topbella

Monday, December 24, 2007

(16) همه ی دلخوشی من

بدرقه

تو یک غروب ِ غم انگیز می رسی از راه
که می برند مرا روی شانه های سیاه

صدای گریه بلند است و جمله هایی هم
شبیه تسلیت و غصه و غمی جانکاه –

به گوش یخزده ام می رسد ، و فریادی
شبیه ِ حرمت ِ لا اله الا الله !

و چشم هام ، که چشم انتظار تو هستند !
( اگر چه منجمدند و نمی کنند نگاه )

و بغض می کُند آن جا جنازه ی من که
"تو" راهمیشه "نَفَس" می کشید و "خود" را "آه" !

چقدر شب که تو را من مرور کرده ام و
رسیده ام به : غزل ، گُل ، شکوفه ، دریا ، ماه !

بدون تو ، همه ی عمر من دو قسمت شد :
"دقیقه های تکیده" ، "دقیقه های تباه"

اگر چه متن بلندی ست درد دل هایم
سکوت می کنم و شرح ِ قصه را کوتاه –

که باز جمعه رسید و نیامدی و شدند
"غروب ِ جمعه" و "مرگ" و "وجود ِ من" همراه!

برای بدرقه ی نعش من بیا ( هر روز )
که کار من شده سی بار مرگ (در هر ماه )

و کُل ِ دلخوشی زندگی ِ من ، این که
تو یک غروب غم انگیز ، می رسی از راه .


شعری از مجموعه ی "این سنگ قبر کادوی روز تولدت" سروده ی "مهدی زارعی"

Monday, November 26, 2007

(15) در هر اتفاقی ، حکمتی هست

روز ها و ماه ها ، مردم یک شهر برای باریدن باران دعا می کردند ، غافل از اینکه خدا همراه با کودکی است که چکمه اش سوراخ بود .


*******


رسم تقدیر

غنچه خنديد ولي باغ به اين خنده گريست
غنچه آن روز ندانست كه اين گريه ز چيست !
باغ پر گل شد و هر غنچه به گل شد تبديل
گريه ی باغ فزون تر شد و چون ابر گريست
باغبان آمد و يك يك همه ي گلها را چيد
باغ عريان شد و ديدند كه از گل خالي است
باغ پرسيد چه سودي بري از چيدن گل ؟!
گفت : پ‍‍ژمردگي اش را نتوانم نگريست
من اگر از روي هر شاخه نچينم گل را
چه به گلزار و چه گلدان دگر عمرش فاني است
همه محكوم به مرگند چه انسان و چه گياه
اين چنين است همه گاره جهان تا باقي است !!!
گريه ي باغ از آن بود كه او ميدانست
غنچه گر گل بشود هستي او گردد نيست !!
رسم تقدير چنين است و چنين خواهد بود
مي رود عمر ولي خنده به لب بايد زيست !!!

Sunday, November 18, 2007

(14) دنیای امروز

حول و حوش ظهر بود . داشتم تو خونه برای خودم می چرخیدم که یهو مجله ای روی میز نظرمو به خودش جلب کرد . قبلا ندیده بودمش . اسم مجله "دنیای امروز" بود . رفتم و اون رو برداشتم و شروع کردم به ورق زدن . مثل همه ی مجله های دیگه پر بود از عکس بازیگر و خواننده و...
همینطور داشتم ورق می زدم که یهو وایستادم . یعنی داشتم درست می دیدم ؟ عنوان صفحه ای که جلوی چشمم باز بود ، متعجبم کرد .
" T.S ها زیر ذره بین : نه زن ، نه مرد "
شروع کردم به خوندن این مطلب . واقعا باورم نمی شد. باورم نمی شد که یه مجله ی ایرونی همچین مطلب جالبی رو در مورد این قضیه یعنی افراد دو/جنس/گونه نوشته باشه . البته منظورم از جالب بودن اینه که مطلبش طوری بود که با خوندنش تاثیر مثبتی تو ذهن خواننده نسبت به این قضیه می گذاشت . جالب تر از اون این بود که از واژه ی هم/جنس/گرایی هم در مطلبش استفاده کرده بود ، کلمه ای که کمتر در مطالب فارسی این گونه به کار برده می شد .
این مجله 4 صفحه رو به مطلب دو/جنس/گونه گی و دو/جنسیتی و تفاوت اون ها اختصاص داده بود و در آخر از کسانی که به نوعی با این قضیه سر و کار دارن خواسته بود که با مجله در ارتباط باشند تا بتونن با همکاری هم ، حقیقت و درستیه این قضیه رو برای خوانندگان ملموس تر بکنند .
خیلی خوشحالم از اینکه این قضیه کم کم در جامعه ی ما هم داره صورت خودش رو نشون می ده و به نوعی مردم جامعه هم با این قضیه دارن آشنا می شن .
به امید اون روزی که پرده ی نا آگاهی از روی این گونه مسائل کنار زده بشه . به امید جامعه ای آگاه .


*******


اعتراف

می خوام اعتراف کنم
دوسِت نداشتم ای کاش
تو دیگه پای من نسوز
به فکر ِ زندگیت باش
اون همه سرخوردگی و گریه های شبونه
فقط یه مشت خاطره س ، که یاد تو بمونه
نه من نه تو ، نه این دل ِ دیوونه
تا کی خراب هم بشیم ، این عاشقی جنونه
نه من نه تو ، نه بغض پشت دیوار
دوباره دستامو بگیر برای آخرین بار
برای آخرین بار
برای آخرین بار

مثل ِ دل ِ خراب من ، به سربه راهی خو کن
برای مرد عاشقت ، مرگشو آرزو کن
یه روز یه عاشقی اومد با روزگار بجنگه
یه دنیا دشمنش شدن که عاشقی یه ننگه

شعری از سروده ها ی " افشین سیاهپوش "

Saturday, November 03, 2007

(1 + 12) هر چی که بود ، پای خودم

تا چند سال پیش فکر می کردم آدمی نیستم که کسی از من خوشش بیاد . گوشه گیر بودم و زیاد سعی نمی کردم با بقیه قاطی بشم تا این که ... تا این که گذشت زمان ، هم منو و هم دیدی که نسبت به خودم داشتم رو عوض کرد . سعی کردم تا می تونم وارد گروه های مختلف اجتماعی بشم ، ارتباطم با دنیای اطرافم رو زیاد کنم و ... و مهمتر از همه این که اون آدم سابق نباشم .
بعضی وقت ها خیلی دیگه تعجب می کنم از این که هر کسی منو می بینه ، ازم خوشش میاد . به قول دوستام آدمی هستم که همه دوست دارن باهاش باشن . چه دختر ، چه پسر .
نمی دونم این جور بودن ، خوبه یا بده . ولی تنها حسی که بهم دست میده اینه که از دست خودم ناراحت می شم . از این که بقیه از من خوششون میاد ولی من نمی تونم کسی رو اون طور که می خوام دوست داشته باشم و عاشق بشم .
تو این دو سال ، دوستای خیلی خوبی پیدا کردم . دوستایی که رو دوستیشون می شه حساب کرد . هر چند تعدادشون خیلی کمه ، ولی ترجیح دادم که وقت آزادم رو تنها با همین دوستای خوبم بگذرونم . کسایی که جز دوستی ، از هم انتظار دیگه ای نداریم و برای این دوستی ارزش و احترام زیادی قائلیم .
دوستام خیلی وقته که به من میگن چرا تنهایی ، چرا کسی رو پیدا نمی کنی که باهاش باشی ؟ چرا ...
جواب همه ی این سوال ها رو می دونم . همش به خودم بر می گرده . نمی دونم چرا ... ولی احساس می کنم که نمی تونم عاشق بشم . تو این مدت ، با آدم هایی آشنا شدم که شاید آرزوی خیلی ها ، بودن با اونا بود . ولی من نتونستم . نتونستم حتی برای یه لحظه عاشق بشم و این منو خیلی ناراحت می کنه ، این که چرا با چنین آدم هایی که شخصیت عالی ای دارن ، نمی تونم ارتباط حسی برقرار کنم ؟
چرا اون تاپ تاپ هایی که دلم باید پیدا کنه ، اتفاق نمی افته ؟
چرا باید بعد از این همه مدت هنوز تنها باشم ؟
چرا ... ؟
و برای همین با همشون فقط یه دوستیه ساده بر قرار کردم .
ولی هنوز هم معتقدم که نباید به خاطر در اومدن از تنهایی ، با هر کسی همراه بشم . فقط با کسی باید باشم که ارزش هامون مثل هم باشه . مثل هم باشیم .
واسه همین ، خیلی وقته که ترجیح دادم تنها باشم . تنها باشم و دنبال داشتن یه همراه نباشم ، یعنی این مسئله رو به زمان واگذار کردم . این جوری راحت ترم .
اما ...
اما هنوز امیدوارم . امیدوار به آینده.


*******


هر کی اومد تو زندگیم ، می بردمش تا آسمون
چند روز می شد رفیق راه ، فردا واسم بلای جون
نمیشه قلب عاشقو به دست هر کسی سپرد
نمی دونم بد می آورد ، یا چوب سادگیشو خورد

هر چی که به سرم اومد تقصیر هیچ کسی نبود
هر چی که بود پای خودم ، تو قصه هام کسی نبود
هیچ کسی عاشقم نشد ، هیشکی سراغم نیومد
جواب ِ کار ِ خودمه ، هر چی بلا سرم اومد

تقصیر هیچ کسی نبود ، هر چی که بود به پای من
فقط تو بعد از این نیا ، میون لحظه های من
رفاقتت مال خودت ، منت نذار رو سر من
این قصه ها تموم شده ، دیگه نیا دور و ورم

Monday, October 22, 2007

(12) لب های خاموش

به دنبال کدوم حرف و کلامی
سکوتت گفتن ِ تمام ِ حرفاست
تو رو از تپش ِ قلبت شناختم
تو قلبت ، قلب ِ عاشق های دنیاست
تو با تنپوشی از گلبرگ و بوسه
منو به جشن ِ نور و آینه بردی
چرا از سایه های شب بترسم
تو خورشید و به دست من سپردی
بذار قسمت کنیم تنهاییمونو ، میون سفره ی شب تو با من
بذار بین من و تو دستای ما ، پلی باشه واسه از خود گذشتن

Monday, April 09, 2007

(11) آدم های دوست داشتنی

دوست داشتن خيلی شبيه احتياج داشتن است
يک جور احتياج داشتن مفرط
و گاهی هم دوست داشتن راهی برای فراموش کردن است
چند روزيست غريبه ای در زندگيم پيدا شده ... حس ميکنم دوستش دارم ...
و خودش هم باور کرده که خيلی دوستش دارم
نمی دانم ... شايد برای به خاکسپاری خاطرات گذشته
يکبار ... نيمه شب ... از او پرسيدم:
- چرا منو دوست داری ؟
و حس کردم بعد از اين سوال روی گونه ی سمت چپ او و روی احساسات من چال کوچکی افتاد و اين شروع تازه ای بود برای يک هم آغوشی
بوسه های عاشقانه در تاريکی
شنيدن نفسهای هوسناک
و لذت بردن از يک گناه
هميشه معتقدم گناه بايد لذت داشته باشد
گناهی که لذت ندارد ؛‌ حماقت است
آدم ها گناه می کنند و گناه می کنند و گناه می کنند
و هيچ لذتی در پس گناهان بی شمارشان نيست
يا آدم ها خيلی احمق شده اند
و يا من در تعريف گناه اشتباه می کنم
من همه چيز را می دانم و هيچ چيز را نمی فهمم
و اين عميقا تاسف بار است
خيلی بد است
گاهی آدم دلش می خواهد از خودش فرار کند
از خودش و گذشته اش و آينده ای که نمی خواهد داشته باشد
به هر طرف که می دود ؛‌ باز هم جز خودش ؛ کسی نيست
به کسی دل می بندد تا خودش را فراموش کند
به کسی ديگر که مثل خود او از خودش فرار کرده است و از ديگران هم همينطور
مدتی می گذرد
اندکی آرام می گيرد و کمی فراموش می کند
اما دوباره عصيان می کند و خودش می شود
همانی می شود که روزی از او فرار کرده بود
همانی می شود که نمی خواست باشد
دل می کند و همه چيز را به هم می ريزد و در پی يافتن سعادت
چيزی که گمشده هميشگی اوست
به تنهائی می گريزد و باز
خودش را می بيند و نااميدانه به ديوار بلند آرزوهای سرکوب شده اش چنگ می زند
باز هراسان و دربدر از خويش می گريزد تا شايد
باز در خم کوچه ای ؛
کسی مثل خودش را بيابد و او را در آغوش بکشد
تا چند روزی باز فراموش کند و مشغول باشد
مدام واژه های عاشقانه تکرار می شود
و مدام لبهای ترک خورده (( دوستت دارم )) را تکرار می کنند
و شايد در لحظه ای کوتاه
آدم بدون اينکه خودش بفهمد
در بالای پرتگاهی که راه برگشتنش سخت است
رها شود
آری ... اين جا نمی شود به کسی نزديک شد ،
.
.
.
آدم ها از دور ، دوست داشتنی ترند ...


*******


مطلبی که در بالا خوندید برگرفته از وبلاگ دوست عزیزم
یوسف بود که وقتی این مطلب رو خوندم ، از لحن و گفتار و موضوعش خیلی خوشم اومد . این جا نوشتم تا شما هم استفاده کنید .

Tuesday, March 20, 2007

(10) سال نو

یکی دو هفته ی پیش بود که به قول معروف اتاق تکونی می کردم . کتاب های توی کمدم رو داشتم جابجا می کردم که یهو چشمم به یه دفتر کهنه افتاد . با تعجب برداشتمش . نمی دونستم چیه تا اینکه دفترو باز کردم .
وقتی نوشته های توش رو دیدم کلی ذوق زده شده بودم . دفتر خاطراتم بود . خاطرات سال های 75 تا 78 رو توش نوشته بودم . یعنی حدود دوازده سال سن داشتم که نوشتن اون ها رو شروع کرده بودم .
نشستم و شروع کردم به خوندن اون خاطرات . چقدر ساده و صادقانه و صمیمی نوشته بودم . از خوندن بعضی خاطره هام ، از طرز نوشتنشون واقعاً خنده ام می گرفت . دستور املایی جمله هام واقعاً جالب بود .
با خوندن دفتر خاطراتم ، اون روزها دوباره برام زنده شدن و فهمیدم که چقدر زمان زود می گذره . خیلی خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش رو بکنیم .

سال 85 هم خیلی زود گذشت . الان که اتفاقات امسال رو پیش خودم مرور می کنم ، می بینم که سال خیلی خوبی رو پشت سر گذاشتم . درسته که همه ی لحظات امسال ، شادی و خوشی نبود ولی درسی که گذشت تک تک لحظات امسال به من داد – تجربه ای که زندگی در سال 85 نصیبم کرد – با ارزش ترین ره آورد امسال برای من بود .

امیدوارم که سال جدید خیلی خیلی بهتر از سال قبل باشه و همه با انرژی ای مضاعف برای رسیدن به اون چه که لیاقتش رو داریم تلاش کنیم و نتیجه اش رو هم ببینیم .
برای همه ی شما دوستان عزیزم ، برای خانواده ام و خودم ، و برای عشقم که یه روزی حتما پیداش می کنم ، بهترین ها رو آرزومندم .
سلامت ، شاد و موفق باشید .

Saturday, March 10, 2007

(9) انتخاب

چند وقت پیش بود که یه فیلم جالب دیدم . الان اسمش یادم نمی آد ، بازیگر نقش اول مردش همون بازیگر نقش اول مرد فیلم های مومیایی و جرج جنگل بود .
داستان فیلم از این قرار بود که این آقا پسر (اسمش رو مثلا جرج می ذاریم) ، یه دختری رو یه جایی دیده بود و با یه نگاه عاشقش شده بود (اسم دختره رو هم سارا می ذاریم ) . خیلی دوست داشت که بهش برسه تا اینکه ...
تا این که یه روز ، شیطون ، که از این قضیه خبردار میشه ، سر راهش قرار میگیره . بهش پیشنهاد می ده که روحش رو ازش می گیره و در عوضش اون می تونه هفت تا آرزو بکنه و شیطون اون رو به آرزوهاش برسونه .
جرج اولش کلی با خودش کلنجار می ره تا بالاخره وقتی شیطون یادش میاره که می تونه به سارا برسه ، جرج هم قبول می کنه و روحش رو می فروشه . شیطون هم یه کنترل بهش می ده تا هروقت نیاز داشت ، با استفاده از اون ، شیطون رو احضار کنه .
شیطون می گه چه آرزویی داری و اون می گه که اون قدر ثروت و قدرت داشته باشم تا پیش کسی که دوستش دارم باشم و تو یه آن همه چی عوض می شه ... تا چشاش رو باز می کنه می بینه که پیش سارا هست . تو یه کشور آسیای شرقی هستن و تاجر بزرگیه ولی درسته که به سارا رسیده و باهاش ازدواج کرده ، ولی سارا دوستش نداره و با استاد آموزش زبانش یه سر و سری داره . که وقتی جرج این قضیه رو می فهمه حسابی کفری می شه و ... دکمه ی کنترل رو فشار میده .
وقتی شیطون می آد ، جرج بهش میگه که چرا آرزومو اینطور برآورده کردی ؟ مگه نخواسته بودم که باهم باشیم ؟ شیطون هم گفت که تو خواسته بودی که فقط با سارا باشی ، آرزو نکرده بودی که اون هم تو رو دوست داشته باشه . سارا از آدمای با احساس خوشش می آد .
تا اینکه آرزوی بعدیش رو می کنه . جرج آرزو می کنه که آدمی با احساس باشه تا بتونه دل سارا رو ببره ... وقتی چشم باز می کنه می بینه که با سارا توی ساحلند و سارا عاشقونه نگاش میکنه . ولی این دفعه هم مشکل این جا بود که از بس که با احساس شده بود و همش شعر می گفت ، حال سارا رو بهم می زنه و سارا با چند تا پسر دیگه می ره ... که جرج دوباره دکمه ی کنترل رو می زنه .
این دفعه جرج آرزو می کنه که قد بلند و معروف باشه و خیلی طرفدار داشته باشه ... وقتی چشم باز می کنه می بینه که بسکتبالیسته معروفیه و همه براش می میرن . وقتی سارا در نقش یک خبرنگار پیشش می آد و می خواد که باهاش باشه ، صحبتاشون به س/ک/س کشیده می شه و وقتی جرج توی رخت کن ، حوله اش رو کنار می زنه تا آ/ل/ت/ش رو به سارا نشون بده ، سارا از تعجب داد می زنه و فرار می کنه . می دونین چرا ؟ چون با اینکه قد خیلی بلندی داشت ولی بر عکس قدش ، آ/ل/ت/ش خیلی خیلی کوچیک بود طوری که خودش هم از ترس غش می کنه .
دفعه ی بعد آرزو می کنه که خوشتیپ و جذاب باشه و آ/ل/ت/ش هم بزرگ باشه ... وقتی چشم باز می کنه می بینه که تو یه مهمونی هست و اون یه نویسنده ی خیلی خیلی معروفه که همه ی دخترا براش می میرن و از سر و کولش بالا می رن . که یه دفعه سارا رو می بینه . سارا می آد پیشش و بهش ابراز علاقه می کنه و بالاخره باهم می رن خونه ی جرج تا شب رو باهم باشن ولی وقتی که تو اتاق خواب می رن می بینن که یه پسر رو تخت خوابیده و بالاخره معلوم می شه که جرج ، گ/ی هست و دختره تا موضوع رو می فهمه ، میذاره در می ره ...
تا اینکه بالاخره به آخر فیلم می رسیم . جرج زندانی شده . جرج فکر می کرده که هنوز دو سه تا آرزوی دیگه هم میتونه بکنه ولی شیطون بهش می گه که فقط یه آرزو براش باقی مونده . جرج می خواست که روحش رو پس بگیره ولی شیطون می گه که جرج نمی تونه این کارو بکنه چون تعهد نامه امضا کرده و بعد از آخرین آرزو ، روحش مال شیطون می شه . جرج که حسابی گیج شده بود که آخرین آرزوش چی می تونه باشه ، آیا آرزو بکنه که از زندان خارج بشه ؟ و اون وخ همه چی تموم شه و روحش هم مال شیطون بشه ؟
که بالاخره آخرین آرزوش رو می کنه . آرزو می کنه که عشقش – یعنی سارا - تو زندگی خوشبخت باشه .
جرج تا این آرزو رو می کنه ، همه چی عوض می شه . می بینه که به همون اتاق شیطون برگشته و شیطون در حالی که لبخند می زنه ، بهش نگاه می کنه .
شیطون می گه این دعایی که کردی - یعنی قبل از این که به فکر خودت باشی ، به فکر بقیه بودی - این آرزو ، ماده ای از کتاب قوانین هست که طبق اون ، توافق نامه ی بین من و تو باطل میشه و دیگه تو مجبور نیستی روحت رو به من بدی . روحت برای خودت می مونه .
بعد شیطون بهش می گه که :
شیطون یا خدا تو وجود خود آدمه . جهنم و بهشت هم تو همین دنیاست که با کارایی که ما می کنیم ، اون رو می سازیم . روحت مال خداست . نمی تونی اون رو بفروشی . کار شیطون اینه که با افکارت بازی کنه تا منحرفت کنه . کافیه که فقط بخوای راه درست رو انتخاب کنی. اون وقت همه چی درست می شه .
می دونین آخر فیلم چی می شه ؟
هه هه هه . دیگه اونش رو نمی گم و می ذارم به عهده ی خودتون تا برین و فیلم رو ببینید .

..........

فاصله ای به وسعت یک پلک زدن

چشم هایم را که بستم ، زنده شدی
به همان زیبایی روز اول ، با همان لبخند همیشگی
ولی باید می کشتمت تا زندگی کنم
چشمهایم را باز کردم

Sunday, March 04, 2007

(8) سبز مثل نور

منم هیچ کسی رو ندارم که باهاش لاو بترکونم و عشقولانه در کنم ولی نه خودمو تنها حس می کنم ، نه غمگینم و نه نا امید . زندگی تو این دنیا می تونه اون قدر هرکسی رو گرفتار خودش بکنه که اصلا نفهمیم چی بود و چی شد و زمان چطور گذشت . انگار همین دیروز بود که همه ی اون اتفاقات رو پشت سر گذاشتم. ولی الان که به گذشته فکر می کنم ، فقط می خندم . به این که آینده خیلی زودتر و خیلی بهتر از اون چیزی که فکرش رو بکنیم در انتظار ماست .
درسته که تو اوقات بیکاریم ، اون گوشه موشه ها ، وقتی کسی نیست و خودم با خودم تنهام ، پیش خودم فکر می کنم که اگه کسی بود که می تونست منو عاشق کنه و منو از تجرد در بیاره چه فازی می داد . خیالم راحت می شد که مجرد از این دنیا نرفتم .
ولی خوب . دوست ندارم که به هر قیمتی هم شده متاهل بشم ، بلکه این قضیه رو گذاشتم که زمان برام حل کنه و مطئنم که حل هم خواهد شد .
سعی می کنم وقتمو تا می تونم پر کنم . با باشگاه ، با درس ، تی وی ، بیرون رفتن و ... هزار تا چیز دیگه تا بتونم از زندگیم نهایت استفاده رو ببرم . مگه با یه جا نشستن و دپرس شدن ، می شه زندگی رو ساخت ؟ مگه همه ی زندگی تو داشتن یا نداشتن بی اف و جی اف و پارتنر و این جور چیزا خلاصه می شه ؟ درسته که بودنش خیلی خیلی بهتر از نبودنشه ، ولی نبودش هم نباید زندگی رو از ما بگیره .
آره جونم . زیبایی های دیگه ای هم تو این دنیا هست که بتونیم با کشف کردنشون ، زندگیمون رو شاد تر بکنیم .
من که خیلی وقته به زندگی و به آینده ، با دید مثبت نگاه می کنم .
شما چطور؟



می رسد

می رسد یک آشنا ، تعبیر رویای من است
می دهد تسکین دردم ، او مسیحای من است
عطر یادی می رسد در خلوت تنهایی ام
بی گمان او نیمه ای از روح تنهای من است
انتظار وصل او شاید به پایان می رسد
مرهمی بر سینه ی سوزان و شیدای من است
گم شدم در خویش و می دانم که این سودا ز چیست
او کلید صبح جاویدان ِ شب های من است
نور می بارد و ظلمت می شود از دیده گم
او همان خورشید بی پایان فردای من است

شعری از مجموعه ی "پاشنه ی کفشو بکش ، وقت عبوره پسرم" سروده ی "افسانه رئیسی"

Friday, March 02, 2007

(7) پر ِ پرواز

آخیش ...
بالاخره خلاص شدم ، تازه اونم بعد از شش ماه .
تو این مدت که خبری ازم نبود ، شب و روز کارم این شده بود که تو خونه بشینم و کار کنم .
امروز نتیجه ی این شش ماه رو تقدیم صاحبش کردیم تا ببینیم آخر و عاقبتمون ختم به خیر می شه یا نه . تا خدا چی بخواد . من که خیلی امیدوارم .
انشالله همه ، به هر چی که آرزو دارن و برای رسیدن بهش تلاش می کنن ، برسن .
شاد باشید و موفق .

Friday, February 02, 2007

(6) MAAAAAAACH

روز جهانی بوسه مبارک .
روی گل همتون رو می بوسم . شاد باشین و موفق .
( این روز ها سرم خیلی شلوغه و زیاد نمی تونم توی نت بیام ، به خاطر همین از دوستان عزیزم که کامنت گذاشتن و هنوز جواب کامنتشون رو ندادم ، معذرت خواهی می کنم . انشالله در اولین فرصت ، این کار رو انجام می دم .)

Saturday, January 20, 2007

(5) میوه ی ممنوعه

این مطلب شاید برای کسایی قابل تامل باشه که مثل خودم به خدا اعتقاد دارند . پس اگه شما هم معتقد به ذات اقدسی به نام خدا هستید ، مطلب زیر رو بخونید تا شاید بتونیم جوابی برای این سوال پیدا کنیم .

آدم و حوا آفریده شدند . خدا همه چیز براشون فراهم کرده بود و بهترین نعمت ها رو در اختیارشون گذاشته بود ولی فقط ... فقط اینکه بهشون گفته بود نباید از میوه ی درخت مقدس بخورند و گرنه دچار شدید ترین عذاب ها خواهند شد . ( اسم های مختلفی به این میوه دادن مثل سیب ، گندم و ... )
همونطور که می دونیم انسان به خاطر قدرت اختیار و انتخاب و عقلی که خدا بهش داده بود از سایر موجودات از جمله فرشته ها متمایز و برتر شناخته می شد .
آدم و حوا هم به خدا قول دادن که از اون میوه نخورن .
روزی از روزا ، آدم که رفته بود تا غذا جمع کنه ، شیطان که دنبال فرصتی برای خالی کردن عقده اش بود ، به حوا ظاهر می شه و اون رو دچار وسوسه می کنه . بهش می گه میوه ای که خدا گفته نخورید ، بهترین و خوشمزه ترین ِ میوه هاست و خدا می خواد اون رو برای خودش نگه داره وگرنه اگه غیر از این بود ، اون میوه رو نمی آفرید . این میوه خیلی خاصّه . لااقل یک بار امتحانش کن تا ببینی حق با منه .
گشنگی و وسوسه ، هر دو دست به دست هم دادن تا حوا پای درخت رفت و میوه رو چید . میوه رو نزدیک دهنش برد و اولین گاز رو که زد همه چیز به هم ریخت . وقتی چشم باز کرد دید که خودش و آدم ، از بهشت پرت شده اند روی زمین .
این جا بود که خدا بهشون گفت : شما به حرف من گوش نکردید . اون میوه هیچ فرقی با میوه های دیگه نداشت . یه میوه ی معمولی بود . فقط می خواستم ببینم چقدر از من حساب می برید و از خالق خودتون اطاعت می کنید یا نه ؟ و حالا که حرفمو زیر پا گذاشتین ، عذاب ِ بودن روی زمین رو تو سرنوشتتون قرار می دم تا خودتون راه رسیدن به بهشت رو پیدا کنید . البته براتون کمک هایی هم خواهم فرستاد چون بدون اون ها شما دوباره تو راه های هزارتوی شیطانی گم می شید که به هیچ جا نمی رسه و فقط پوچی نصیبتون می شه .
و از این جا بود که سرنوشت انسان با اختیار و انتخاب و عقل و درایتش پیوند خورد .

منی ( من نوعی ) که از سرگذشت پیامبرها و کارهاشون و قوم های مختلف خبر دارم و همینطور به خدا هم معتقدم ، با خوندن این داستان یه سوال خیلی بزرگ تو ذهنم ایجاد می شه . همونطور که خدا خودش هم تو کتاباش گفته ، وقتی حکمی رو برای انسان ها می فرسته و اون ها رو به اطاعت از اون حکم دعوت می کنه ، ما باید درستی اون حکم رو بپذیریم و ازش اطاعت کنیم . ساده تر بگم . دستورای خدا رو باید قبول کنیم . چه علت به وجود اومدن اون حکم رو بدونیم یا چه ندونیم . بلکه همین شرط کافیه که بودن اون حکم از طرف خدا ، ما رو مجبور می کنه که از اون حکم اطاعت کنیم .
مثلا تو همون سرگذشت آدم و حوا هم ، درسته که خوردن میوه ، خودش به تنهایی هیچ اشکال و خطری براشون نداشت ، مسئله ی اصلی تو این بود که چون آدم و حوا حکم خدا رو زیر پا گذاشتن ، دچار قهر الهی شدن وگرنه خدا خودش هم بعدا بهشون گفت که فقط می خواستم ببینم از کسی که شما رو آفریده در چه حد اطاعت می کنید و چه مقدار حرفاشو قبول دارید .
حالا هم این مسئله به وجود می آد . همون طور که می دونیم ، عشق و دوست داشتن ، احساسی هست که تو وجود ما به امانت گذاشته شده و انسان باید اون رو به دوش بکشه و به بهترین صورت ، اون رو شکوفا کنه . حالا کسی عاشق هم ج/ن/س خودش می شه . آیا این خودش به تنهایی ، گناه به حساب می آد ؟
می دونیم که تو قرآن ل/و/ا/ط یک گناه کبیره به حساب می آد و هرکس این عمل رو انجام بده ، شدیدترین عذاب ها رو به سمت خودش می کشونه . درسته که ما می دونیم عاشق هم ج/ن/س شدن ، کار اشتباهی نیست و هیچ گناهی رو در پی نداره وحتی شاید عشق تکامل یافته ای باشه ولی به خاطر این که خدا همچین دستوری داده – هر چند ما علت این دستور رو ندونیم – مجبوریم از این حکم اطاعت کنیم . چون که از طرف خداست و اون به همه چیز اشراف داره و علت همه چیز رو می دونه در صورتی که انسان آگاه به همه چیز نیست .
یه چیز دیگه . شاید برای اطاعت کردن از این دستور خداوند ، بگیم که خدا رابطه ی ج/ن/س/ی بین دو هم ج/ن/س رو گناه شمرده . به خاطر همین ما میاییم و این نوع رابطه رو تو زندگی دونفره مون حذف می کنیم و همه چیز ختم می شه به رابطه ی عاطفی و عشقولانه بین دو نفر . به نظرتون این چه طور می شه ؟ آیا همچین چیزی می تونه وجود داشته باشه ؟ و اگر باشه ، می تونه ادامه پیدا بکنه ؟

نمی دونم تا چه حد تونستم منظورمو بیان کنم . لپ کلامم این بود که چطور باید به این حکم خدا نگاه کنیم ؟ کاری نداشته باشیم که این دستور درسته یا نه . فقط صرف این که این دستور از طرف خداست ، باید از اون اطاعت کنیم ؟ و اگه قراره اطاعت کنیم ، روابطمون باید به رابطه ی عاطفی ختم بشه ؟



همین که چشم تو بر من ...
همین که چشم تو بر من نگاه می انداخت
مرا به وسوسه ی یک گناه می انداخت
اگر چه بودن ِ با تو گناه بود ، ولی
گناه که کار ِ دلم را راه می انداخت
می آمدی و نگاهت که پاک و روشن بود
مرا دوباره به روز ِ سیاه می انداخت
فشار ِ چشم تو کم بود آن وسط ، لکنت
مرا همیشه ز چاله به چاه می انداخت
تفاوت ِ تو و دریا به لحن ِ گرمت بود
مرا سکوت ِ تو در اشتباه می انداخت
و روز ِ دیگر از آن عشق توبه می کردم
که باز چشم تو بر من نگاه می انداخت

شعری از مجموعه ی "عاشقانه های یک جهنمی" سروده ی "مهدی مردانی"

Wednesday, January 17, 2007

(4) سرمنزل : شتر دیدی ، ندیدی

با سلام خدمت همه ی شما دوستان عزیزم ، انشالله همتون خوب و خوش باشین .
قبل از هرچیزی به اطلاعتون می رسونم که آدرس وبلاگم عوض شد و از این به بعد ، این جا خواهم نوشت . در ضمن آدرس ایمیل من عوض شد و از این به بعد فقط و فقط با آدرس جدیدم با شما در ارتباط خواهم بود . ایمیل جدید من هست :
arad.diarist@yahoo.com

اگه لطف کنید و این آی دی رو توی یاهو مسنجرتون اضافه کنید ، ممنونتون می شم چون از این طریق هم شما و هم من می تونیم موقع آپدیت کردن وبلاگمون ، به همدیگه خبر بدیم . در ضمن همه ی آیدیهای قبلیم رو پاک کردم و شما هم اگه لطف کنید که اون ها رو از لیست مسنجرتون پاک کنید و به اون ها پیغام نفرستید و فقط از طریق ایمیل جدیدم با من در ارتباط باشید ، ممنونتون می شم .

تو این چند روز با اتفاقاتی که افتاد و مطالبی که خوندم و شنیدم ، موضوعی ذهنمو مشغول کرد که تو پست بعدی حتما اون رو می نویسم تا نظر شما رو هم راجع به اون بدونم . چیزی تو مایه های سیب سرخ حوا .
ولی فعلا شاید بپرسین عنوان پست امروزم چه ربطی به مطلبم داشت ؟ عجله نکنید . با خوندن شعر زیر ربطش رو پیدا می کنید . شعری از کتاب "عاشقانه های یک جهنمی" نوشته ی "مهدی مردانی" .
پس فعلا تا پست بعدی ، بوس و بای .


هفت روز عاشقانه

دوباره شنبه وقتی می دویدی
به من با پاکتی میوه رسیدی
و در برخورد ِ ما زمین ریخت
تمام سیب هایی که خریدی
و یکشنبه برای عذر خواهی :
"گلابی ، سرمه ای ، چادر سفیدی"
و باریدی چنان یکشنبه ام را
که از سقف دوشنبه می چکیدی
دوشنبه صبح از آن سوی کوچه
صدای قلب من را می شنیدی
و عصرش که تَه ِ کوچه رسیدم
خودت در سینه ی من می تپیدی
سه شنبه با طنابی از تبسم
مرا بر دار ِ لبخندت کشیدی
مرا آتش زدی در چارشنبه
و با خوشحالی از رویم پریدی
و در خاکستر ِ من پنجشنبه
شبیه گردبادی می وزیدی
و جمعه طبع ِ شوخی ِ تو گُل کرد
به من گفتی شتر دیدی ندیدی

Friday, January 05, 2007

(3) خانه ی دوست کجاست ؟

از هفته ی پیش تا حالا که پست قبلیم رو نوشتم ، فکرم خیلی مشغول شده . یاد گذشته ها افتادم . چند سال ِ گذشته همش جلوی چشام میاد و میره . یاد دوستام افتادم . یاد تک تک اون خاطراتی که تو این چند سال برام رقم زده شد و البته چیزی که بیشتر از همه بهش فکر می کردم ، دوستایی بودن که باعث ناراحتیشون شدم .
وقتی هفته ی قبل اون اعترافا رو نوشتم ، یاد کارایی افتادم که با انجام دادنشون ، باعث شدم چند نفری از دستم ناراحت بشن . تصمیم گرفتم که این جا اون اتفاق ها رو بنویسم و ازشون معذرت خواهی کنم . امیدوارم منو بخشیده باشن .

1- پرستوی کوچک : خیلی وقته ازش خبری ندارم . چند روز پیش از یکی از دوستام حالشو می پرسیدم که گفت اونم چند ماهی می شه ازش خبری نداره . وقتی یاد قرارایی می افتم که باهم درد دل می کردیم ، مخصوصا روزی که برامون سوغاتی آورده بود ، از رفتار خودم ناراحت می شم . می دونم که از دست من خیلی ناراحته ولی همین جا ازش می خوام که منو ببخشه و کارام رو به حساب اینکه هر آدمی ممکنه تو زندگیش اشتباه بکنه ، بذاره . نمی دونم الان این پرستو کجاست . من که دلم خیلی براش تنگ شده . امیدوارم هر جا هست شاد و موفق باشه و به آرزوهاش برسه .

2- پویا : کسی که همیشه تو دلم اونو به خاطر این که دو تا رشته ی درسی رو همزمان با هم می خونه ، تحسین می کردم . چند سال پیش با دخالت های بی جا تو زندگیش ، کمی پامو بیشتر از گلیمم دراز کردم . تو کاری که به من ربطی نداشت ، می خواستم وارد بشم . البته به خاطر اینکه دوستش داشتم می خواستم کمکش کنم و نه چیز دیگه . الان می دونم که اون کارم اشتباه بود . امیدوارم که پویا هم منو ببخشه . و یه چیز دیگه . پویا تو یکی از پست هاش یه داستان کوتاه نوشته بود که به اون پستش غبطه می خوردم . همون پستی که قهرمان داستان از وان حموم در میاد بیرون و بعدش می فهمه که مُرده ...

3- هومن : با حرفام خیلی ناراحتش کردم . امیدوارم اون هم منو ببخشه .

4- تو این سالی که گذشت ، با کسی در ارتباط نبودم و خونه نشین شده بودم ، و تو این مدت نا خواسته دو تا از دوستای خوبم رو هم ناراحت کردم . دو دوستی که از بهترین دوستان مجازی من بودند . کاش اون ها هم منو ببخشن .

دوستی های الان دیگه مثل سابق نیست . بیشتر آدما تو بیشتر این دوستی ها ، دنبال منافعشون می گردن . اعتماد دیگه کم شده . خیلی سخت می شه یه دوست خوب و واقعی پیدا کرد . به قول شاعر :
Batsin bu dunya