و تو ندیدی ، منو نمی خوای ، تو منو نمی خوای ...


- دوباره خوابشو دیدم من ِ لعنتی دوباره ، من هنوز عاشقم اِی وای با یه قلب ِ تیکه پاره...
- چقده خواب می بینی مرد ؟ دیگه بسه ، بیا از عاشقی برگرد دیگه بسه ، اون تو رو فراموشت کرد ، دیگه بسه ...


رفیقا می گن فراموشت کنم ، بگذرم از تو خاموشت کنم ، رفیقا می گن فراموشت کنم ، هرکدوم یه جوری دل می سوزن ، دل می سوزنن اما نمی دونن دل می سوزونن اما اینو نمی دونن ، نمی تونم آخه پیچیده تو جونم عشق ِ تو ، برده امونم ، نمی تونم ، نمی تونم ، نمی دونم تو چیکار کردی با من مهربون ِ نامهربونم که هنوزم نمی تونم ، نمی تونم ، زندگیمو به تو می رسونم اما نمیشه ، اما نمیشه ، عیبی نداره بی تو می مونم اما نمی شه ، اما نمی شه ، تو رو پیدات می کنم ، دورت می گردم ، حتی یک لحظه فراموشت نکردم ...


می دونم یه وقتایی دلت برام تنگ می شه ، تو خیابونو نگاه می کنی از پشت شیشه ، اون که از پشت درختا می گذره شاید منم ، که دارم تنهایی با یاد تو پرسه می زنم ...


خودت رفتی ولی عشقت نرفته ، من عاشق تر شدم هفته به هفته ...


تو نمی دونی که صداتو گریه هاتو جا گذاشتی ، تو نمی دونی که هواتو نفساتو جا گذاشتی ، عطرت میون اتاقم ، عکست تو آینه مونده ، شال گردن ِ خیس ِ تو باز پهلوی شومینه مونده ، تو رو دوست دارم و گریه ، شبو بیدارم و گریه ، تا شدم عاشق چشمات ، گریه شد کارم و گریه ، تو نمی دونی که صداتو گریه هاتو جا گذاشتی ، تو نمی دونی که هواتو نفساتو جا گذاشتی ، اما هنوزم تو هستی ، انگار همین جا نشستی ، انگار که هستی هنوزم ، نگذشته حتی یه روزم ...


دیگه زندگیم داره ته می کشه ، از دلم پیاده شو ، آخرشه
نه ، بمون ، شاید بازم جون بگیرم
نه ، برو ، می خوام که راحت بمیرم
نه ، بشین ، که سر رو شونه ات بذارم
نه ، پاشو ، که دیگه دوستت ندارم
نه ، نه ، نه ، بیا ، بیا و دستامو بگیر ، عشق من ، بیا تو هم با من ...

Sunday, May 03, 2009

(38) هرگز نگو خداحافظ

ازم پرسید چرا حالا ؟ چرا حالا بعد از 15 ماه اومدی ؟
بهش گفتم که خیلی وقت بود می خواستم بیام ، همون چند ماه پیش ، ولی وقتی فهمیدم با کسی هستی مردد شدم ، نمی دونستم چی کار باید بکنم . نمی دونستم هنوزم از دستم ناراحتی یا نه ، واسه همین سعی کردم که دیگه بهت فکر نکنم و برم دنبال زندگیه خودم ، رفتمم ، ولی باز هم نتونستم که فکر به تو رو بذارم کنار چون هنوزم همون حس با من بود .

"ا" بهم گفت که تا آخرش باهامه و بهم کمک می کنه که این وضعیت رو کنترل کنم تا فکر به "م" به رابطه مون ضربه نزنه ، گفت که فقط خودت هم باید بخوای ، ولی ... ولی یه چیزی از درون بهم می گفت که نمی شه ، به "ا" گفتم که من اگه با تو باشم و یه روزی –حتی چند سال بعد- بفهمم که "م" با کسی نیست ، اگه همین حس الان رو داشته باشم ، دیگه نمی تونم با تو باشم چون همه ی فکر و ذهنم به سمت اون کشیده خواهد شد و روی رابطه مون شاید اون طور که می خوام دیگه نخواهم تونست تمرکز کنم . نمی خوام با این دید این رابطه رو شروع کنم طوری که به آینده مون مطمئن نباشم و هر لحظه این اضطراب در وجود تو هم باشه که اگه یه روزی "م" با کسی نباشه ، رابطه ای که با من داری به کجا خواهد رسید ؟
واسه همین بهتره که این رابطه ادامه پیدا نکنه ، تا من با خودم کنار بیام .
یا این که می رم و با این حسی که به "م" دارم با خودم خلوت می کنم و به زندگیم ادامه می دم ، یا این که قانع می شم باید واقع بین باشم و زندگیم رو بدون اون ادامه بدم .

خیلی وقت پیش ها یه فیلم دیدم که دقیقا این وضعیت منو می تونه توصیف کنه ، که اگه رابطه ام رو ادامه می دادم ولی تو ذهن و دلم یکی دیگه بود چه اتفاقی می تونست برای من بیفته ... تنها نتیجه اش این میشد که باعث بشم ناخواسته دل بعضیا بشکنه و ...
پیشنهاد می کنم این فیلم رو حتما ببینید . فیلمی هندی که به نظر من همه ی دیالوگ هاش پر از معنا و مفهوم درست زندگی کردنه ، درست انتخاب کردن و عاشق شدن .



"هرگز نگو خداحافظ"

نقش ها :
دِو ساران (شاهرخ خان) ، ریما ساران (پریتی زینتا) ، مایا تالوار (رانی موکرجی) ، ریشی تالوار (آبیشک باچان)

داستان فیلم :
فیلم از صحنه ی عروسیه مایا شروع میشه . جایی که تنها نشسته و داره به ازدواجش فکر می کنه که آیا این کاری که میکنه درسته یا نه؟ اون تو بچگی پدر ومادرش رو از دست داده و تو خانواده ی تالوارها بزرگ شده و به ریشی به عنوان یه دوست خوب نگاه می کنه تا یه عشق ، به خاطر همین تو ازدواجش با اون مردده .
اون تو فکراشه که یکی به اسم دِو میاد و پیشش میشینه و باهاش شروع به صحبت می کنه . دِو 5 ساله که با ریها ازدواج کرده و یه بچه دارن و اون روز ساگرد ازدواجشونه . دِو به عنوان نصیحت به مایا می گه که : کیه که قبل از ازدواج فکر کرده باشه ، مثلا خودش چون با زنش قبل از ازدواج دوست بوده ترجیح داده با این دوستی وارد ازدواج بشه و به نظرش عشق تو این دوره و زمونه پیدا نمیشه ، درواقع دوستی رو جایگزین عشق کرده . اما وقتی که مایا ازش می پرسه که تو زنت رو دوست داری یا نه ، مکس می کنه و فقط می گه خوشبخته.
- مایا : بعضی وقت ها دوستی جای عشق رو می گیره و بعدش دیگه جایی برای عشق باقی نمی مونه .
- دِو : تو تقاطع زندگی قرار گرفتی که دو راه داری ، یه راه میره به سمت خوشی که من فکر می کنم تو لایقش هستی ، و دیگری یه انتظار بی پایان ... منتظر عشق بودن ... که ممکنه اصلا پیداش نکنی .
- مایا : و اگه بعد از ازدواجم عشق رو پیدا کردم ؟
- دِو : اگه دنبالش نگردی ، پیداش نمی کنی .

و اینطور می شه که دِو پا میشه واز مایا خداحافظی می کنه و ازش جدا میشه تا بره .
- دِو : خداحافظ مایا .
- مایا : نگو خداحافظ ، گفتن خداحافظ امید دوباره دیدن رو از بین می بره ، کی می دونه ؟ شاید دوباره همدیگه رو دیدیم .
دِو میره ولی انگار که همه ی حواسش رو پیش مایا جا میذاره و همین باعث می شه که تصادف بکنه .



۴ سال می گذره و مایا دیگه ازدواج کرده ولی با ازدواجش تازه می فهمه که بچه دار نمیشه و با اضافه شدن مشکلات بیشتر به زندگیش ، تازه می فهمه ازدواجش معنی و مفهومی که فقط عشق باعث ادامه دادنش بشه نداره ، و اما دِو بعد آخرین ملاقاتش با مایا بعد از تصادف کردنش ، کارش و در واقع یکی از مهمترین موفقیتای زندگیش رو از دست می ده (فوتبالیست بوده) و تازه متوجه میشه که فقط قدم زدن تو سیر زندگی کافی نیست و باید دوباره احساس متکی بودن بخودش رو پیدا کنه ولی اگه دیگه عشقی مونده باشه تو این زندگیش .
در چنین موقعیتی دِو و مایا پس از چندین سال دوباره با هم روبرو می شوند. هردو سرخورده و ناخرسند از زندگی زناشویی شان! و همین دیدار باعث میشه که اون حسی که چند سال بود خودش رو مخفی کرده بود ، دوباره خودشو نشون بده .
و در طی این دیدار ها باهم تصمیم می گیرن که به هم کمک بکنن تا مشکلات رابطه ی زناشوییشون رو با همدیگه حل بکنن ولی نه تنها مشکلاتشون کمتر نمی شه بلکه می فهمن که به همدیگه علاقه مندن و عشقی که دنبالش می گشتن رو تو وجود دیگری می بینن .
این رابطه زیاد می شه طوری که حتی یک شب رو هم باهم می گذرونن در حالی که جفتشون هنوز متاهل بودند ، ولی رابطه شون با همسراشون بیشتر به عادت ِ زندگی کردن شبیه بوده تا دوست داشتن واقعی . هر چی فکر میکنن ، می بینن که هسمراشون آدمای خوبی هستن و هیچ مشکل اخلاقی ندارن ، به خاطر همین تصمیم میگیرن به همسراشون برن و قضیه رو بگن و این رابطه ی پنهون رو به خاطر خانواده هاشون برای همیشه تموم بکنن . همین کار رو هم می کنن .
بعد از گفتن قضایا همه چیز عوض می شه ، ریما از دِو تقاضای طلاق می کنه و مایا هم از خونه ی ریشی میذاره می ره .
- ریشی : واقعیت رو بگو ، چرا با من ازدواج کردی ؟ من باهات ازدواج کردم چون دوستت داشتم . ولی تو چرا مایا ؟ چرا با من ازدواج کردی ؟ واقعیت اینه که تو هیچ وقت با من ازدواج نکردی ... با من مصالحه کردی ... من بزرگ ترین سازش زندگی توام ، یه سازش که هر روز داری افسوسشو می خوری ، درسته ؟

ریما از دِو تقاضای طلاق می کنه و مایا هم از خونه ی ریشی میذاره می ره . ولی وقتی که مایا و دِو باهم تماس می گیرن که ببین بعد از این که موضوع رو به همسراشون گفتن ، چی شده ؟ به خاطر این که زندگی خراب شده ی خودشون رو دیدن و نخوان که زندگیه اون یکی هم خراب بشه ، به دروغ بهم میگن که هیچ اتفاقی نیفتاده وهمسراشون با این قضیه کنار اومدن و ...
همین قضیه باعث میشه که حقیقت پنهون بمونه و هرکدوم تنها زندگی بکنن .

تو هم با خبری
من هم می دانم
دارند جدا می شوند
راه هر دو ما
اگر از من دور هم شدی .در خاطراتم بمان
هیچ وقت نگو خداحافظ
هیچ وقت نگو خداحافظ

هر چه شادی
همه گم شدند و رفتند
فقط این غم است كه قصد رفتن ندارد
سعی كردم بهش بفهمانم ، سعی كردم سرگرمش كنم
ولی این قلب انگار نمی خواهد آرام بگیرد
اینها اشك است یا خاكستر داغ ؟
این چیزی كه الان از چشمانم می بارد آتش است
هیچ وقت نگو خداحافظ

فصل ها می آیند و می روند
ولی فصل درد و رنج هرگز تغییر نمی كند
رنگ ما آنقدر تیره است
كه با گذشت قرنها هم روشن نخواهد شد
روشن نخواهد شد
چه كسی می داند چه خواهد شد ؟
و ما از این پس چه چیزهای دیگری را باید تحمل كنیم
هیچ وقت نگو خداحافظ

تو هم با خبری
من هم می دانم
دارند جدا می شوند
راه هر دو ما
اگر از من دور هم شدی .در خاطراتم بمان
هیچ وقت نگو خداحافظ
هیچ وقت نگو خداحافظ



3 سال بعد ، ریشی برای مراسم ازدواجش با یه فرد جدید ، پیش مایا میاد و از اون خواهش می کنه که به عنوان تنها فرد خانواده اش ، در مراسم ازدواجش شرکت بکنه و مایا هم قبول می کنه . ریما هم که با رییسش ازدواج کرده ، از طرف همسر جدیدش تو این مراسم دعوته و وقتی که به اونجا میاد و میبینه که داماد کسی نیست جز ریشی ، تعجب می کنه چون اون هم تا همون موقع فکر می کرد که ریشی و مایا از سه سال پیش تا حالا به خوبی و خوشی دارن باهم زندگی میکنن و ریشی ومایا هم همین فکرو در مورد دِو و ریما می کردن ... و اینجا هست که همه ی پرده ها میفتن و حقیقت آشکار می شه .
این دفعه وقتی ریما و ریشی می فهمن که این همه مدت ، تو این سه سال ، دِو و مایا به خاطر خانواده ی همدیگه فداکاری کردن و حقیقت رو پنهون نگه داشتن و این به خاطر عشقی بوده که واقعا بهمدیگه داشتن ، خودشون از ریما میخوان که بره پیش دِو و بهش حقیقت رو بگه و برای این کار هم باید عجله بکنه چون دِو داره از کشور خارج می شه .
و ریما می ره تا به دِو برسه و با گفتن حقیقت ، جلوی رفتنش رو بگیره .

- دِو : مایا برگرد پیش خانواده ات .
- مایا : دِو ... فقط من می دونم که تو این سه سال چی به ما گذشته ، حتی یه لحظه هم نبود که بهت فکر نکنم ، ولی خودم رو با این فکر که حالت خوبه آروم می کردم ، این که تو با خانواده ات خوشی ، به خوشی هات فکر می کردم تا بتونم یه کم ناراحتی ها مو کم کنم ... ولی امروز فهمیدم که تو هم به همون اندازه که من تنها بودم ف تنها بودی ... آره ، دِو ، من تمام این 3 سال تنها بودم ، تنهای تنها ، مثل تو ... چرا دِو ؟ چرا این اتفاق ها افتاد ؟ چرا همدیگه رو دیدیم ؟ چرا باهم بودیم ؟ چرا ؟


صحنه ی آخر فیلم با جمله ی خیلی قشنگی تموم میشه ، جمله ای که عین واقعیته :

می گن بنیان ازدواج بر پایه ی عشق و محبت بنا می شه نه چیز دیگه ، چرا که اگر اساس خراب باشه ، اون رابطه از هم می پاشه ، دقیقا چیزی که برای ما اتفاق افتاد .
سال ها بعد ما عشق و خوشی رو پیدا کردیم ولی آرزو داشتیم ای کاش برای رسیدن به این عشق ، از روی قلب های شکسته رد نمی شدیم .