topbella

Friday, December 29, 2006

(2) یلدا بازی

زمان! به من آموخت که دست دادن معنی رفاقت نيست.... بوسيدن قول ماندن نيست..... و عشق ورزيدن ضمانت تنها نشدن نيست ..... هيچ وقت دل به کسی نبند چون اين دنيا اين قدر کوچيکه که توش دو تا دل کنار هم جا نميشه ... اگر هم دل بستی هيچ وقت ازش جدا نشو چون اين دنيا اين قدر بزرگه که ديگه پيداش نمي کنی .... هر وقت احساس کردی در اوج قدرتی به حباب فکر کن.... بهتره اهالی رويامونو بدون توقعی ، جواب كنيم نبايد حتی رو بهترين كسا توی بدترين جاها ، حساب كنی .
وقتی وبلاگ
روزبه عزیز و متن جدیدش رو خوندم و فهمیدم قضیه چیه ، یاد اعترافات خودم افتادم . مطالبی که در مورد خودم تو آخرین پست های وبلاگ قبلیم نوشته بودم . دیدم که بد نیست دوباره همون اعتراف ها رو اینجا هم بکنم فقط تنها فرقش اینه که الان یک سال از اون موقع گذشته و خودم رو بهتر شناختم . برای همین بدون اینکه کسی منو وارد این بازی بکنه و بدون اینکه مقرارت این بازی رو بدونم ، بی اجازه ی بقیه ی دوستان و با پررویی تمام ( البته دوستان به بزرگوار خودشون منو ببخشن ) خودم خودمو برای این بازی دعوت می کنم .

1- چیزی که تو این یه سال تغییر نکرده ، فکر کنم قدم باشه . قد متوسطی دارم ( 178 سانت ) و بعضی مواقع از خودم و فیزیک بدنم خیلی خوشم میاد ولی بعضی مواقع هم نه . به قول بقیه شاید اگه قدم کمی بلندتر می شد ، با ابهت تر می شدم . از رنگ جو گندمی موهام ، هم خوشم میاد و هم نه . واسه همین بعضی اوقات که باهاشون حال نمی کنم ، موهامو رنگ می کنم . خیلی دوست دارم موهامو بلند کنم و از پشت ببندم . چند سال پیش این کار وکردم . ولی تازگیا تا موهام بلندتر میشه ، وسط کار پشیمون می شم و اونا رو کوتاه می کنم ولی از چند ماه پیش به طور جدی تصمیم گرفتم که این بار کوتاهشون نکنم .

2- تو وبلاگ قبلیم ، هر متنی رو که می خواستم بنویسم ، صدبار می خوندم و ویرایشش می کردم مبادا به کسی بربخوره و نا خواسته کسی رو ناراحت کنم . البته چون بیشتر اون نوشته ها در مورد زندگی و رابطه ی دو نفره ی من و دوستم بود ، همه ی مطالب رو نمی نوشتم و تنها چیزایی که نوشتنشون به رابطه مون آسیب نمی رسوند رو می نوشتم . خلاصه خیلی مراقب بودم . مخصوصا وقتی که وبلاگم از طرف سازمان پی.جی.ال.او و از طریق برنامه ی رادیویی ، به عنوان اولین وبلاگ به شنونده ها معرفی شد ، بعد از اون سعی می کردم که سطح وبلاگم رو با مطالبی که می نویسم در حد متعارفی نگه دارم . هر چند که این موضوع و داشتن خواننده های زیاد ، فرق زیادی تو نوع نوشته هام و مطالبم ایجاد نکرد چون اون وبلاگ متعلق به من بود و نوع همون نوشته ها و مطالب بود که باعث شده بود وبلاگ پر بیننده ای داشته باشم . درسته تو این یه سال زیاد توی نت نمیومدم و به بقیه ی وبلاگ ها نمی تونستم سر بزنم ، ولی می دونم الان وبلاگ های پر بیننده و با سطح عالی ، کم نداریم مثل همین چند تا وبلاگی که بهشون لینک دادم . تو وبلاگ جدیدم هم همون روند سابق رو ادامه خواهم داد . از خودم خواهم نوشت و زندگی که من اون رو می سازم رو به قلم خواهم کشید .

3- تا قبل از اینکه وارد دانشگاه بشم ، دوستای زیادی نداشتم . یعنی همیشه خودمو از بقیه کنار می کشیدم و بیشتر عادت داشتم تنها باشم ، شاید هم به خاطر خانواده ام بود که اینطوری رفتار می کردم چون روی دوستام حساسیت زیادی داشتند و مراقب بودن که با چه کسایی دوست می شم مبادا که دوست نابابی داشته باشم . ولی توی خود مدرسه دوستای زیادی داشتم که هیچ وقت سعی نکردم با هیچ کدومشون صمیمی بشم . با همه در حد معمولی دوست بودم طوری که هر وقت از من شماره تلفنمو می خواستن ، به بهونه های مختلف ، بهشون شماره نمی دادم . اما بعد از اینکه وارد دانشگاه شدم ، خیلی اجتماعی تر و راحت تر از قبل رفتار کردم . دوستای خیلی خیلی زیادی پیدا کردم که همیشه دوست داشتن توی جمع هاشون منم باشم . شاید به خاطر درسم ، به خاطر تیپم یا شاید هم به خاطر قیافه ام بود که از هر گروهی دوستای زیادی پیدا کرده بودم .

4- توی روابط خاص خودمون ، تا قبل از این فکر می کردم که کسی نیستم که بتونه دل کسی رو به دست بیارم ، ولی طی اتفاقاتی که تو این یه سال برام افتاد و شناختی که از خودم و خواسته هام پیدا کردم ، دیدم اکثر هم.جنس های خودمون دوست دارن که با من باشن ( البته دخترایی هم بودن که خواستن باهم باشیم ولی ... شاید به قول دوستام ، قیافه ی من ج.ن.د.ه کُشه . نمی دونم ) . تو نگاه اول خیلی ساکت و آروم به نظر می رسم شاید به خاطر این که قیافه ی آرومی دارم ولی می دونم که آروم بودنم به خاطر اینه که وقتی تو یه محیط جدید وارد می شم ، تا بهش عادت کنم بیشتر ترجیح می دم ساکت باشم و آروم . ولی بعدشه که همه جا رو بهم می ریزم و مخ همه رو تیلیت می کنم . بعضیا می گن که قیافه ی تُخس و شیطونی دارم و بعضی ها هم میگن که قیافه ی آرومی دارم . این یه مورد رو خودم فعلا نفهمیدم که کدومش درست تره .

5- بیشتر اوقات دوست دارم که کارهام رو خودم به تنهایی انجام بدم ولی از کارای گروهی هم خیلی خوشم میاد . بیشتر دوست دارم که برنامه ریز کارها من باشم و به نوعی فعالیت ها رو مدیریت و سازماندهی کنم ولی دوست ندارم که این روحیه در من باعث بشه که به کسی زور بگم . چون همیشه خودم رو جای طرف مقابلم می ذارم و بهترین رفتار رو با بقیه سعی می کنم داشته باشم . وقتی کاری رو شروع می کنم ، دوست دارم و می دونم هم که تا آخرش رو می رم و همه ی تلاشم رو می کنم که درست تر انجامش بدم . تا حالا کارای اشتباهی رو هم انجام دادم که درسایی که نتیجه ی این کارها به من داده ، خیلی به دردم خورده و باعث شده که الان به اینجا برسم . باور دارم که اگه بخوام ، می تونم به خواسته ام برسم چون به قول معروف ، از تو حرکت از خدا برکت .

6- تو نظر اول ، وقتی کسی منو می بینه فکر می کنه که خیلی مغرورم . حتی وقتی بار اول حرفامو می شنون این فکرو می کنن ، ولی وقتی بیشتر با من آشنا میشن ، می فهمن که اینطوری نیست و اتفاقا خیلی آدم صادق و ساده ای هستم و شاید همین ویژگی من هست که باعث میشه به آدما خیلی زود اعتماد کنم و اون ها رو هم صادق بدونم . همیشه هم دوست دارم با آدم ها اونطوری رفتار کنم ، که دوست دارم اون ها با من رفتار کنن .

7- ...


اینجا بود که می خواستم شماره ی هفت رو بنویسم . گفتم قبلش برم و یه سری هم به وبلاگ
مهدی عزیز بزنم چون توی وبلاگ روزبه خونده بودم که مهدی ، روزبه رو وارد بازی کرده . وقتی رفتم و مطلب مهدی رو خوندم تازه دوزاریم افتاد که این بازی چیه و چه جوریه . دلم نیومد که مطالب قبلی رو پاک کنم . واسه همین دوباره بازی رو شروع می کنم چون قواعد بازی رو تقریبا فهمیدم که چیه و چطوری باید بازی کرد :

1- هفت ساله بودم که سر دختر همسایه مون رو با آجر زدم شکستم .
2- به قول بقیه نه اون آرادی که تا قبل از دانشگاه ، آخر بچه مثبت بود و سر به زیر ، نه این آرادی که هر روز شیطون تر از روز قبل میشه (البته شیطونیاش منحصر به فرده و به کسی آزار نمی رسونه ) .
3- جلوی چشم خودم ، دو چرخه ام رو دزدیدن و منم برو بر داشتم به دزد نگاه می کردم .
4- وقتی چند تا از تابلوهای نقاشیم رو فروختم ، داشتم از تعجب شاخ در میاوردم . شک کرده بودم که اونی که تابلوهام رو خرید ، مخ درست و حسابی داره یا نه .
5- بعضی مواقع که به رابطه های قبلیم فکر می کنم ، از رفتارهای خودم ناراحت می شم . بعضی وقتا می گم کاش همچین اتفاقاتی برای من نیفتاده بود . کاش محتاط تر قدم بر می داشتم . کاش اون قدیما هم ، خودمو بهتر شناخته بودم . ولی به قول معروف ، اگه همچون تجربه هایی رو پشت سر نگذاشته بودم ، الان به این جا نرسیده بودم .

من 5 نفر اولی که برام کامنت می گذارن و هنوز بازی رو شروع نکردن رو به بازی دعوت می کنم.

Thursday, December 21, 2006

(1) بهانه ای برای نوشتن

چند سال پیش ...
هوا تاریک شده بود . دوستام رفته بودن و من ، تنها ، منتظرش مونده بودم تا کلاسش تموم شه و باهم برگردیم . تا بیاد ، با رویاهام تو ذهنم ، خلوت کرده بودم . داشتم برای آینده مون نقشه می کشیدم . چه کارایی که نمی خواستم براش بکنم .
بالاخره اومد . تو هوای سرد بیرون شروع کردیم به قدم زدن . حرفای اون روزش خیلی متفاوت بود . انگار می خواست یه چیزی رو بهم بفهمونه . هر چی جلوتر می رفتیم ، راحت تر حرفش رو می زد تا اینکه بالاخره بهم گفت دیگه نمی خواد باهم باشیم ...
شب یلدای اون سال ، اولین دوست دخترم از من جدا شد .

چند سالی بعد از چند سال پیش ...
همدیگرو دوست داشتن ، منم هردوشون رو دوست داشتم . واسه همین ، برای اینکه هممون زندگی خوبی رو داشته باشیم و راضی و خوشحال از زندگیمون ، تو یکی از همون روزا ، وقتی یلدا داشت می رسید ، من و اولین دوست پسرم از هم جدا شدیم .

همین اوایل ...
هذیان گویی ، بخشی از روزمرگی لحظات من شده بود . دیدم ننوشتن بهتر از بی هدف نوشتنه . واسه همین ، طولانی ترین شب سال بهانه ای شد برای ننوشتن من .

همین اواخر ...
دلم تنگ شده بود . برای خودم .
خواستم که سالگرد همه ی این خاطرات ، شروعی باشه برای دوباره بودنم .

سالگرد خاطراتم مبارک .