topbella

Tuesday, March 20, 2007

(10) سال نو

یکی دو هفته ی پیش بود که به قول معروف اتاق تکونی می کردم . کتاب های توی کمدم رو داشتم جابجا می کردم که یهو چشمم به یه دفتر کهنه افتاد . با تعجب برداشتمش . نمی دونستم چیه تا اینکه دفترو باز کردم .
وقتی نوشته های توش رو دیدم کلی ذوق زده شده بودم . دفتر خاطراتم بود . خاطرات سال های 75 تا 78 رو توش نوشته بودم . یعنی حدود دوازده سال سن داشتم که نوشتن اون ها رو شروع کرده بودم .
نشستم و شروع کردم به خوندن اون خاطرات . چقدر ساده و صادقانه و صمیمی نوشته بودم . از خوندن بعضی خاطره هام ، از طرز نوشتنشون واقعاً خنده ام می گرفت . دستور املایی جمله هام واقعاً جالب بود .
با خوندن دفتر خاطراتم ، اون روزها دوباره برام زنده شدن و فهمیدم که چقدر زمان زود می گذره . خیلی خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش رو بکنیم .

سال 85 هم خیلی زود گذشت . الان که اتفاقات امسال رو پیش خودم مرور می کنم ، می بینم که سال خیلی خوبی رو پشت سر گذاشتم . درسته که همه ی لحظات امسال ، شادی و خوشی نبود ولی درسی که گذشت تک تک لحظات امسال به من داد – تجربه ای که زندگی در سال 85 نصیبم کرد – با ارزش ترین ره آورد امسال برای من بود .

امیدوارم که سال جدید خیلی خیلی بهتر از سال قبل باشه و همه با انرژی ای مضاعف برای رسیدن به اون چه که لیاقتش رو داریم تلاش کنیم و نتیجه اش رو هم ببینیم .
برای همه ی شما دوستان عزیزم ، برای خانواده ام و خودم ، و برای عشقم که یه روزی حتما پیداش می کنم ، بهترین ها رو آرزومندم .
سلامت ، شاد و موفق باشید .

Saturday, March 10, 2007

(9) انتخاب

چند وقت پیش بود که یه فیلم جالب دیدم . الان اسمش یادم نمی آد ، بازیگر نقش اول مردش همون بازیگر نقش اول مرد فیلم های مومیایی و جرج جنگل بود .
داستان فیلم از این قرار بود که این آقا پسر (اسمش رو مثلا جرج می ذاریم) ، یه دختری رو یه جایی دیده بود و با یه نگاه عاشقش شده بود (اسم دختره رو هم سارا می ذاریم ) . خیلی دوست داشت که بهش برسه تا اینکه ...
تا این که یه روز ، شیطون ، که از این قضیه خبردار میشه ، سر راهش قرار میگیره . بهش پیشنهاد می ده که روحش رو ازش می گیره و در عوضش اون می تونه هفت تا آرزو بکنه و شیطون اون رو به آرزوهاش برسونه .
جرج اولش کلی با خودش کلنجار می ره تا بالاخره وقتی شیطون یادش میاره که می تونه به سارا برسه ، جرج هم قبول می کنه و روحش رو می فروشه . شیطون هم یه کنترل بهش می ده تا هروقت نیاز داشت ، با استفاده از اون ، شیطون رو احضار کنه .
شیطون می گه چه آرزویی داری و اون می گه که اون قدر ثروت و قدرت داشته باشم تا پیش کسی که دوستش دارم باشم و تو یه آن همه چی عوض می شه ... تا چشاش رو باز می کنه می بینه که پیش سارا هست . تو یه کشور آسیای شرقی هستن و تاجر بزرگیه ولی درسته که به سارا رسیده و باهاش ازدواج کرده ، ولی سارا دوستش نداره و با استاد آموزش زبانش یه سر و سری داره . که وقتی جرج این قضیه رو می فهمه حسابی کفری می شه و ... دکمه ی کنترل رو فشار میده .
وقتی شیطون می آد ، جرج بهش میگه که چرا آرزومو اینطور برآورده کردی ؟ مگه نخواسته بودم که باهم باشیم ؟ شیطون هم گفت که تو خواسته بودی که فقط با سارا باشی ، آرزو نکرده بودی که اون هم تو رو دوست داشته باشه . سارا از آدمای با احساس خوشش می آد .
تا اینکه آرزوی بعدیش رو می کنه . جرج آرزو می کنه که آدمی با احساس باشه تا بتونه دل سارا رو ببره ... وقتی چشم باز می کنه می بینه که با سارا توی ساحلند و سارا عاشقونه نگاش میکنه . ولی این دفعه هم مشکل این جا بود که از بس که با احساس شده بود و همش شعر می گفت ، حال سارا رو بهم می زنه و سارا با چند تا پسر دیگه می ره ... که جرج دوباره دکمه ی کنترل رو می زنه .
این دفعه جرج آرزو می کنه که قد بلند و معروف باشه و خیلی طرفدار داشته باشه ... وقتی چشم باز می کنه می بینه که بسکتبالیسته معروفیه و همه براش می میرن . وقتی سارا در نقش یک خبرنگار پیشش می آد و می خواد که باهاش باشه ، صحبتاشون به س/ک/س کشیده می شه و وقتی جرج توی رخت کن ، حوله اش رو کنار می زنه تا آ/ل/ت/ش رو به سارا نشون بده ، سارا از تعجب داد می زنه و فرار می کنه . می دونین چرا ؟ چون با اینکه قد خیلی بلندی داشت ولی بر عکس قدش ، آ/ل/ت/ش خیلی خیلی کوچیک بود طوری که خودش هم از ترس غش می کنه .
دفعه ی بعد آرزو می کنه که خوشتیپ و جذاب باشه و آ/ل/ت/ش هم بزرگ باشه ... وقتی چشم باز می کنه می بینه که تو یه مهمونی هست و اون یه نویسنده ی خیلی خیلی معروفه که همه ی دخترا براش می میرن و از سر و کولش بالا می رن . که یه دفعه سارا رو می بینه . سارا می آد پیشش و بهش ابراز علاقه می کنه و بالاخره باهم می رن خونه ی جرج تا شب رو باهم باشن ولی وقتی که تو اتاق خواب می رن می بینن که یه پسر رو تخت خوابیده و بالاخره معلوم می شه که جرج ، گ/ی هست و دختره تا موضوع رو می فهمه ، میذاره در می ره ...
تا اینکه بالاخره به آخر فیلم می رسیم . جرج زندانی شده . جرج فکر می کرده که هنوز دو سه تا آرزوی دیگه هم میتونه بکنه ولی شیطون بهش می گه که فقط یه آرزو براش باقی مونده . جرج می خواست که روحش رو پس بگیره ولی شیطون می گه که جرج نمی تونه این کارو بکنه چون تعهد نامه امضا کرده و بعد از آخرین آرزو ، روحش مال شیطون می شه . جرج که حسابی گیج شده بود که آخرین آرزوش چی می تونه باشه ، آیا آرزو بکنه که از زندان خارج بشه ؟ و اون وخ همه چی تموم شه و روحش هم مال شیطون بشه ؟
که بالاخره آخرین آرزوش رو می کنه . آرزو می کنه که عشقش – یعنی سارا - تو زندگی خوشبخت باشه .
جرج تا این آرزو رو می کنه ، همه چی عوض می شه . می بینه که به همون اتاق شیطون برگشته و شیطون در حالی که لبخند می زنه ، بهش نگاه می کنه .
شیطون می گه این دعایی که کردی - یعنی قبل از این که به فکر خودت باشی ، به فکر بقیه بودی - این آرزو ، ماده ای از کتاب قوانین هست که طبق اون ، توافق نامه ی بین من و تو باطل میشه و دیگه تو مجبور نیستی روحت رو به من بدی . روحت برای خودت می مونه .
بعد شیطون بهش می گه که :
شیطون یا خدا تو وجود خود آدمه . جهنم و بهشت هم تو همین دنیاست که با کارایی که ما می کنیم ، اون رو می سازیم . روحت مال خداست . نمی تونی اون رو بفروشی . کار شیطون اینه که با افکارت بازی کنه تا منحرفت کنه . کافیه که فقط بخوای راه درست رو انتخاب کنی. اون وقت همه چی درست می شه .
می دونین آخر فیلم چی می شه ؟
هه هه هه . دیگه اونش رو نمی گم و می ذارم به عهده ی خودتون تا برین و فیلم رو ببینید .

..........

فاصله ای به وسعت یک پلک زدن

چشم هایم را که بستم ، زنده شدی
به همان زیبایی روز اول ، با همان لبخند همیشگی
ولی باید می کشتمت تا زندگی کنم
چشمهایم را باز کردم

Sunday, March 04, 2007

(8) سبز مثل نور

منم هیچ کسی رو ندارم که باهاش لاو بترکونم و عشقولانه در کنم ولی نه خودمو تنها حس می کنم ، نه غمگینم و نه نا امید . زندگی تو این دنیا می تونه اون قدر هرکسی رو گرفتار خودش بکنه که اصلا نفهمیم چی بود و چی شد و زمان چطور گذشت . انگار همین دیروز بود که همه ی اون اتفاقات رو پشت سر گذاشتم. ولی الان که به گذشته فکر می کنم ، فقط می خندم . به این که آینده خیلی زودتر و خیلی بهتر از اون چیزی که فکرش رو بکنیم در انتظار ماست .
درسته که تو اوقات بیکاریم ، اون گوشه موشه ها ، وقتی کسی نیست و خودم با خودم تنهام ، پیش خودم فکر می کنم که اگه کسی بود که می تونست منو عاشق کنه و منو از تجرد در بیاره چه فازی می داد . خیالم راحت می شد که مجرد از این دنیا نرفتم .
ولی خوب . دوست ندارم که به هر قیمتی هم شده متاهل بشم ، بلکه این قضیه رو گذاشتم که زمان برام حل کنه و مطئنم که حل هم خواهد شد .
سعی می کنم وقتمو تا می تونم پر کنم . با باشگاه ، با درس ، تی وی ، بیرون رفتن و ... هزار تا چیز دیگه تا بتونم از زندگیم نهایت استفاده رو ببرم . مگه با یه جا نشستن و دپرس شدن ، می شه زندگی رو ساخت ؟ مگه همه ی زندگی تو داشتن یا نداشتن بی اف و جی اف و پارتنر و این جور چیزا خلاصه می شه ؟ درسته که بودنش خیلی خیلی بهتر از نبودنشه ، ولی نبودش هم نباید زندگی رو از ما بگیره .
آره جونم . زیبایی های دیگه ای هم تو این دنیا هست که بتونیم با کشف کردنشون ، زندگیمون رو شاد تر بکنیم .
من که خیلی وقته به زندگی و به آینده ، با دید مثبت نگاه می کنم .
شما چطور؟



می رسد

می رسد یک آشنا ، تعبیر رویای من است
می دهد تسکین دردم ، او مسیحای من است
عطر یادی می رسد در خلوت تنهایی ام
بی گمان او نیمه ای از روح تنهای من است
انتظار وصل او شاید به پایان می رسد
مرهمی بر سینه ی سوزان و شیدای من است
گم شدم در خویش و می دانم که این سودا ز چیست
او کلید صبح جاویدان ِ شب های من است
نور می بارد و ظلمت می شود از دیده گم
او همان خورشید بی پایان فردای من است

شعری از مجموعه ی "پاشنه ی کفشو بکش ، وقت عبوره پسرم" سروده ی "افسانه رئیسی"

Friday, March 02, 2007

(7) پر ِ پرواز

آخیش ...
بالاخره خلاص شدم ، تازه اونم بعد از شش ماه .
تو این مدت که خبری ازم نبود ، شب و روز کارم این شده بود که تو خونه بشینم و کار کنم .
امروز نتیجه ی این شش ماه رو تقدیم صاحبش کردیم تا ببینیم آخر و عاقبتمون ختم به خیر می شه یا نه . تا خدا چی بخواد . من که خیلی امیدوارم .
انشالله همه ، به هر چی که آرزو دارن و برای رسیدن بهش تلاش می کنن ، برسن .
شاد باشید و موفق .