topbella

Saturday, March 07, 2009

(24) مثل همون خواب سیاه

خواب دیدم از تو دور شدم ، وای که عجب خواب بدی
گفتم بیا باهم بریم ، گفتی که راهو بلدی
هر چی صدات کردم نرو ، اما به جایی نرسید
یکی یه جا فریاد می زد: دیوونه از قفس پرید
صبح که رسید بیدار شدم ، دیدم یه نامه روی در
نوشته بودی که سلام ، مدتی رو میرم سفر
بغضی نشست توی گلوم ، خوابم یا این حقیقته
بازم صدات کردم ولی ، دیدم سکوت جوابته

گفتم که شاید این سفر ، تموم میشه همین روزا
دوباره باز میبینمش ، چه خوش خیال بودم خدا
ساعت و لحظه هام گذشت ، چشمام به کوچه خیره بود
من منتظر بودم بیاد ، خیلی دلم تنگ شده بود
روزا مثل دیوونه ها ، پرسه زنون تو کوچه ها
شبا یه گوشه از اتاق ، گریه و آه بی صدا
مثل همون خواب سیاه ، رفت و منو تنها گذاشت
گفتن این قصه ی تلخ ، ارزش خوندنو که داشت

خواب دیدم از تو دور شدم ، وای که عجب خواب بدی
گفتم بیا باهم بریم ، گفتی که راهو بلدی
هر چی صدات کردم نرو ، اما به جایی نرسید
یکی یه جا فریاد می زد: دیوونه از قفس پرید


ادامه دارد...

0 نظرات:

Post a Comment