topbella

Tuesday, November 23, 2010

(71) حس تعلق

بعضیا میگن خوبه که آدم بدونه کی قراره بمیره تا توی این فرصت باقیمونده ، کارای ناتمومش رو به سر انجام برسونه و کارایی که دوست داشته انجام بده رو محقق کنه ...
ولی بعضیا هم هستن که خلاف این عقیده رو دارن و میگن اگه زمان مرگشون رو بدونن ، فکر و ذهنشون به اون سمت کشیده می شه و خوب نمیتونن روی فرصت باقیمانده تمرکز کنن و از لحظات باقیمانده ی زندگی لذت کافی رو ببرن...
حالا که هشت ماه از رابطه ام میگذره و همه چی همونطوریه که همیشه آرزوشو داشتم و با کسی که عاشقش هستم زندگی می کنم ، دونستن این موضوع که فقط چند ماهی بیشتر فرصت ندارم ، همه چی رو برام سخت می کنه.
شاید اگه این یه رابطه ی معمولی بود و شریک زندگیم درست مثل خودم نبود و نیمه ی مکمل هم نبودیم ، این شرایط به سختیه الان نمی شد ولی ... ولی حالا که با کسی هستم که واقعا عاشق هم هستیم و شیرینیه رابطه ای رویایی رو داریم لمس می کنیم ، گرفته شدن این همه خوشبختی از ما ، برام عذابه مطلقه...
نمی خوام لحظه ی مرگ برسه...
نمی خوام...

Tuesday, November 02, 2010

(70) باران

اين مطلب رو مي نويسم واسه اين كه ميخوام امروزو توي ذهنم واسه هميشه به ياد داشته باشم.
به ياد داشته باشم كه بعد مدت ها ،‌بارون به گونه هام زد.


اگه از جاده دلسردم ،‌ اگه راهمو گم كردم
تو با من باش و از اول يه كاري كن كه برگردم
اگه از غصه بيزارم ،‌ اگه دائم گرفتارم
تو كاري كن بدونم كه تو اين بن بست تو رو دارم
تو رو دارم...

هنوزم وقت دلتنگي به ياد گريه ميفتم
تو رو ميبينم و ميگم خدايا خيلي آشفتم
هنوزم وقت دلتنگي ، اگه اين جاده تاريكه
به ياد تو كه ميفتم ، ميبينم عشق نزديكه

نمي دونم كجا مي رم ، نمي دونم كجا هستم
نفهميدم رو دوشم بود همون باري كه مي بستم
اگه از جاده دلسردم ،‌ اگه راهمو گم كردم
تو با من باش و از اول يه كاري كن كه برگردم

Thursday, October 21, 2010

(69) نيمسال

مي گن وقتي دو نفري كه براي هم ساخته شدن همو ببينن ، نيرويي نامرئي اونا را به هم جذب ميكنه و خودشونم اينو مي فهمن.
.
.
.
خيلي اتفاقي باهم آشنا شديم. از طريق يه دوست مشترك. شايد بيشتر از يكي دو جمله ي سلام-خداحافظ بين ما رد و بدل نشد .
چند هفته بعد دوباره همو ديديم. تو يه جمع دوستانه. اين دفعه هم صحبتي بين ما رد و بدل نشد ولي اون چيزي كه بايد حس مي كرديم رو جفتمون هم حس كرديم. اون شب وقتي به خونه برگشتم تمام فكر و ذهن و دلمو پر كرده بود. فهميده بودم كه با كسي نيست و خوشحال بودم از اين كه بالاخره بعد مدت ها با كسي روبرو شدم كه مي تونم اون حس كاملي كه هميشه دنبالش بودم رو بهش داشته باشم. فقط مونده بودم كه چطوربايد پيداش كنم.
تنها راه اين بودكه تو سايت م.ج از طريق دوستان مشترك ببينم مي تونم پروفايلشو گير بيارم يا نه... كه بعد چند روز گشتن و زير و رو كردن اون سايت ، نتونستم اثري ازش پيدا كنم.
روزا گذشت وگذشت تا اينكه بعد دوماه به طوراتفاقي دوباره همو ديديم. وقتي باهم صحبت كرديم،‌ ديدم همون خبري كه تو دل منه ، تو دل اونم هست ولي خوب ،‌ اون موقع به خاطر خيلي مسائل شخصي دنبال رابطه نبودم ولي وقتي باهم بيشتر صحبت كرديم و بيشتر همو شناختيم ، فهميدم رابطه نداشتن يه ديوونگي محضه چون به جرئت مي تونم بگم كه براي هم ساخته شده بوديم.
و به اين صورت، 27 فروردين آغازي شد براي يه رابطه ي محكم و شيرين براي جفتمون.
تو اين مدت خيلي اتفاقاي شيريني افتاد ، مسافرت رفتيم ، تولد گرفتيم ، همو فهميديم و... و به جايي رسيديم كه ديديم اين زندگي بدون وجود ديگري ، برامون سخته.
و حالا كه شش ماه از اين رابطه گذشته و وارد ماه هفتم شديم ، تنها يه چيزو تو اين مدت خيلي خوب فهميدم و اينه كه : واقعا "م" رو دوست دارم.

Wednesday, October 06, 2010

(68) كيك ساده

از امروز مي خوام طرز تهيه ي خوراكي هايي كه بلدم و به نظرم خوشمزه هست رو اينجا بنويسم ،‌ البته اينم بگم كه كلا اهل آشپزي و اين حرفا نيستم ولي چون تو خونه طرز تهيه شو ديدم ، به نظرم بد نيومد كه اينجا بنويسم تا شما هم آشنا بشيد.
كيكي كه مي خوام طرز تهيشو ياد بدم ، دستور پخت خيلي ساده اي داره و حتي افراد مبتدي هم با دنبال كردن موارد زير مي تونن كيك خوشمزه اي رو تهيه كنند.

مواد لازم:
روغن يا كره نصف فنجان
شكر يك ليوان
تخم مرغ سه عدد
آرد دو ليوان و نيم
نمك يك چهارم قاشق غذاخوري
شير سه چهارم ليوان
وانيل يك قاشق چايخوري
بيكينگ پودر دو قاشق چايخوري

طرز تهيه:
نمك ،‌آرد ، وانيل و بيكينگ پودر رو تو يه ظرف باهم مخلوط مي كنيم.
همه ي شكر رو تو يه ظرف كاسه مانند بزرگ مي ريزيم و روغن رو بهش اضافه مي كنيم و خوب مخلوط مي كنيم. بعد تخم مرغ ها رو يكي يكي اضافه مي كنيم و با هم زن يا چنگال اون قدر هم مي زنيم تا كرمي رنگ بشه. بعد از اين كه كرمي رنگ شد ،‌ شير رو بهش اضافه مي كنيم و دوباره خوب هم مي زنيم. سپس ، مواد آماده تو ظرف اول رو (مخلوط نمك ،‌آرد ، وانيل و بيكينگ پودر) كم كم به اون اضافه مي كنيم و خوب با همزن مخلوطشون مي كنيم تا مايه كيك آماده بشه.
قالب كيك رو چرب ميكنيم و موارد رو توش مي ريزيم. سپس به مدت 45 دقيقه در فر با حرارت ملايم (180 درجه سانتیگراد یا 350 درجه فارنهایت) ميذاريم پخته بشه. براي امتحان كردن اينكه كيك آماده شده يا نه ،‌ چنگال يا خلال دندون توش فرو كنيد ، اگه به چنگال نچسبيد يعني اينكه پخته شده.

نكات مهم :
1- میشه به جای وانیل از رنده پوست یک لیمو ترش یا رنده نصف پوست یک پرتقال استفاده کرد که طعم فوق العاده ای به کیک میده.
2- میتونید به خمیر این کیک پودر کاکائو یا نسکافه، کشمش، گردو و ...اضافه كنيد.
3- حتما فر رو از 15 تا 30 دقیقه قبل روشن کنید تا گرم بشه.
4- اگه می خواهید روی کیک طلایی بشه 2-3 دقیقه شعله بالای فر رو روشن کنید.

Saturday, August 14, 2010

(67) ابرو گوندش در ایران

چند روز پیش شنیدم که ابرو گوندش (ebru gundes) خواننده ی ترک ، ایران اومده ولی اصلا باورم نشده بود و فکر می کردم شایعه هست تا اینکه تو گوگل دنبال عکساش گشتم و دیدم که بعععله ، ایشون به همراه شوهرشون اومدن ایران و به صورت محجبه هم عکس انداختن . خیلی بامزه شده بود.
خیلی ازش خوشم میاد و صداشو واقعا دوست دارم . ایشالله یه روز قسمت شه برم کنسرتش.


اینجا لینک صفحه ای رو میذارم که به طور مفصل در مورد ابرو و شوهر ایرانیش و اومدنشون به کرج نوشته .

Thursday, August 12, 2010

(66) دوستان

چند وقت پیش ، یه کارایی تو مایه های خونه تکونی داشتیم.
وسطای ظهر بود و خسته از جابجا کردن وسایل ، جلوی تی وی نشستم تا یه کم کانالا رو بالا پایین کنم. همینطور داشتم کانالا رو می چرخیدم  که یهوووو یه فیلم هندی منو مجذوب خودش کرد ، اونم به خاطر این که زیرنویسش مورد دار بود.
چند دقیقه مکث کردم که ببینم فیلمش چطوریه که بععععععععله ، دیدم از همون فیلم خوشگلاست یعنی یه فیلم مربوط به گ/ی ها.
حسابی تعجب کرده بودم که هندیا و این کارا ؟؟؟؟؟؟
نشستم و تا ته دیدمش. از اون فیلمای باحال بود که کلی منو خندوند . خیلی توپ بود .
اسمش بود "دوستانا" یا به فارسی که میشه "دوستان".
توصیه می کنم حتما این فیلمو ببینید، خیلی توپسه.

Sunday, July 25, 2010

(65) صد

امروز ، صد روزه شد.
و من خوشحال از اینکه کسی هست که دوستش دارم و دوستم دارد.
امروز ،
این رابطه،
صد روزه شد.


Thursday, July 22, 2010

(64) روزی نو

تولدم مبارک ...

Tuesday, April 13, 2010

(63) بعضی وقتا...

بعضی وقتا ، چیزی که انتظارشو نداری اتفاق میفته
بعضی وقتا ، چیزی که انتظارشو داری اتفاق نمیفته
بعضی وقتا ، برنامه ریزی می کنی تا کارا طبق اون پیش بره
بعضی وقتا ، کارا طبق برنامه ای که می خوای پیش نمیره
و بعضی وقتا ...


گاهی گمان نمی کنی و می شود
گاهی ، نمی شود که نمی شود
گاهی هزار دوره دعا ، بی اجابت است
گاهی ، نگفته ، قرعه به نام تو می شود

Sunday, April 04, 2010

(62) ازدواج

پسر جوان و زیبارویی بود که فکر می کرد باید با زیباترین دختر جهان ازدواج کند. او فکر می کرد به این ترتیب بچه هایش زیباترین بچه های روی زمین می شوند. پسر مدتی با این فکر در جستجوی همسر یکتایی برای خودش گشت.
طولی نکشید که پسر با پیرمردی آشنا شد که سه دختر باهوش و زیبا داشت. پسر ازپیرمرد درخواست کرد که با یکی از دخترانش آشنا شود. پیرمرد جواب داد: هیچ یک ازدخترانم ازدواج نکرده اند و با هر کدام که می خواهید آشنا شوید.
پسر خوشحال شد. دختر بزرگ پیرمرد را پسندید و باهم آشنا شدند. چند هفته بعد، پسر پیش پیرمرد رفت و با مِن و مِن گفت: آقا، دخترتان خیلی زیبا است، اما یک عیب کوچک دارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی چاق است. پیرمرد حرفش را تایید کرد و آشنایی با دختر دومش را به پسر پیشنهاد داد.
پسر با دختر دوم پیرمرد آشنا شد و به زودی با یکدیگر قرار ملاقات گذاشتند. اما چند هفته بعد پسر دوباره پیش پیرمرد رفت و گفت: دختر شما خیلی خوب است. امابه نظرم یک عیب کوچک دارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی لوچ است. پیرمرد حرف او را تایید کرد و آشنایی با دختر سومش را به پسر پیشنهاد کرد.
به زودی پسر با دختر سوم پیرمرد دوست شد و با هم به تفریح رفتند. یک هفته بعد پسر پیش پیرمرد رفت و با هیجان گفت: دختر شما مثل یشمِ بی لک است. همان کسی است که دنبالش می گشتم. اگر اجازه دهید، به رویایم برسم و با دختر سومتان ازدواج کنم!
چندی بعد پسر با دختر سوم پیرمرد ازدواج کرد. چند ماه بعد همسرش دختری به دنیاآورد. اما وقتی که پسر صورت بچه را دید، از وحشت در جایش میخکوب شد.این زشت ترین بچه ای بود که به عمرش می دید. پسر بسیار غمگین شد و پیش پدر همسرش رفت و با گِله گفت: چرا با این که هر دوی ما این قدر زیبا و خوش اندام هستیم، ولی بچه ما به این زشتی است؟
پیرمرد جواب داد: دختر سوم من قبلا دختر بسیار خوبی بود. اما او هم یک عیب کوچک داشت. متوجه نشدی؟! او قبل از آشنا شدن با تو حامله بود!!!


همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت
اما همگان را برای همیشه ، هرگز
مواظب باشید فریب نخورید ، در انتخاب ملاکهای ازدواج دقت کنید.


برگرفته از نوشته های گروه "funiran"

Saturday, March 27, 2010

(61) مثلث عشق

تجربه عشق شامل عملكرد اجزاء صميميت، هوس(شهوت) و تعهد ميباشد. شما براي دسـتـيـابـي بـه يك رابـطه سـالم و پـايدار مـي بــايد اعتدال را ميان اين سه عنصر برقرار سازيد. اكنون به تعريف آنها ميپردازيم:

تعهد:
تا چه اندازه شما خود را وقف آن ميكنـيد كه رابطه يتان را شاداب و با طراوت نگاه داريد؟ و يا تا چه اندازه با يارتان صادق مي بـاشـيد؟ شـامل مسئوليت پذيري، وفاداري و وظيفه شناسي ميباشد. تعهد در رابطه به مفهوم آن است كه اكـثر موانع و مشكلات را مي توان با كمك يكديگر از ميان برداشت - وفادار حتي در سخت ترين شرايط.

صميميت:
نزديكي در رابطه - اموري كه شما و يارتان در آن سهيم مي بـاشـيـد اما فرد ديـگري از آنـها آگـاهـي ندارد - رازها و تجربـيات فردي و مشترك - صميميت امري فراتر از نزديكي جنسي و فيزيكي مي باشد. تا چه اندازه شـما در كنـار يـارتان احـساس راحت بودن ميكنيد؟ آيا قادر به بيان عقايد و نقطه نظرهاي خود ميباشيد ؟ بـدون آنـكه از مـورد انتقاد قرار گرفتن و نكوهش شدن واهمه داشته باشيد؟ آيا هنـگامي كـه صحبت ميكنيد واقعا به حرفهاي شما گوش ميدهد؟

هوس و شهوت:
انرژي بخش رابطه ها يتان مي بـاشد. تمايل بـه بازگشت به منزل، تـنها براي كنار يار بودن - هوس فوريت ، شهوت و تمايلات جنسي، رمانتيك بودن، اشـتـيـاق براي در كنار هم بودن و رفع سريع موانع براي وصال ميباشد - احساسات شديد -جاذبه جسماني.

اكـنـون به ابعاد متفاوت عشق در شرايط وجود و يا فقدان سه خصيصه فوق در يك رابطه توجه كنيد:
تعهد + صميميت و فقدان هوس: ايـن رابـطـه در خـطـر فروپاشي قرار ندارد اما نيازمند خلاقيت و انگيزه براي شعله ور ساختن مجدد عشق ميباشد.
تعهد + هوس و فقدان صميمـيت: ايـن رابـطه عذاب آور است - گـاهـي اوقـات انـگـيـزه شديدي آنها را جذب يكديگر ميكند اما سرانجام به ياس و ناكامي منجر ميگردد زيرا قادر به آن نميباشند كه رابطه يشان را عميق تر سازند. يا آنكه افكار،علايق و آرزوهاي قلبي يكديگر را بشناسند.
صميميت + هوس و فقدان تعهد: اين رابطه يك شبه است-كشش و اشتياق شديدي حكمفرماست اما عدم امنيت از آنـكه رابـطـه تـا چـه مـدت دوام خـواهـد آورد هر دو فرد را مايوس ميسازد. عشق رمانتيك.
صميميت و فقدان هوس و تعهد: علاقه.
هـوس و فـقـدان صـمـيـميـت و تعهد: عشق شيدايي.
تعهد و فقدان صميميت و هوس: عشق تو خالي و راكد.
هوس + صميميت + تعهد: عشق كامل و مطلوب...

***

"هیچ نمی بینم جز تو"
بگذار هر چه می خواهند بگويند اما من با تو نگاه می کنم نه با آنها که دوردست ترین افق پیش رویشان جایی جز نوک پای بی مقدارشان نیست . با تو می ایستم نه با آنها که دشمنی شان را با خنجری در سینه ات اثبات می کنند ، اما نهایت دوستیشان جز خنجری در پشتت نیست . با تو می آیم نه با آنها که آمدنشان با نقاب لبخند است و رفتنشان با چهره شیطان . با تو نفس می کشم نه با آنها که با حسادتشان طناب داری می بافند بر گردن بی گناهان و روزی هزارمسیح بر صلیب می کند یهودای تلبیس شان ؛ و سر انجام با تو می میرم نه با آنها که درجا زدن در زندگیشان نیز دیگر چاره ای از برای فرورفتنشان نیست و برای یک لحظه بیشتر ماندن ، ذلت هر خاشاکی را به عزت غرق شدن می پذیرند .
بگذار هر چه می خواهند بگویند اما یک لحظه اعتمادت ارزش هزار سال تنفرشان را دارد . آنها نمی دانند که باد هرگز سقوط نخواهد کرد و آب را از غرق شدن هراسی نیست . بر در بسته خویش بیهوده می کوبند.


مطلب اخیر ، برگرفته از وبلاگ "پرسه در سرزمین تنهایی"

Saturday, March 20, 2010

(60) بوی عید

سال نو مبارک
می دونم که تو سال جدید بهترین ها برام اتفاق میفته ، چون هم خودم اینو می خوام و هم تلاشمو برای به دست آوردنشون می کنم.
امیدوارم برای همه ی شما دوستای عزیزم هم سالی پر از شادی و موفقیت و تندرستی باشه.


 بذر می پاشد کسی بر خاک حاصلخیز حالم
می کند سیراب شعرم را و جاری در خیالم
ناامیدی را زمن می گیرد و رنگ سپیدی
می زند بر دفتر افکار تاریک و محالم
آرزو را در دلم تکرار خواهم کرد ، آری
عاقبت او نیز سرخی می دهد بر سیب کالم

***

نشستی
گفتی تمام خواسته هایت را
تمام گفته ها و ناگفته ها
آرزوهایت را
نشستم و زمزمه کردم
تمام آرزوی من
بی آرزو بودن توست!

***

دل من آرزویی گنگ دارد
برایت یک غزل ، شش دُنگ دارد
برای شستن این کوه غصه
بدان هر چه بخواهی ، لُنگ دارد!

سه نوشته ی اخیر ، برگرفته از "هفته نامه ی دوچرخه" ویژه ی عید

Wednesday, March 17, 2010

(59) فلسفه ی چهارشنبه سورى به روایت سياوش اوستا

سور به معناى ميهمانى و جشن مى باشد و اما چرا چهارشنبه سورى و چرا آتش برافروختن و چرا از روى آتش پريدن؟
براساس سروده هاى پيروز پارسى، حكيم فردوسى، سياوش فرزند كاووس شاه در هفت سالگى مادر را از دست مى دهد. پادشاه همسر ديگر را برمى گزيند، سودابه كه زنى زيبا و هوسباز بود عاشق سياوش مى شود:

يكى روز كاووس كى با پسر
نشسته كه سودابه آمد ز در
زنـاگـاه روى سياوش بديد
پرانديشه گشت و دلش بردميد
زعشق رخ او قرارش نماند
همه مهر اندر دل آتش نشاند

سودابه در انديشه بود تا به گونه اى سياوش را به كاخ خويش بكشاند، دختر زيبا و جوان خود را بهانه حضور سياوش كرده و او را فرا خواند:

كه بايد كه رنجه كنى پاى خويش
نمائى مرا سرو بالاى خويش
بياراسته خويش چون نوبهار
بگردش هم از ماهرويان هزار

آنگاه كه سودابه سياوش را در كاخ خويش يافت به او گفت:

هر آنكس كه از دور بيند ترا
شود بيهش و برگزيند ترا
زمن هر چه خواهى، همه كام تو
بر آرم ، نپيچم سر از دام تو
من اينك به پيش تو افتاده ام
تن و جان شيرين ترا داده ام

سودابه پس از اين كه از مهر و عشق خود به سياوش مى گويد و همزمان به او نزديك مى شود. ناگاه او را در آغوش كشيده و مى بوسد:

سرش تنگ بگرفت و يك بوسه داد
همانا كه از شرم ناورد ياد
رخان سياوش چو خون شد ز شرم
بياراست مژگان به خوناب گرم
چنين گفت با دل كه از كار ديو
مرا دور داراد كيوان خديو
نه من با پدر بى وفائى كنم
نه با اهرمن آشنائى كنم

سياوش با خشم و اضطراب و دلهره به نامادرى خود گفت:

سر بانوانى و هم مهترى
من ايدون گمانم كه تو مادرى

سياوش خشمناك از جاى برخاسته و عزم خروج از كاخ سودابه را كرد.
سودابه كه از برملا شدن واقعه بيم داشت داد و فرياد كرد و درست بسان افسانه يوسف و زليخا دامن پاره كرده و گناه را به سياوش متوجه كرد و چنانچه در نمايشنامه افسانه، افسانه ها نوشتيم، اكثر افسانه هاى سامى، افسانه هاى شاهنامه مى باشد كه رنگ روى سامى گرفته است و نيز در آئين اوستا نوشته ايم كه كتاب اوستا يك كتابخانه كتاب بوده است كه تاريخ شاهان ايران يكى از ۱۲۰ جلد كتاب ، كتابخانه اوستا مى باشد و چگونگى به نظم آوردن آن را توسط فردوسى در زندگينامه پيروز پارسى، يعنى حكيم ابوالقاسم فردوسى شرح داده ام، بارى سياوش به سودابه مى گويد كه پدر را آگاه خواهد كرد:

از آن تخت برخاست با خشم و جنگ
بدو اندر آويخت سودابه چنگ
بدو گفت من راز دل پيش تو
بگفتم نهانى بد انديش تو
مرا خيره خواهى كه رسوا كنى؟
به پيش خردمند رعنا كنى
بزد دست و جامه بدريد پاك
به ناخن دو رخ را همى كرد چاك
برآمد خروش از شبستان اوى
فغانش زايوان برآمد بكوى

در پى جار و جنجال سودابه، كيكاووس پادشاه ايران از جريان آگاه شده و از سياوش توضيح خواست. سياوش به پدر گفت كه پاكدامن است و براى اثبات آن آماده است تا از تونل و راهرو آتش عبور كند. سياوش گفت اگر من گناهكار باشم در آتش خواهم سوخت و اگر پاكدامن باشم از آتش عبور خواهم كرد :

سراسر همه دشت بريان شدند
سياوش بيامد به پيش پدر
يكى خود و زرين نهاده به سر
سخن گفتنش با پسر نرم بود
سياوش بدو گفت انده مدار
كزين سان بود گردش روزگار
سرى پرز شرم و تباهى مراست
سياوش سپه را بدا نسان بتاخت
تو گفتى كه اسبش بر آتش بساخت
زآتش برون آمد آزاد مرد
لبان پر ز خنده برخ همچو ورد
چو بخشايش پاك يزدان بود
دم آتش و باد يكسان بود
سواران لشكر برانگيختند
همه دشت پيشش درم ريختند

سياوش به تندرستى و چاپكى و چالاكى به همراه اسب سياهش از آتش عبور كرد و تندرست بيرون آمد.

يكى شادمانى شد اندر جهان
ميان كهان و ميان مهان
سياوش به پيش جهاندار پاك
بيامد بماليد رخ را به خاك
كه از نفت آن كوه آتش پَِـرَست
همه كامه دشمنان كرد پست
بدو گفت شاه، اى دلير جهان
كه پاكيزه تخمى و روشن روان
چنانى كه از مادر پارسا
بزايد شود بر جهان پادشا
سياوخش را تنگ در برگرفت
زكردار بد پوزش اندر گرفت
مى آورد و رامشگران را بخواند
همه كام ها با سياوش براند
سه روز اندر آن سور مى در كشيد
نبد بر در گنج بند و كليد!

اين اتفاق و آزمايش عبور از آتش در بهرام شيد (سه شنبه) آخر سال روى داده بود و از چهارشنبه تا ناهيد شيد (جمعه يا آدينه) ، جشن ملى اعلام شد و در سراسر كشور پهناور ايران به فرمان كيكاووس سورچرانى و شادمانى برقرار شد.
و از آن پس به ياد عبور سرفرازانه سياوش از آتش همواره ايرانيان واپسين شبانه بهرام شيد (سه شنبه شب) را به ياد سياوش و پاكى او با پريدن از روى آتش جشن مى گيرند.

Tuesday, March 16, 2010

(58) کشش

همه جا شلوغ است و من گم شده ام . در تاریکی این هیاهوی حجیم گم شده ام . من ، تنها ، به سویت می دوم . به خود می کشانیم .
چه راحت مرا به رقص وا می دارد این ترانه ها . از خود به در می شوم .
انگار که چیزی منفجر شده باشد ، صدای خنده ات مرا تکان می دهد . چند قدم عقب رفته ، ولی دوباره به سویت می دوم .
برق چشمانت مرا حریص تر می کند و نیز حرارت بدنت .
بدنم شل می شود ولی همچنان به سویت می دوم .
آغوشم را باز می کنم .
زیر لب ، به یادش هستم .
اسمش را تکرار کنان ، به سویت می دوم .
همه ی توانم را جمع می کنم تا وقتی که به تو رسیدم ، از رویت بگذرم . پرواز کنم .
چه لذت عجیبی دارد گذشتن از تو و بودن با هوای او .
قاشقم را بر می دارم و همراه با کاسه ای به راه می افتم .
صورتم را می پوشانم .
تق تق تق ...

Tuesday, March 09, 2010

(57) طناب

داستان درباره کوهنوردی است که می خواست از بلندترين کوهها بالا برود . او پس از سالها تمرين و آماده سازی ، ماجراجويی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار اين کار را فقط برای خود ميخواست تصميم گرفت تنهايی از کوه بالا برود.
شب ، بلنديهای کوه را تماما فرا گرفته بود و هيچ چيزی پيدا نبود . همه چيز سياه بود ، اصلا ديد نداشت و ابر روی ماه و ستاره ها را گرفته بود. همانطور که از کوه بالا مي رفت چند قدمی مانده به قله کوه پايش ليز خورد و در حالی که به سرعت سقوط ميکرد از کوه پرت شد .در حال سقوط فقط لکه های سياهي را در مقابل چشمانش ميديد و احساس وحشتناک مکيده شدن بوسيله قوه جاذبه او را در خود می گرفت .همچنان سقوط ميکرد و در آن لحظه ترسی عظيم تمام وجودش را گرفته بود . اکنون فکر ميکرد که چقدر به مرگ نزديک است ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش ميان آسمان و زمين معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود . در اين لحظه چاره ای برايش نماند جز اينکه فرياد بکشد : خدايا کمکم کن .
ناگهان صدای پر طنينی که از آسمان شنیده می شد جواب داد : از من چه می خواهی ؟
- ای خدا نجاتم بده !
- واقعا باور داری که من می توانم تو را نجات دهم ؟
- البته که باور دارم .
-اگر باور داری طنابی که بدور کمرت بسته شده است را پاره کن .
يک لحظه سکوت و مرد تصميم گرفت با تمام وجود به طناب بچسبد.

گروه نجات ميگويند که روز بعد يک کوهنورد يخ زده را پيدا کرده اند که بدنش از يک طناب آويزان بود و با دست هايش محکم طناب را گرفته بود . اين تنها در حالی بود که او يک متر با زمين فاصله داشت.

وشما ؟
چقدر به طنابتان وابسته ايد ؟
آيا حاضريد آنرا رها کنيد ؟
در مورد خداوند هرگز يک چيز را فراموش نکنيد هرگز فکر نکنيد که او شما را فراموش کرده يا تنها گذاشته است که خداوند همواره با شماست .

( گردآورنده و مترجم :زهرا ابراهيمي )

Sunday, March 07, 2010

(56) مجال عاشقی

جیرجیرک روزی به خرس گفت: عاشقت شدم!
خرس گفت: الان وقت خواب زمستانیه... بعد بیا حرف بزنیم .
زمستان گذشت و خرس بیدار شد .
هرچه گشت جیرجیرک را نیافت...
او نمیدانست که جیرجیرک فقط 3 روز عمر میکند .

Friday, March 05, 2010

(55) همدم من

تنهايي كه باشد ، ديگر تو را نمي خواهم ...

اوهمه دنيايم را پر مي كند

Wednesday, March 03, 2010

(54) مهر و مهتاب را چه شد؟

تو را نمی دانم اما
اولین نگاه من به تو
نه از سر مهر بود
و نه در زیر ماهتاب

ولی روزگار باره و بارها
نگاه ما را در هم آمیخت
تا به تو بیاندیشم

و این بار
از سر اندیشه و عشق تو را نگریستم
هر چند که همگان
این نگاه را خالی از فکر پنداشتند
و من هنوز نمی دانم
که ابتدا اندیشیدم و سپس عاشق شدم
یا در پی عشق ، به فکر فرو رفتم .

امروز مرور می کنم آن روز ها را
و یقین دارم بسیاری همچون من
نیازمند این نگاه به زندگی هستند
و شاید این تجربه
آنان را به راهی که هموار تر است برساند .

Tuesday, March 02, 2010

(53) خاموشی

ترانه ی نرم خواندی . گفتند مست بخوان ، شا د .
خواندی . گفتند بیش از این .
نرم خواندی .
مست بودند. ناشاد.
گفتند شاد و مست بیش از این...
...
حالا دیگر نمی خوانی . صدایت خاموش شده است .
دیگر این جا نه مستی ، نه نرمی ، نه شادی.
تنها خاموشی ست.

Monday, March 01, 2010

(52) یلدا

نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه ی سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام می کشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود

تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطرها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاج ها ، ز ابرها ، بلورها
مرا ببر ، امید دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها
به راه پر ستاره می کشانیم
فراتر از ستاره می نشانیم
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین ِ برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برقی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان ، به بی کران ، به جاویدان
کنون که آمدیم تا به اوج ها
مرا بشوی با شراب موج ها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن

نگاه کن که موم شب به راه ما
چگونه قطره قطره آب می شود
صراحی سیاه دیدگان من
به لای لای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو می دمی و آفتاب می شود .


همه چیز با خوندن " یلدا " شروع شد . یلدا کتابیه در مورد تفاوت بین عشق و هوس . کتابیه در مورد خواسته های مردم از همدیگه ، که بعضی ها به خاطر عشق ، در دام هوس دیگران می افتند . کتابیه در مورد قاتل هزاران هزاران فرد بی گناه که خواسته یا نا خواسته محبور به زندگی با آن هستند . کتابیه در مورد ایدز .
این شعر فروغ فرخ زاد رو تا قبل از خوندن رمان " یلدا " خیلی خونده بودم . ولی بعد از خوندن این کتاب ، فهمیدم که این شعر رو فقط خونده بودم و به معناش پی نبرده بودم و چقدر دردناک بود معنای واقعیه این شعر فروغ ...

یکی از شخصیت های این رمان ، دختری هست که به دنبال عشق واقعی در دام هوس فرد دیگری می افته و شخصیتش رو از دست می ده . ذهن این دختر همیشه مملو از این شعره :
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام می کشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
این قسمت از شعر ، بیان گر احساس دختر در لحظه ی هم آغوشی با معشوقش هست . وقتی که از دید خود دختر ، به هر چی که می خواسته می رسه و آسمان رویا هاش پر از شهاب می شه .
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین ِ برکه های شب شدم
این قسمت از شعر هم بیانگر فریب خوردن دختر هست ، که او در پی عشق ، در دام هوس پسری بیمار می افته .

از اون به بعد ، هر وقت این شعر رو می خونم احساس غم عجیبی به من دست می ده ، دلم برای گریه کردن تنگ می شه .
در نهایت ، هر چی از این رمان بگم ، کمه و تا خود شما این داستان رو نخونید نمی تونید به نقاط بی نهایت مثبت و تاثیر گذار اون پی ببرید .
به نظر من تا دیر نشده ، برید و این داستان رو بخونید . چون حالا فهمیدم که اگه دیرتر با این رمان آشنا شده بودم ، ممکن بود که بهترین لحظات زندگیم رو از دست بدم . پس شما هم تا دیر نشده ، این کتاب رو بخونید .

رمان "یلدا " ، نوشته ی " م . مودب پور "

Friday, February 26, 2010

(51) اتاق خالی

وقتی دستت را بریدی که داشتی میوه پوست می گرفتی ، شاید برای من... پشت روزنامه ها بودم که این اتفاق افتاد... گفتم چیزی نیست ، زود خوب می شود... مهم این است که درد ندارد... و تو هیچ نگفتی... وقتی خون تمام اتاق را پوشاند ، فهمیدم که درد هم داشته است... از پشت روزنامه ها نگاه کردم... گفتم چیزی نیست... درد زود فراموش می شود... و باز با دستانت میوه پوست خواهی گرفت... و تو باز هیچ نگفتی... چون دیگر نه درد داشتی... و نه دستی برای پوست گرفتن میوه... از درون روزنامه ها بیرون نیامدم... اما گفتم مهم نیست... میوه را با پوست خواهیم خورد... خوب است که هنوز هستی... و تواین بارهم هیچ نگفتی... نمی توانستی چیزی بگویی... نبودی که بگویی... روزنامه ها را کنار گذاشتم و به صندلی تو خیره شدم... میوه هنوز دست نخورده درون بشقاب مانده بود... اتاق خالی خالی بود...

Saturday, February 20, 2010

(50) ...اگر

اگر این رود بداند
که من چقدر بی چراغ
از چم وخم این شب گذشته ام
به خدا عصبانی می شود
می رود ماه را از آسمان می چیند...

اگر این ماه بداند
که من چقدر بی آسمان و ستاره زیسته ام
یعنی زندگی کرده ام...،
اگر این پرستو بداند که من چقدر تو را دوست دارم
به خدا زمین از رفتن این همه دایره باز .... باز می ماند

چه دیر آمدی حالای صد هزار ساله ی من،
من این نیستم که بوده ام
او که من بود آن همه سال،
رفته زیر سایه ی آن بید بی نشان مرده است.



شعری از مجموعه اشعار "سید علی صالحی"

Sunday, February 14, 2010

(49) شکلات

شکلاتت در دستانم آب شد به انتظار
و دستانم را می بوسم
به یاد زمانی که لب هایت طعم شکلات داشت
و تو با برق چشمانت آینده ی تاریکم را به آتش می کشیدی
و امروز سال های سال است که عروسک های رنگارنگ
در گوشه و کنار تک تک مغازه ها به من خیره اند
و قلب های ریز و درشت به قلب زخمی ام نیشخند می زنند
و من به یاد روزگاریم که تمام روزمره گی ام ولنتاین بود
تمام کادوهای ولنتاین برای تو



برگرفته از نوشته های دوست عزیزم "نیما پرتیا"

Sunday, January 31, 2010

(48) میخانه

امشب
امیدهایم را
مزه ای کرده
همراه با شراب
می نوشم

Sunday, January 24, 2010

(47) دیوانگی

تو احساست جوانی می کند
و هنوز قلبت می درخشد
منطقی باش!
با قلب کهنه و دست چندم من چه کار داری؟


*******


قرارمان یک مانور کوچک بود
قرار بود تیرهای نگاهت مشقی باشد
اما ببین...
یک جای سالم بر قلبم نمانده است


*******


بند کفش هایت را
همیشه محکم ببند
کسی چه می داند!
شاید این جا که قدم می زنیم...
درست ، لبه ی دنیا باشد


*******


تابستان امسال را از یاد نمی برم
ترکم کردی و گفتی که
به اندازه ی یک قرص سرماخوردگی دوستم داشتی
...
چه زود دلتنگم شدی
چه زود سرما خوردی!


*******


روزگاری بود که
برچسب هایی روی قلب ها می دیدم اما
معنایشان را نمی فهمیدم
دارم فکر می کنم...
شاید عشق هم تاریخ مصرف دارد


*******


دارم فکر می کنم...
فکر می کنم...
تا راهی تازه بیابم!
چند وقتی ست دیوااانگی نکرده ام



برگرفته از نوشته های دوست عزیزم "میلاد تهرانی"