topbella

Friday, April 10, 2009

(34) حالا که می دانم

حالا که می دانم دیگر هرگز باز نمی گردی ، بی آنکه چیزی بگویم ، بی آنکه خواسته باشم چیزی بشنوم . نمی نشینم رو به روی همه ی این چند سال که چه ؟ دیگر تمام شد.
حالا که می دانم دیگر باز نمی گردی ، می نشینم روی همین صندلی ثانیه ها و می گویم سرنوشت همین بود .
حالا که می دانم دیگر هرگز باز نمی گردی ، می روم به جایی دور ، روی ایوانکی می نشینم و سیگاری . خودت آموخته ام کردی برای دیدن اقیانوس ، یک صندلی کافیست ، یک صندلی و دلی و هیچ .
حالا که می دانم دیگر هرگز باز نمی گردی ، دلم برای تمام تبعیدیان جهان می سوزد که دل خوش کرده اند به گل قاصدک پژمرده ی تاریخ!
حالا که می دانم دیگر هرگز باز نمی گردی ، می دانم دیگر اوی من نیستی . پر از دیواری و هزاران حصار!
حالا که می دانم دیگر هرگز باز نمی گردی ، چشمانم را می بندم تا آن گلوبند صدف و چشمهای بی نظیر تو از خاطرم زودتر بروند .
حالا که می دانم که دیگر هرگز باز نمی گردی ، دیگر نگاه نمناکت توی هیاهوی مولانا ، توی قاب نگاهم نمی نشیند و فرو می ریزد.
حالا که می دانم دیگر هرگز باز نمی گردی ، دیگر این قلب کوچک توی سینه با هیچ یادگاری از تو نمی جوشد .
حالا که می دانم دیگر هرگز باز نمی گردی ، دیگر نه برایت فندک می خرم ، نه کتاب . برایت یک قفس پُر ِ پَر ِ مرغ عشق کنار می گذارم .
حالا که می دانم دیگر هرگز باز نمی گردی ، به کبوتران پشت شیشه فکر می کنم که از بی خبری فلزی شده اند.......


حالا که می دانم دیگر هرگز بر نمی گردی ، دیگر مهربانی به چه کار می آید ، باید دلت یخ باشد مثال یخ قطب ، دیگر هرگز مهربانی نمی خواهم که به تحقیری فرو ریزم .
حالا که می دانم دیگر هرگز بر نمی گردی ، قلبم هنوز می تپد پی دل دل ساده صدای قمری .
حالا که می دانم دیگر هرگز بر نمی گردی ، می گویمت میان من و تو فاصله بی داد می کند ، من که به خیال خامم فکر می کردم فاصله فقط یک خط صاف است به کوتاهی چند قدم از این سوی مرز به آن سو .
حالا که می دانم دیگر هرگز بر نمی گردی ، دیگر آرزویم کنار تو نشستن نیست ، خندیدن نیست ، برای تمام این آرزوها پیر شدم .
حالا که دیگر می دانم هرگز باز نمی گردی ، حقیقت پنهان را آشکار کردی که عشق فراتر از آنچه که من می پنداشتم بود .
حالا که می دانم دیگر هر گز باز نمی گردی ، بر می گردم به همان خیابان های طولانی و به پشت سرم نگاه می کنم که هیچکس نیست .
حالا که می دانم دیگر هرگز بر نمی گردی ، بر می گردم به همه ی این چند سال گمشده میان شناسنامه ام و به همان پاکت سیگار مچاله شده که از تو مانده است .
حالا که می دانم دیگر هرگز بر نمی گردی ، از همه کس دلگیرم ، حتی از کارگر ساختمانمان که زباله ها را جمع می کند .
حالا که می دانم دیگر هرگز بر نمی گردی ، مطمئنم که تمام سالن های ترانزیت جهان ، بوی گس ِ گریه می دهند .
حالا که می دانم دیگر هرگز بر نمی گردی ، می دانم دیگر هیچ پلنگی بی دلیل ، عاشق چشمهای براق ماه نمی شود.......


حالا که می دانم دیگر باز نمی گردی ، فکر می کنم به پلنگی که زار می زند به تنهایی ِ ماه .
حالا که می دانم دیگر باز نمی گردی ، قلبم تند تر می زند ، قرصهایم را دو برابر کرده ام .
حالا که می دانم دیگر باز نمی گردی ، اقرار می کنم همه جای زندگیم خالیست .
حالا که می دانم دیگر باز نمی گردی ، دیگر چیزی نمی خواهم ، دیگر روی نقشه ی دنیا ، دنبال جایی برای هم را دیدن نمی گردم .
حالا که می دانم دیگر باز نمی گردی ، همه را به ستوه آورده ام از بس که با عروسک بی چشمم از تو گفتم .
حالا که می دانم دیگر باز نمی گردی ، باز هم از گربه ها می ترسم ، باز هم راهم را کج می کنم و از کوچه ی پر از اضطراب به خیابان می روم .
حالا که می دانم دیگر باز نمی گردی ، با خودم می گویم کاش بالاخره یکی از ما دو تا به آرزوهایش برسد و آن تو باشی که روزی بالاخره با تراکتورت بر خواهی گشت و کار بین همه قسمت می کنی .
حالا که می دانم باز نمی گردی ، می گویمت من خودم را لنگان لنگان تا انتهای قصه می کشانم ، ولی چقدر پاهایم درد می کند .
حالا که می دانم دیگر باز نمی گردی ، می گویمت تابستان به حوالی شما می آیم اگر تو باشی ، قهوه ای مرا مهمان کنی در سردترین تکه ی نقشه .
حالا که می دانم دیگر باز نمی گردی ، دستم را روی کره ی جغرافیا می کشم و فاصله ی تو تا خودم را وجب می گیرم ، لا مذهب یک وجب هم نمی شود .
حالا که می دانم دیگر باز نمی گردی ، به دورها نگاه می کنم ، سایه ای از تو می بینم با موهایی سیاه با غربتی توی چشمهای بی نظیرت . کسی فرصت نکرد کاسه آبی پشت سرت خالی کند ، از زیر قرآن ردت کند ، دعای سفر توی گوشت بخواند و بسپاردت به غریب الغربی و چه روزهای تلخی که حتی کاری هم از دست ضامن آهو بر نیامد ! و تو ماندگار غربت شدی و وقت رفتن ، آسمان ِ همه ی فرودگاه ها ابریست.......


حالا که می دانم رفته ای ، زندگی به گوشه ای از نقشه کوچ کرده که تو در آن ساکنی .
حالا که می دانم رفته ای ، تمام چمدان هایم را به دریا می ریزم ، وقتی که تو نباشی سفر به کجا باید کرد که کسی آن سوی شیشه های فرودگاهش قلبش تند بزند و منتظر باشد . اشک تا همین لب لب ِ چشمهایش آمده باشد.
حالا که نیستی ، باورت شود همیشه دیر رسیدیم حتی به یک بوسه!
حالا که می دانم رفته ای ، شب ها آنقدر بیدار می مانم و صبحها آنقدر زود بیدار می شوم که طعم تلخ انتظار توی همه لحظه هایم ماندگار می شود . آنوقت است که می فهمم بیداری چه درد غریبیست و ای کاش می توانستم همه این ساعتها را خواب باشم .
حالا که می دانم رفته ای ، دیگر حوصله ی گفتن دوروغهای دم دستی و مبتذل که کفر تو را در می آورد را ندارم که شیطنت کودکانه ی مرا ارضا می کرد . دیگر به جان ِ هیج کس قسم نمی خورم بجز خودم !
حالا که می دانم رفته ای ، روزی یک مشت از آن گلهای خطمی که برایت گرفته بودم را توی کاسه ی بلور می ریزم و خیره میشوم به بنفش بی نظیر ِ رنگش .
حالا که می دانم رفته ای ، من هم هر روز به تمام پاتوق های هر روزه مان سر می زنم . وقتی که وارد می شوم انگار تو همین حالا از کنارم رد شده ای ، این را از بوی سیگار و عطر تنت می فهمم . انگار که منتظر بودی تا آمدن مرا ببینی و بروی . سایه ات همین جا ها می پلکد ، مراقب من است . دیگر می دانم توی شلوغی خیابان های غریب نباید دست تو را ول کنم . تو با منی حتی حالا که رفته ای .
حالا که رفته ای ، من هنوزم از پنجشنبه و جمعه ها بیزارم ، هنوزم عاشق پنجشنبه و جمعه ی توام ، عاشق شنبه ها و یک شنبه های خاطره !
حالا که رفته ای ، یادت بیاندازم درست 24 آبان 2 ساله می شویم ، فرق نمی کند که کداممان رفته و کداممان مانده ، مهم این است که 2 ساله می شویم .
حالا که رفته ای ، ولی یادت باشد وقت برگشتن ، دیگر بازیه کاغذ امتحانی های بزرگ و غلط دیکته های بزرگتر را کنار بگذاریم ، بیا بازیه کارهای خوبمان را هی بنویسیم و هی بنویسیم مثل همان برق خوشحالی چشمهای سیاه پسرک هندی وقتی یک مشت شکلات از دست تو می گرفت .
حالا که رفته ای ، یادت باشد که یادم بیاندازی که بگویمت چقدر دلم برایت تنگ است .......


حالا که رفته ای ، می دانم تو هم دلتنگ همان رابطه ای ! دلتنگ یک دل ِ سیر ، حرف ِ نگفته .
حالا که رفته ای ، می دانم صبح ها بی قرار از خواب بیدار می شوی ، تنهایی به کسالت صدای دوش گوش می دهی ، دیگر فرقی ندارد کدام بلوز را با کدام شلوار بپوشی ، فقط می پوشی . سیگار می کشی و توی جاده ای که هزاران بار با هم در آن حرف زده ایم می رانی و باز سیگار می کشی و کسی نیست که صدای فندکت را بشمرد .
حالا که رفته ای ، تنهایی به دفترت می روی و روی همان صندلی می نشینی که هزار بار با من حرف زده بودی ، به منظره ای خیره می شوی که روزی به من نشانش دادی .
حالا که رفته ای ، دیگر فرق نمی کند چه ساعتی به خانه برگردی .
حالا که رفته ای ، تنها یی به خرید می روی و دیگر فرق نمی کند یک هفته هم میرزا قاسمی بخوری .
حالا که رفته ای ، تنها کلید را توی قفل خانه می چر خانی و همه جا تاریک است .
حالا که رفته ای ، تنهایی روی همان مبل قرمز می نشینی ، تنهایی به تلفنت زل می زنی و می گذاری هی زنگ بزند ، هی زنگ بزند .
حالا که رفته ای ، تنهایی به ایوان می روی ، سیگار می کشی و به منظره ای خیره می شوی که من بارها و بارها به عکسش خیره شده بودم .
حالا که رفته ای ظرفها نَشُسته می مانند برای یک آخر هفته که نمی دانم کی می رسد .
حالا که رفته ای ، می نشینی روی یکی از همان مبل ها که با چه زحمتی پیدایشان کردیم ، سیگار می کشی و به زنگ بی وقفه ی تلفن گوش می دهی .
حالا که رفته ای ، روی همان مبل خوابت می برد و خواب شاپری را می بینی که زیر باران پشتش را به تو کرده و تو هی صدایش می کنی ، وقتی که بر می گردد صورت من است که دارد زار زار گریه می کند و از خواب می پری . باز سیگاری دیگر و صدای این تلفن لعنتی که من پشت خط ِ آن زار می زنم برای تو که حالا رفته ای و برای خودم که تنها مانده ام .
حالا که رفته ای ، سیگار می کشم و زار می زنم برای این زندگی و آنقدر میان گریه هایم به تو زنگ می زنم که به هق هق می افتم .
حالا که رفته ای ، می دانم دیگر تحمل آن خانه را نداری ، به جنگل می زنی تا فراموش کنی ولی بگویمت کنار کلبه ات دریاچه ای هست که هر وقت به آن نگاه کنی یاد من می افتی و رازهای مگویی که فقط می شد کنار آن دریاچه گفتشان !
حالا که رفته ای ، دیگر کسی نیست که از من امتحان بگیرد و با ماژیک قرمز غلط های فراوان مرا بگیرد . دلم برای یک امتحان سخت تنگ شده است . دلم برای صدای فندکت ، برای سرفه های گاه و بیگاهت تنگ است ، برای لب ورچیدنت ، برای انتقام گرفتنت به حرفی زمخت ، برای همه چیز تنگ است .
حالا که رفته ای ، نمی دانم رفته ای ، فقط می دانم که نیستی که صدایت به دل بنشیند.......


حالا که نیستی ، اشکهایم دیگر آن شوری روزهای اول را از دست داده اند .
حالا که نیستی ، چشمهایم بزرگ تر شده اند ، بزرگتر و خیس تر .
حالا که نیستی ، صورتت پشت یک شیشه ی مات محو می شود .
حالا که نیستی ، نوار ِ صدایت در دل ِ من پیج می خورد و تاب بر می دارد و صدایت کش می آید و دیگر صدایت را در حافظه ام ندارم .
حالا که نیستی ، یعنی رفته ای ، یعنی شایدی در کار نیست ، یعنی دیگر بر نمی گردی ، یعنی عمر این رابطه اینقدر بود ، یعنی اِی من باید باورت بشود چون قصه قصه ی رفتن و بر نگشتن بود . حیف از آن همه خاطره که فقط پیش تو ماند ، اینجا هم عدالت رعایت نشد و تو رفتی و تمام خاطره های مشترک را هم با خودت بردی . مهم بود ولی کاریش نمی شود کرد . تو نیستی و من به نبودنت خو می کنم . فراموشت نمی کنم . بغضهایم را هم قورت نمی دهم . مثل خون بالا می آورم چون تو دهنی محکمی از تو خورده ام اما عاشقی از سرم نپریده . خداحافظ همه ی خنده ها . خدا حافظ همه ی گریه ها و ضجه ها . خدا حافظ همه ی اطمینان ها . دلم تا همیشه تنگت خواهد بود پسرک شنبه ها و یک شنبه ها . پسرک ثانیه های عاشقی و عطر سیگار . خداحافظ یعنی : فردا ، شاید فردا ها باز هم از تو بنویسم و خداحافظ دو مردمک سرمه ای . چقدر این دنیا بی مروت است ، حتی وقت ندادی درست خداحافظی کنم.

و دیگر این غصه که قصه نبود با من ادامه پیدا کرد
پسرک رفت که توی مه جاده ها خودش را گم کند
و من هم می روم که ادای زندگی کردن را در بیاورم.



برگرفته از سایت دوست خوبم "اطلسیها"


2 نظرات:

Anonymous said...

ببخشید آتیش دارین؟


پویا

Anonymous said...

زیبا بود بسیار

Post a Comment