وقتی دستت را بریدی که داشتی میوه پوست می گرفتی ، شاید برای من... پشت روزنامه ها بودم که این اتفاق افتاد... گفتم چیزی نیست ، زود خوب می شود... مهم این است که درد ندارد... و تو هیچ نگفتی... وقتی خون تمام اتاق را پوشاند ، فهمیدم که درد هم داشته است... از پشت روزنامه ها نگاه کردم... گفتم چیزی نیست... درد زود فراموش می شود... و باز با دستانت میوه پوست خواهی گرفت... و تو باز هیچ نگفتی... چون دیگر نه درد داشتی... و نه دستی برای پوست گرفتن میوه... از درون روزنامه ها بیرون نیامدم... اما گفتم مهم نیست... میوه را با پوست خواهیم خورد... خوب است که هنوز هستی... و تواین بارهم هیچ نگفتی... نمی توانستی چیزی بگویی... نبودی که بگویی... روزنامه ها را کنار گذاشتم و به صندلی تو خیره شدم... میوه هنوز دست نخورده درون بشقاب مانده بود... اتاق خالی خالی بود...
Friday, February 26, 2010
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 نظرات:
Post a Comment