topbella

Sunday, May 03, 2009

(38) هرگز نگو خداحافظ

ازم پرسید چرا حالا ؟ چرا حالا بعد از 15 ماه اومدی ؟
بهش گفتم که خیلی وقت بود می خواستم بیام ، همون چند ماه پیش ، ولی وقتی فهمیدم با کسی هستی مردد شدم ، نمی دونستم چی کار باید بکنم . نمی دونستم هنوزم از دستم ناراحتی یا نه ، واسه همین سعی کردم که دیگه بهت فکر نکنم و برم دنبال زندگیه خودم ، رفتمم ، ولی باز هم نتونستم که فکر به تو رو بذارم کنار چون هنوزم همون حس با من بود .

"ا" بهم گفت که تا آخرش باهامه و بهم کمک می کنه که این وضعیت رو کنترل کنم تا فکر به "م" به رابطه مون ضربه نزنه ، گفت که فقط خودت هم باید بخوای ، ولی ... ولی یه چیزی از درون بهم می گفت که نمی شه ، به "ا" گفتم که من اگه با تو باشم و یه روزی –حتی چند سال بعد- بفهمم که "م" با کسی نیست ، اگه همین حس الان رو داشته باشم ، دیگه نمی تونم با تو باشم چون همه ی فکر و ذهنم به سمت اون کشیده خواهد شد و روی رابطه مون شاید اون طور که می خوام دیگه نخواهم تونست تمرکز کنم . نمی خوام با این دید این رابطه رو شروع کنم طوری که به آینده مون مطمئن نباشم و هر لحظه این اضطراب در وجود تو هم باشه که اگه یه روزی "م" با کسی نباشه ، رابطه ای که با من داری به کجا خواهد رسید ؟
واسه همین بهتره که این رابطه ادامه پیدا نکنه ، تا من با خودم کنار بیام .
یا این که می رم و با این حسی که به "م" دارم با خودم خلوت می کنم و به زندگیم ادامه می دم ، یا این که قانع می شم باید واقع بین باشم و زندگیم رو بدون اون ادامه بدم .

خیلی وقت پیش ها یه فیلم دیدم که دقیقا این وضعیت منو می تونه توصیف کنه ، که اگه رابطه ام رو ادامه می دادم ولی تو ذهن و دلم یکی دیگه بود چه اتفاقی می تونست برای من بیفته ... تنها نتیجه اش این میشد که باعث بشم ناخواسته دل بعضیا بشکنه و ...
پیشنهاد می کنم این فیلم رو حتما ببینید . فیلمی هندی که به نظر من همه ی دیالوگ هاش پر از معنا و مفهوم درست زندگی کردنه ، درست انتخاب کردن و عاشق شدن .



"هرگز نگو خداحافظ"

نقش ها :
دِو ساران (شاهرخ خان) ، ریما ساران (پریتی زینتا) ، مایا تالوار (رانی موکرجی) ، ریشی تالوار (آبیشک باچان)

داستان فیلم :
فیلم از صحنه ی عروسیه مایا شروع میشه . جایی که تنها نشسته و داره به ازدواجش فکر می کنه که آیا این کاری که میکنه درسته یا نه؟ اون تو بچگی پدر ومادرش رو از دست داده و تو خانواده ی تالوارها بزرگ شده و به ریشی به عنوان یه دوست خوب نگاه می کنه تا یه عشق ، به خاطر همین تو ازدواجش با اون مردده .
اون تو فکراشه که یکی به اسم دِو میاد و پیشش میشینه و باهاش شروع به صحبت می کنه . دِو 5 ساله که با ریها ازدواج کرده و یه بچه دارن و اون روز ساگرد ازدواجشونه . دِو به عنوان نصیحت به مایا می گه که : کیه که قبل از ازدواج فکر کرده باشه ، مثلا خودش چون با زنش قبل از ازدواج دوست بوده ترجیح داده با این دوستی وارد ازدواج بشه و به نظرش عشق تو این دوره و زمونه پیدا نمیشه ، درواقع دوستی رو جایگزین عشق کرده . اما وقتی که مایا ازش می پرسه که تو زنت رو دوست داری یا نه ، مکس می کنه و فقط می گه خوشبخته.
- مایا : بعضی وقت ها دوستی جای عشق رو می گیره و بعدش دیگه جایی برای عشق باقی نمی مونه .
- دِو : تو تقاطع زندگی قرار گرفتی که دو راه داری ، یه راه میره به سمت خوشی که من فکر می کنم تو لایقش هستی ، و دیگری یه انتظار بی پایان ... منتظر عشق بودن ... که ممکنه اصلا پیداش نکنی .
- مایا : و اگه بعد از ازدواجم عشق رو پیدا کردم ؟
- دِو : اگه دنبالش نگردی ، پیداش نمی کنی .

و اینطور می شه که دِو پا میشه واز مایا خداحافظی می کنه و ازش جدا میشه تا بره .
- دِو : خداحافظ مایا .
- مایا : نگو خداحافظ ، گفتن خداحافظ امید دوباره دیدن رو از بین می بره ، کی می دونه ؟ شاید دوباره همدیگه رو دیدیم .
دِو میره ولی انگار که همه ی حواسش رو پیش مایا جا میذاره و همین باعث می شه که تصادف بکنه .



۴ سال می گذره و مایا دیگه ازدواج کرده ولی با ازدواجش تازه می فهمه که بچه دار نمیشه و با اضافه شدن مشکلات بیشتر به زندگیش ، تازه می فهمه ازدواجش معنی و مفهومی که فقط عشق باعث ادامه دادنش بشه نداره ، و اما دِو بعد آخرین ملاقاتش با مایا بعد از تصادف کردنش ، کارش و در واقع یکی از مهمترین موفقیتای زندگیش رو از دست می ده (فوتبالیست بوده) و تازه متوجه میشه که فقط قدم زدن تو سیر زندگی کافی نیست و باید دوباره احساس متکی بودن بخودش رو پیدا کنه ولی اگه دیگه عشقی مونده باشه تو این زندگیش .
در چنین موقعیتی دِو و مایا پس از چندین سال دوباره با هم روبرو می شوند. هردو سرخورده و ناخرسند از زندگی زناشویی شان! و همین دیدار باعث میشه که اون حسی که چند سال بود خودش رو مخفی کرده بود ، دوباره خودشو نشون بده .
و در طی این دیدار ها باهم تصمیم می گیرن که به هم کمک بکنن تا مشکلات رابطه ی زناشوییشون رو با همدیگه حل بکنن ولی نه تنها مشکلاتشون کمتر نمی شه بلکه می فهمن که به همدیگه علاقه مندن و عشقی که دنبالش می گشتن رو تو وجود دیگری می بینن .
این رابطه زیاد می شه طوری که حتی یک شب رو هم باهم می گذرونن در حالی که جفتشون هنوز متاهل بودند ، ولی رابطه شون با همسراشون بیشتر به عادت ِ زندگی کردن شبیه بوده تا دوست داشتن واقعی . هر چی فکر میکنن ، می بینن که هسمراشون آدمای خوبی هستن و هیچ مشکل اخلاقی ندارن ، به خاطر همین تصمیم میگیرن به همسراشون برن و قضیه رو بگن و این رابطه ی پنهون رو به خاطر خانواده هاشون برای همیشه تموم بکنن . همین کار رو هم می کنن .
بعد از گفتن قضایا همه چیز عوض می شه ، ریما از دِو تقاضای طلاق می کنه و مایا هم از خونه ی ریشی میذاره می ره .
- ریشی : واقعیت رو بگو ، چرا با من ازدواج کردی ؟ من باهات ازدواج کردم چون دوستت داشتم . ولی تو چرا مایا ؟ چرا با من ازدواج کردی ؟ واقعیت اینه که تو هیچ وقت با من ازدواج نکردی ... با من مصالحه کردی ... من بزرگ ترین سازش زندگی توام ، یه سازش که هر روز داری افسوسشو می خوری ، درسته ؟

ریما از دِو تقاضای طلاق می کنه و مایا هم از خونه ی ریشی میذاره می ره . ولی وقتی که مایا و دِو باهم تماس می گیرن که ببین بعد از این که موضوع رو به همسراشون گفتن ، چی شده ؟ به خاطر این که زندگی خراب شده ی خودشون رو دیدن و نخوان که زندگیه اون یکی هم خراب بشه ، به دروغ بهم میگن که هیچ اتفاقی نیفتاده وهمسراشون با این قضیه کنار اومدن و ...
همین قضیه باعث میشه که حقیقت پنهون بمونه و هرکدوم تنها زندگی بکنن .

تو هم با خبری
من هم می دانم
دارند جدا می شوند
راه هر دو ما
اگر از من دور هم شدی .در خاطراتم بمان
هیچ وقت نگو خداحافظ
هیچ وقت نگو خداحافظ

هر چه شادی
همه گم شدند و رفتند
فقط این غم است كه قصد رفتن ندارد
سعی كردم بهش بفهمانم ، سعی كردم سرگرمش كنم
ولی این قلب انگار نمی خواهد آرام بگیرد
اینها اشك است یا خاكستر داغ ؟
این چیزی كه الان از چشمانم می بارد آتش است
هیچ وقت نگو خداحافظ

فصل ها می آیند و می روند
ولی فصل درد و رنج هرگز تغییر نمی كند
رنگ ما آنقدر تیره است
كه با گذشت قرنها هم روشن نخواهد شد
روشن نخواهد شد
چه كسی می داند چه خواهد شد ؟
و ما از این پس چه چیزهای دیگری را باید تحمل كنیم
هیچ وقت نگو خداحافظ

تو هم با خبری
من هم می دانم
دارند جدا می شوند
راه هر دو ما
اگر از من دور هم شدی .در خاطراتم بمان
هیچ وقت نگو خداحافظ
هیچ وقت نگو خداحافظ



3 سال بعد ، ریشی برای مراسم ازدواجش با یه فرد جدید ، پیش مایا میاد و از اون خواهش می کنه که به عنوان تنها فرد خانواده اش ، در مراسم ازدواجش شرکت بکنه و مایا هم قبول می کنه . ریما هم که با رییسش ازدواج کرده ، از طرف همسر جدیدش تو این مراسم دعوته و وقتی که به اونجا میاد و میبینه که داماد کسی نیست جز ریشی ، تعجب می کنه چون اون هم تا همون موقع فکر می کرد که ریشی و مایا از سه سال پیش تا حالا به خوبی و خوشی دارن باهم زندگی میکنن و ریشی ومایا هم همین فکرو در مورد دِو و ریما می کردن ... و اینجا هست که همه ی پرده ها میفتن و حقیقت آشکار می شه .
این دفعه وقتی ریما و ریشی می فهمن که این همه مدت ، تو این سه سال ، دِو و مایا به خاطر خانواده ی همدیگه فداکاری کردن و حقیقت رو پنهون نگه داشتن و این به خاطر عشقی بوده که واقعا بهمدیگه داشتن ، خودشون از ریما میخوان که بره پیش دِو و بهش حقیقت رو بگه و برای این کار هم باید عجله بکنه چون دِو داره از کشور خارج می شه .
و ریما می ره تا به دِو برسه و با گفتن حقیقت ، جلوی رفتنش رو بگیره .

- دِو : مایا برگرد پیش خانواده ات .
- مایا : دِو ... فقط من می دونم که تو این سه سال چی به ما گذشته ، حتی یه لحظه هم نبود که بهت فکر نکنم ، ولی خودم رو با این فکر که حالت خوبه آروم می کردم ، این که تو با خانواده ات خوشی ، به خوشی هات فکر می کردم تا بتونم یه کم ناراحتی ها مو کم کنم ... ولی امروز فهمیدم که تو هم به همون اندازه که من تنها بودم ف تنها بودی ... آره ، دِو ، من تمام این 3 سال تنها بودم ، تنهای تنها ، مثل تو ... چرا دِو ؟ چرا این اتفاق ها افتاد ؟ چرا همدیگه رو دیدیم ؟ چرا باهم بودیم ؟ چرا ؟


صحنه ی آخر فیلم با جمله ی خیلی قشنگی تموم میشه ، جمله ای که عین واقعیته :

می گن بنیان ازدواج بر پایه ی عشق و محبت بنا می شه نه چیز دیگه ، چرا که اگر اساس خراب باشه ، اون رابطه از هم می پاشه ، دقیقا چیزی که برای ما اتفاق افتاد .
سال ها بعد ما عشق و خوشی رو پیدا کردیم ولی آرزو داشتیم ای کاش برای رسیدن به این عشق ، از روی قلب های شکسته رد نمی شدیم .

1 نظرات:

Anonymous said...

ziiiiiiba boood
man in filmo didam
fogholadast wa to ham ziba tosif kardi

Post a Comment