topbella

Saturday, January 20, 2007

(5) میوه ی ممنوعه

این مطلب شاید برای کسایی قابل تامل باشه که مثل خودم به خدا اعتقاد دارند . پس اگه شما هم معتقد به ذات اقدسی به نام خدا هستید ، مطلب زیر رو بخونید تا شاید بتونیم جوابی برای این سوال پیدا کنیم .

آدم و حوا آفریده شدند . خدا همه چیز براشون فراهم کرده بود و بهترین نعمت ها رو در اختیارشون گذاشته بود ولی فقط ... فقط اینکه بهشون گفته بود نباید از میوه ی درخت مقدس بخورند و گرنه دچار شدید ترین عذاب ها خواهند شد . ( اسم های مختلفی به این میوه دادن مثل سیب ، گندم و ... )
همونطور که می دونیم انسان به خاطر قدرت اختیار و انتخاب و عقلی که خدا بهش داده بود از سایر موجودات از جمله فرشته ها متمایز و برتر شناخته می شد .
آدم و حوا هم به خدا قول دادن که از اون میوه نخورن .
روزی از روزا ، آدم که رفته بود تا غذا جمع کنه ، شیطان که دنبال فرصتی برای خالی کردن عقده اش بود ، به حوا ظاهر می شه و اون رو دچار وسوسه می کنه . بهش می گه میوه ای که خدا گفته نخورید ، بهترین و خوشمزه ترین ِ میوه هاست و خدا می خواد اون رو برای خودش نگه داره وگرنه اگه غیر از این بود ، اون میوه رو نمی آفرید . این میوه خیلی خاصّه . لااقل یک بار امتحانش کن تا ببینی حق با منه .
گشنگی و وسوسه ، هر دو دست به دست هم دادن تا حوا پای درخت رفت و میوه رو چید . میوه رو نزدیک دهنش برد و اولین گاز رو که زد همه چیز به هم ریخت . وقتی چشم باز کرد دید که خودش و آدم ، از بهشت پرت شده اند روی زمین .
این جا بود که خدا بهشون گفت : شما به حرف من گوش نکردید . اون میوه هیچ فرقی با میوه های دیگه نداشت . یه میوه ی معمولی بود . فقط می خواستم ببینم چقدر از من حساب می برید و از خالق خودتون اطاعت می کنید یا نه ؟ و حالا که حرفمو زیر پا گذاشتین ، عذاب ِ بودن روی زمین رو تو سرنوشتتون قرار می دم تا خودتون راه رسیدن به بهشت رو پیدا کنید . البته براتون کمک هایی هم خواهم فرستاد چون بدون اون ها شما دوباره تو راه های هزارتوی شیطانی گم می شید که به هیچ جا نمی رسه و فقط پوچی نصیبتون می شه .
و از این جا بود که سرنوشت انسان با اختیار و انتخاب و عقل و درایتش پیوند خورد .

منی ( من نوعی ) که از سرگذشت پیامبرها و کارهاشون و قوم های مختلف خبر دارم و همینطور به خدا هم معتقدم ، با خوندن این داستان یه سوال خیلی بزرگ تو ذهنم ایجاد می شه . همونطور که خدا خودش هم تو کتاباش گفته ، وقتی حکمی رو برای انسان ها می فرسته و اون ها رو به اطاعت از اون حکم دعوت می کنه ، ما باید درستی اون حکم رو بپذیریم و ازش اطاعت کنیم . ساده تر بگم . دستورای خدا رو باید قبول کنیم . چه علت به وجود اومدن اون حکم رو بدونیم یا چه ندونیم . بلکه همین شرط کافیه که بودن اون حکم از طرف خدا ، ما رو مجبور می کنه که از اون حکم اطاعت کنیم .
مثلا تو همون سرگذشت آدم و حوا هم ، درسته که خوردن میوه ، خودش به تنهایی هیچ اشکال و خطری براشون نداشت ، مسئله ی اصلی تو این بود که چون آدم و حوا حکم خدا رو زیر پا گذاشتن ، دچار قهر الهی شدن وگرنه خدا خودش هم بعدا بهشون گفت که فقط می خواستم ببینم از کسی که شما رو آفریده در چه حد اطاعت می کنید و چه مقدار حرفاشو قبول دارید .
حالا هم این مسئله به وجود می آد . همون طور که می دونیم ، عشق و دوست داشتن ، احساسی هست که تو وجود ما به امانت گذاشته شده و انسان باید اون رو به دوش بکشه و به بهترین صورت ، اون رو شکوفا کنه . حالا کسی عاشق هم ج/ن/س خودش می شه . آیا این خودش به تنهایی ، گناه به حساب می آد ؟
می دونیم که تو قرآن ل/و/ا/ط یک گناه کبیره به حساب می آد و هرکس این عمل رو انجام بده ، شدیدترین عذاب ها رو به سمت خودش می کشونه . درسته که ما می دونیم عاشق هم ج/ن/س شدن ، کار اشتباهی نیست و هیچ گناهی رو در پی نداره وحتی شاید عشق تکامل یافته ای باشه ولی به خاطر این که خدا همچین دستوری داده – هر چند ما علت این دستور رو ندونیم – مجبوریم از این حکم اطاعت کنیم . چون که از طرف خداست و اون به همه چیز اشراف داره و علت همه چیز رو می دونه در صورتی که انسان آگاه به همه چیز نیست .
یه چیز دیگه . شاید برای اطاعت کردن از این دستور خداوند ، بگیم که خدا رابطه ی ج/ن/س/ی بین دو هم ج/ن/س رو گناه شمرده . به خاطر همین ما میاییم و این نوع رابطه رو تو زندگی دونفره مون حذف می کنیم و همه چیز ختم می شه به رابطه ی عاطفی و عشقولانه بین دو نفر . به نظرتون این چه طور می شه ؟ آیا همچین چیزی می تونه وجود داشته باشه ؟ و اگر باشه ، می تونه ادامه پیدا بکنه ؟

نمی دونم تا چه حد تونستم منظورمو بیان کنم . لپ کلامم این بود که چطور باید به این حکم خدا نگاه کنیم ؟ کاری نداشته باشیم که این دستور درسته یا نه . فقط صرف این که این دستور از طرف خداست ، باید از اون اطاعت کنیم ؟ و اگه قراره اطاعت کنیم ، روابطمون باید به رابطه ی عاطفی ختم بشه ؟



همین که چشم تو بر من ...
همین که چشم تو بر من نگاه می انداخت
مرا به وسوسه ی یک گناه می انداخت
اگر چه بودن ِ با تو گناه بود ، ولی
گناه که کار ِ دلم را راه می انداخت
می آمدی و نگاهت که پاک و روشن بود
مرا دوباره به روز ِ سیاه می انداخت
فشار ِ چشم تو کم بود آن وسط ، لکنت
مرا همیشه ز چاله به چاه می انداخت
تفاوت ِ تو و دریا به لحن ِ گرمت بود
مرا سکوت ِ تو در اشتباه می انداخت
و روز ِ دیگر از آن عشق توبه می کردم
که باز چشم تو بر من نگاه می انداخت

شعری از مجموعه ی "عاشقانه های یک جهنمی" سروده ی "مهدی مردانی"

17 نظرات:

Anonymous said...

چنگ بنواز و بساز ار نبود عودچه باک/آتشم عشق و دلم عود و تنم مجمر گير......دوستان به روز کردم ، لطف ميکنين اگر سري بزنينhttp://dionsius.blogfa.com/
در ضمن آراد جان بحث سر این موضوع طولانیه
و باهم یه بار خیلی جدی در بارش بحث میکنیم

Anonymous said...

سلام گلم
راستش پستت رو خوندم http://www.aaraad-amini.blogspot.com/ جدا از هر گونه تعارف جالب بود یعنی خیلی همفاز نوشته های خودم بود دل نیومد در موردش پر حرفی نکنم راستش منم تا چندی قبل نماز و روزه م عقب نمی افتاد یعنی خیلی معتقد بودم و خیلی هم رعایت مسائل شرعی رو می کردم و در دوستی ها و روابطی که پیش میومد غیر لز عشقئلانه که گفتی به چیزی بیشتر فکر نمی کردم یعنی یه جورایی عیب می دونستم که آدم کسی رو که دوست داره باهاش رابطه جنسی داشته باشه ولی از اونجا که همیشه به این معتقد بودم که آدم آزاد به دنیا اومده و مختاره که هر کاری رو که دوست داره بکنه و اصلا سنگ محک خود آدم افکارش ونیازی نیست که برای تایید کاراش و افکارش به کسی کتابی یا سخنی رجوع کنه و اعتقادم به این مسئله که دو نفر مکه همدیگرو رو دوست دارنم هر چی که بین شون رخ بده به خودشون مربوطه و شرط لازم عاقل و بالغ بودن و رضایت دو طرفه و نه حکم و حدیث و آیه و قانون و تبصره نگاهم به سکس و داشتن ارتبط جنسی عوض شد و اونو حق مسلم هر آدمی می دونم که خودش در موردش تصمیم بگیره همونطور که در مورد آدم و حوا هم خیلی باور نکن ببین این چه عدالتیه که یکی دیگه سیب رو می خوره اون وقت این همه آدم باید سزاشو بدن ، می بینی چقدر آبکیه پس توصیه می کنم خیلی به درست بودنش باور نداشته باش چ.ن دقیقا مثل این می مونه که بابایه آدم کاری بکنه و بعد به خاطرش تو رو تنبیه کنن . بر می کردم سر صحبت قبلی و با یان جمله تموم می کنم که " عزیزم آنچه را صادقانه باور داری نادرست نتواند بود " پس برو و خوش باش و هر جور که راحتی زندگی کن هر جور که دوست داری و اگر هم فردا اون دنیا که نمی دونم هست یا نه ازت پرسیدن چرا با هم جنست سکس کردی " بگو چون دوست داشتم یعنی کاری رو کردم که دوست داشتم " و من شک می کنم به هر دین و آیین و کتابی که بخاد این اختیار رو به اسم آزمون و امتحان از آدم بگیره و دلیلش هم این باشه که می خواستم ببینم چقدر حرف گوش کن هستید و حالا که نیستید پس برید به درک . می بینی آخر ک / س شعره این دقیقا منت گذاشتن و توقع داشتنه این یعنی خدا هم در مقابل نعمتی که بهت داده از توقع داره و بدون چشم داشت چیزی رو بهت نداده من به خدا بودن چنین موجودی شک دارم .
ببخشید اگه پر حرفی کردم در مورده این که می شه رابطه رو بدون سکس ادامه داد هم باید بگم آره تقریبا هر جور یمیشه ادامه داد و این به خوده آدم مربوطه ولی امیدوارم دلیل بهتری از این که گفتی برای نداشتن سکس داشته باشی .
می خواستم این کامنت رو بعنوان پست بعدیم بذارم ولی چون دی می شد برای خودت گذاشتم

Anonymous said...

سلام آراد جان.چقدر خوشحالم از این که برگشتی .حالا دیگه می تونم بگم که هنوز تو رو دارم.يعني قشنگ تر و واضح تر از اين هم ميشه سوالي رو مطرح کرد؟آراد جان اون که سوال مي پرسه هميشه يک قدم از بقيه جلوتره.
من يک پست از آرشيو وبلاگم رو انتخاب کردم که براي تو اينجا بذارم تا بخونيش.شايد تونستي در حس من شريک بشي و تو هم به جواب سوالت برسي.و آراد عزیزم این رو بدون که جوابی که تو برای سوالت پیدا می کنی هیچ گاه شبیه جوابی نخواهد بود که دیگران برای سوال تو پیدا می کنند.موفق باشی عزیزم.

Anonymous said...

http://sevenlove.persianblog.com/1385_6_sevenlove_archive.html
ملاقات با خدا (۱)


پيش از خلقت خدا همه ي ما را در يک مکان جمع کرد و از ما پرسيد: ((آيا
مي خواهيد آفريده شويد؟)) و ما همگي جواب داديم :((بلي))و بدين سان
به خواست خود پا به اين جهان گذاشتيم.

ما انسان به وجود آمديم ولي هيچ گاه آمدن يا شدن مطرح نبوده بلکه
آنچه مهم است بودن و ماندن است.و آيا اين که انسان از اين دنيا
به جاي اول بازخواهيم گشت!!؟


شروعش ساده بود.گيج و منگ بودم مثل هميشه.پرسشهاي فراوانی

ذهنم را مي دريدند و چون جوابي نمي يافتند همانجا منفجر مي

گشتند.مستاصل بودم و درمانده.کتابها از عهده ي پاسخگويي بر نمي
آمدند.علم چه بود؟فلسفه به چه کار مي آمد!..تنها يک چيز توجهم را جلب
مي کرد و آن ((خدا))بود.تنها کسي که قدرت داشت پاسخ دهد.
همانطور که گفتم ساده شروع شد .به خدا گفتم که مي خواهم او را ببينم
(آدرسش را مدتها قبل يافته بودم .آب در کوزه بود و ما گرد جهان مي
گشتيم)..جالب بود.فهميدم که خدا براي همه ي انسانها کليد خانه اش را
داده.ولي آن را در يک جاي مخفي گذاشته..خوشبختانه من پيدايش کردم
بعد از اندکي جستجو..آن کليد در قلبها پنهان است...من کليد را از جای
اصليش برداشته و به سراغ خدا رفتم!شرط اول به ثمر نشستن اين
جستجو اين بود که بپذيرم که گناهکارم.و هر گونه کبر را از خود دور مي
کردم.

Anonymous said...

تا زماني که آن کليد را نيافته بودم خيال نمي کردم که ديدار با خدا به اين
سادگي باشد!آخر شنيده بودم که ماانسانها تنها وقتي که به جهان ديگر پا
گذاشتيم حق ملاقات با خدا را داريم آن هم البته با شرايط خاص.اما خودم
هم باور نمي کردم که بليط سفر به سوي خدا و ملاقات چند دقيقه اي با
او در دست من بود .و من تنها چند ساعت وقت داشتم که خودم را به

((ايستگاه اول))برسانم.در اين چندساعت اين مسير را بايد پياده مي رفتم

چون توانش را داشتم.ولي از ايستگاه اول به بعد قرار بود که خدا سفينه
اي را به دنبالم بفرستد.سفينه اي که مرا به آغوش او برساند.يعني من
مي توانستم خدا را براي لحظه اي هر چند اندک در آغوش بکشم يا اينکه
اين امر امکان پذير نبود و خدا جور ديگري مرا به حضور مي پذيرفت؟


بايد به سرعت دست به کار مي شدم.زمان زيادي در اختيار من نبود.آنقدر
هول بودم و عجله مي کردم که نمي دانستم از کجا بايد شروع کنم.من
بايد اين جسم را با روح درونش به سراغ خدا مي بردم.و بايد در اين چند
ساعت به نهايت آمادگي مي رسيدم.سريع قيچي را برداشتم و موهايم را
قيچي کردم.نمي دانستم چه مي کنم!!!...انگار کنترل
دستهایم هم نداشتم..در آن لحظه فکر مي کردم که ممکن است خدا از
موهاي بلند من خوشش نيايد!!..و من بايد موقر و متين در مقابل او حاضر
شوم...آخر ناسلامتي قرار است چند سوال اساسي را از او بپرسم!

سولاتي که به نحوي در ذهن کل بشر مجهول مانده است.سوالاتي که
مي توان با دانستن پاسخ آنها بشر را نجات دهد..اين يک فرصت استثنايي
براي من بود و من به هيچ نحوي حاضر نبودم که آن را از دست بدهم
بنابراين سريع کاغذي آوردم و سولاتي را که در ذهنم بود دقيق بر روي آن
نوشتم تا حتي يکي از آن سوالات از يادم نرود.و سپس آن کاغذ را

در جيب پيراهنم نهادم.

Anonymous said...

چيزي را به جز کاغذ سوالاتم همراه نبردم..ولي موقع خروج يادم افتاد که
دوربين عکاسي قديميم را هم همراه ببرم..به اميد اين که شايد خدا اجازه
داد و من چند عکس محشر از او گرفتم!!!اين حتما يک سورپريز جالب براي
تمام مردم دنيا خواهد بود.آري حال که من مي خواهم به ملاقات خدا بروم
چه بهتر که آن لحظات را ثبت کنم .از او عکس بگيرم.و خدايم را به همه ي
مردم دنيا نشان دهم .واي که چقدر جالب خواهد بود!..در لحظه ي خروج
نمي دانستم که من تنها مسافر سفينه خواهم بود يا ا ين که مسافران
ديگري هم هستند.

با شتاب فراوان تا ايستگاه اول را دويدم..در اين دويدن هر تکه از وجودم را
در مسير جا مي گذاشتم.طوري که وقتي سرم را به عقب برمي گرداندم
خودم را مي ديدم که در مسير گذشته جاگذاشته ام.هر اندازه که به جلو
مي رفتم احساس بي وزني مي کردم.طوري که جسمم را احساس نمي
کردم.ولي دستم را به طرف جيبم بردم و کاغذ را حس کردم..اين کاغذ
برايم خيلي مهم بود.نمي خواستم حتي يکي از سوالاتم را جا بيندازم.و
همچنين دوربيني که در دستم بود!
دقيقا نام مسيري را که در آن راه مي پيمودم نمي دانستم.ولي احساس
مي کردم اين مسير برايم بسيار آشناست.و در حين آشنا بودن بسيار جاي
غريب و متروکه ايست.شايد من در درون خودم مي دويدم اين به حقيقت
بسيار نزديک بود!زيرا که هيچ کسي به جز من در اين مسير نبود و از
همين مسير بود که من بايد به سوي خدا مي رفتم.

همچنان که به جلو مي رفتم احساس کردم که به سرحد آرامش رسيده
ام.در سراغ تحليل چيزي نبودم .فقط در صدد بودم ((که احساس
کنم)).و اين به من آرامش فوق العاده اي مي بخشيد.گويي که به مرکز
قلب خود نزديکتر شده بودم.آيا اين همان ((ايستگاه اول))بود که بايد تا
آنجا طي مسير مي کردم؟براي افتادن در اين مسير من کاملا بي اراده
بودم زيرا که حتي مسير را نديده و نمي شناختم.فقط مي دانستم که خدا
گفته تا ايستگاه اول را بايد بپيمايم و من تنها کاري که کردم دويدن بود.و
ناخودآگاه خود را در اين مسير يافتم.

Anonymous said...

.با وجود اين همه دويدن هيچ احساس

خستگي نمي کردم.براي خودم تعجب آور بود ولي دليلش را نمي دانستم.
قدم آخر را که گذاشتم چشمانم را باز کردم و با کمال تعجب ديدم که تعداد
زيادي انسان هم آنجا هستند!...آخر من خيال مي کردم که اين مسير بايد
همان درون من باشد.پس اين آدم ها اينجا چه مي کردند؟!..تا اينکه يکي
از آنها تا مرا ديد فرياد زد:((به ايستگاه اول خوش آمدي...اينجا قلب
است...خانه ي مشترک تمام انسانها...خانه اي که در انحصار همه است و
صاحب مشخصي ندارد..))نشستم و به بالا نگاه کردم..نوراني نوراني
بود...و به خود گفتم...اينجا قلب است..و مطمئنا از آن من نيست...اينجا
از براي همه ي انسانهاست..همه ي انسانهايي که قلب مرا تسخير کرده
اند!

چقدر در آن لحظه آسوده بودم.مي دانستم که خدا حتما به وعده ي خود
عمل خواهد کرد.و سفينه ي او به زودي در کنار من و ديگر افرادي که در
نزد من ايستاده و با شوق منتظر بودند فرود خواهد آمد.شمار انسانهايي
که در ايستگاه اول منتظر بودند زياد بود اما بي شک سفينه ي خدا نيز
بزرگ خواهد بود.آدم هاي متفاوتي آنجا بودند..از کوچک گرفته تا بزرگ...از
جوان تا پير..با موهاي بلند و کوتاه..لباسهاي متين و جلف..قيافه هاي
ايراني و خارجي..حتي يک دختر موباز را هم ديدم.ولي قيافه اش ايراني
بود.خدايا من اين دختر را کجا ديده ام !!!!؟؟؟؟؟؟..در يک لحظه قلبم تکان

خورد.يعني همگي تکان خورديم و همراه با نور و صداي فراوان سفينه اي
در جلوي ما فرود آمد.از هر سو هزاران در از سفينه گشوده شد و همه ي
ما به آسودگي داخل شديم.تپش قلبم تندتر شده بود ..و سفينه همراه با
تپش ها و لرزش هاي فراوان از مقر قلب به سوي بالا اوج مي گرفت

.

فضاي درون سفينه به شکل يک دايره ي بزرگ بود که صندلي هايي بر

روي محيط آن تعبيه شده بود.و يک موسيقي آرام فضاي آن را آکنده کرده
بود.من رفتم و جاي خود را بر روي يکي از صندلي ها گرفتم.دوربين
عکاسيم را هنوز در دست داشتم و کاغذ درون جيبم را هم کنترل کردم تا
گم نشده باشد.نظري به دور و برم افکندم.همه ي مسافران سر جاي
خود نشسته و کمربند صندليهايشان را بسته بودند.لحظه اي احساس
تنهايي کردم!و لي نمي دانم با ان همه تنهايي چرا ذره اي هم نترسيدم!

من در آن جمع کسي را نمي شناختم و نمي دانستم به چه دياري سفر

مي کنم.و در اين سفر چه ماجراهايي دنبال من است.اما با وجود همه ي
اينها حتي ذره اي نمي ترسيدم و برخلاف هميشه دوست نداشتم که
دست کس ديگري را در ميان دستانم بگيرم!ميل داشتم تنها باشم و تنها
تر از هميشه به نزد ((او))بروم.و اين تنهايي برايم بسيار لذت بخش بود.


لحظاتي نگذشته بود که صدايي دلنشين که به صداي هيچ فرد زميني
شبيه نبود در گوشم طنين انداز شد.سرم را برگرداندم..او را ديدم..منظورم
همان پسري است که ماهها قبل در خواب ديده بودمش و او براي اولين بار
مزه ي عشق را به من چشانده بود...او را ديدم که سرتاسر آبي
پوشيده..ولي خودش مي گفت سفيد پوشيده ..ولي من مطمئن بودم که
آبي پوشيده بود...به من

Anonymous said...

گفت دوربينت را به من بده..گفتم براي
چه؟..گفت چون بردن دوربين پيش خدا قدغن است..اين مقررات
اينجاست..گفتم اينجا؟اينجا کجاست و تو کيستي؟!......گفت اينجا مسير
اتصال بنده به خدايش است...از اين مسير نيروي عشق به سراسر
جهان زمينيان پراکنده مي شود..اينجا سرمنشاء عشق است ..و
من کسي هستم که مدت هاست در اين سفينه به عاشقان خدمت مي
کنم..حال دوربينت را به من بسپار که نمي تواني با خود به همراه
ببري!...دستم را عقب کشيدم و گفتم:براي چه؟مي خواهم از خدايم از
معشوقم چند عکس بگيرم..مگر نه اينکه قرار است من به زودي او را از
نزديک ببينم؟من مي خواهم او را به همه نشان دهم.چه اشکالي دارد که
همه بتوانند او را ببينند؟.........دوربين مرا از دستم کشيد و گفت:


پسر خوب خدا را تو براي کسي تعريف نخواهي کرد...خدا را هر کس
خود خواهد ديد..تو خدايت را از دريچه ي چشمان خود خواهي ديد و ديگران
هم از دريچه ي چشمان خودشان...اين دوربين آنجا به کارت نمي ايد..خدا
هيچ گاه به تو اجازه نمي دهد که از او عکس بگيري و نشان ديگر مردم

بدهي...

و آن گاه رفت...من آن پسر را بار ديگر ديدم...ديدم..ديدم...ديدم...آه
کاغذم.!نفس عميقي کشيدم.کاغذ هنوز در جيبم بود.اين را ديگر چه کسي
مي توانست از من بگيرد؟هيچ کس.زيرا که قرار نيست حتي يکي از آن
سوالها را فراموش کنم .

Anonymous said...

سلام آراد
سوال جالب و مهمي بود
من اما نمي تونم هيچ جوابي بدم
فقط بايد بگم
انسان آفريده شد تا زندگي كند
ما آفريده شديم
ما اينگونه آفريده شديم
پس
زندگي مي كنيم

Anonymous said...

سلام
بیا 2 .....بدو بیاتو....بیا تو...بدوبدو

Anonymous said...

اینا همش داستان و افسانه هست
حتی ارزش فکر کردن زیاد رو هم نداره

Anonymous said...

عزيزم
نوشته‌ات را به دقت خواندم شايد الان
ن‌توانم به نفصيل درباره قصة اطاعت و متابعت از فرمان الاهي با شما به بحث بنشينم. اما ابن كه فرموديد در قرآن عمل جنسي دو همجنس جزو گناه كبيره شمرده شده است با شما موافق نيستم چون حتي يك آيه درباره گناه بودن يا گناه كبيره بودن ارتباط جنسي دو همجنس در قرآن يافت نمي‌شود. البته روايات قصه ديگري دارند كه در جاي خود بايد مورد بحث قرار گيرد

آرش said...

سلام
خوشحالم که کارای جدیدتو میبینم
خیلی تحریف کردی داستانو
ولی دیدگاهت خیلی قشنگ بود
به هر حال اگه خواستین راجع بهش بحث کنین منم هستم
(خودمو دعوت کردم)
:D

Anonymous said...

salam arad jan
in post makhsoose kasani nabood ke be khoda eteghad daran!!!!
makhsoose kasani bood ke be vojoode 1 adama dar azal eteghad daran!
ke man nadaram
ghalebet foholade aramesh bakhshe
c u

Anonymous said...

بازم سلام
خواستم نظرمو درباره آدمو وحوا بگم
میدونی چون اون زمان هیچ ملایی نبوده که آدمو و حوا رو عقد کنه
پس این ازدواج مردود بیده و در نتیجه قابیل و هابیل حرومزاده بیدن
و......
راستی عکسه باحالی انتخاب کردی..با این بالهای خوشگل باید بپری
موفق باشی آراد
فعلا

Anonymous said...

سلام
آراد جان مساله اینجاست که باید در صحت گفته ها و احکامی که به نام خدا و از جانب خدا نقل شده است تحقیق کرد که آیا واقعا فلان گفته یا حکم الهی الست یا اینکه نقال آن زمینی بوده و بر اساس ادراک و احساس زمینی خود نقل قول کرده آنهنم از جانب خدا ولی خدا به ما عقل داده تا با عقلمان حقایق را توجیه کنیم حقیقتی مثل همجنس خواهی قابل توجیه است زیرا جزئی از حقایق خلقت بوده و ما اثبات کننده این حقیقت و این نوع خلقت از جانب خدائیم دیگر جایی و بحثی برای بودن یا نبودن حکمی میماند چون مهم خوده حقیقت است که وجود دارد

Giuseppe said...

سلام عزیزم
وقتی که تصمیم گرفتم جلو برم با یک یا الله و یا علی عاشق شدم
با یک یا خدا رفتم جلو
همیشه تو زندگیم وجودش رو حس کردم
راه درست و اشتباه رو نشونم داد
خداوند تو خلقت من اشتباه نکرد بلکه من رو اینطور کامل آفرید
متفاوت آفرید
احکام ساخته و پرداخته بشر هستن پس چه بهتر ما اونها رو تغییر بدیم
کامل و جامع کنیم
قوانین اگه نباشن هرج و مرج میشه
اما
همیشه استثناء هم وجود داره
اینارو نوشتم تا به این برسم
با قلبت ببین
فریاد بزن
بخواه
که خدا بهت راه درست و نشون بده
مطمئن هستم که اونوقت حکم درست رو خودت صادر میکنی چون
تو حاکم خدا روی زمینی
نماز و روزه هات قبول عشق من

Post a Comment