چند وقت پیش بود که یه فیلم جالب دیدم . الان اسمش یادم نمی آد ، بازیگر نقش اول مردش همون بازیگر نقش اول مرد فیلم های مومیایی و جرج جنگل بود .
داستان فیلم از این قرار بود که این آقا پسر (اسمش رو مثلا جرج می ذاریم) ، یه دختری رو یه جایی دیده بود و با یه نگاه عاشقش شده بود (اسم دختره رو هم سارا می ذاریم ) . خیلی دوست داشت که بهش برسه تا اینکه ...
تا این که یه روز ، شیطون ، که از این قضیه خبردار میشه ، سر راهش قرار میگیره . بهش پیشنهاد می ده که روحش رو ازش می گیره و در عوضش اون می تونه هفت تا آرزو بکنه و شیطون اون رو به آرزوهاش برسونه .
جرج اولش کلی با خودش کلنجار می ره تا بالاخره وقتی شیطون یادش میاره که می تونه به سارا برسه ، جرج هم قبول می کنه و روحش رو می فروشه . شیطون هم یه کنترل بهش می ده تا هروقت نیاز داشت ، با استفاده از اون ، شیطون رو احضار کنه .
شیطون می گه چه آرزویی داری و اون می گه که اون قدر ثروت و قدرت داشته باشم تا پیش کسی که دوستش دارم باشم و تو یه آن همه چی عوض می شه ... تا چشاش رو باز می کنه می بینه که پیش سارا هست . تو یه کشور آسیای شرقی هستن و تاجر بزرگیه ولی درسته که به سارا رسیده و باهاش ازدواج کرده ، ولی سارا دوستش نداره و با استاد آموزش زبانش یه سر و سری داره . که وقتی جرج این قضیه رو می فهمه حسابی کفری می شه و ... دکمه ی کنترل رو فشار میده .
وقتی شیطون می آد ، جرج بهش میگه که چرا آرزومو اینطور برآورده کردی ؟ مگه نخواسته بودم که باهم باشیم ؟ شیطون هم گفت که تو خواسته بودی که فقط با سارا باشی ، آرزو نکرده بودی که اون هم تو رو دوست داشته باشه . سارا از آدمای با احساس خوشش می آد .
تا اینکه آرزوی بعدیش رو می کنه . جرج آرزو می کنه که آدمی با احساس باشه تا بتونه دل سارا رو ببره ... وقتی چشم باز می کنه می بینه که با سارا توی ساحلند و سارا عاشقونه نگاش میکنه . ولی این دفعه هم مشکل این جا بود که از بس که با احساس شده بود و همش شعر می گفت ، حال سارا رو بهم می زنه و سارا با چند تا پسر دیگه می ره ... که جرج دوباره دکمه ی کنترل رو می زنه .
این دفعه جرج آرزو می کنه که قد بلند و معروف باشه و خیلی طرفدار داشته باشه ... وقتی چشم باز می کنه می بینه که بسکتبالیسته معروفیه و همه براش می میرن . وقتی سارا در نقش یک خبرنگار پیشش می آد و می خواد که باهاش باشه ، صحبتاشون به س/ک/س کشیده می شه و وقتی جرج توی رخت کن ، حوله اش رو کنار می زنه تا آ/ل/ت/ش رو به سارا نشون بده ، سارا از تعجب داد می زنه و فرار می کنه . می دونین چرا ؟ چون با اینکه قد خیلی بلندی داشت ولی بر عکس قدش ، آ/ل/ت/ش خیلی خیلی کوچیک بود طوری که خودش هم از ترس غش می کنه .
دفعه ی بعد آرزو می کنه که خوشتیپ و جذاب باشه و آ/ل/ت/ش هم بزرگ باشه ... وقتی چشم باز می کنه می بینه که تو یه مهمونی هست و اون یه نویسنده ی خیلی خیلی معروفه که همه ی دخترا براش می میرن و از سر و کولش بالا می رن . که یه دفعه سارا رو می بینه . سارا می آد پیشش و بهش ابراز علاقه می کنه و بالاخره باهم می رن خونه ی جرج تا شب رو باهم باشن ولی وقتی که تو اتاق خواب می رن می بینن که یه پسر رو تخت خوابیده و بالاخره معلوم می شه که جرج ، گ/ی هست و دختره تا موضوع رو می فهمه ، میذاره در می ره ...
تا اینکه بالاخره به آخر فیلم می رسیم . جرج زندانی شده . جرج فکر می کرده که هنوز دو سه تا آرزوی دیگه هم میتونه بکنه ولی شیطون بهش می گه که فقط یه آرزو براش باقی مونده . جرج می خواست که روحش رو پس بگیره ولی شیطون می گه که جرج نمی تونه این کارو بکنه چون تعهد نامه امضا کرده و بعد از آخرین آرزو ، روحش مال شیطون می شه . جرج که حسابی گیج شده بود که آخرین آرزوش چی می تونه باشه ، آیا آرزو بکنه که از زندان خارج بشه ؟ و اون وخ همه چی تموم شه و روحش هم مال شیطون بشه ؟
که بالاخره آخرین آرزوش رو می کنه . آرزو می کنه که عشقش – یعنی سارا - تو زندگی خوشبخت باشه .
جرج تا این آرزو رو می کنه ، همه چی عوض می شه . می بینه که به همون اتاق شیطون برگشته و شیطون در حالی که لبخند می زنه ، بهش نگاه می کنه .
شیطون می گه این دعایی که کردی - یعنی قبل از این که به فکر خودت باشی ، به فکر بقیه بودی - این آرزو ، ماده ای از کتاب قوانین هست که طبق اون ، توافق نامه ی بین من و تو باطل میشه و دیگه تو مجبور نیستی روحت رو به من بدی . روحت برای خودت می مونه .
بعد شیطون بهش می گه که :
شیطون یا خدا تو وجود خود آدمه . جهنم و بهشت هم تو همین دنیاست که با کارایی که ما می کنیم ، اون رو می سازیم . روحت مال خداست . نمی تونی اون رو بفروشی . کار شیطون اینه که با افکارت بازی کنه تا منحرفت کنه . کافیه که فقط بخوای راه درست رو انتخاب کنی. اون وقت همه چی درست می شه .
می دونین آخر فیلم چی می شه ؟
هه هه هه . دیگه اونش رو نمی گم و می ذارم به عهده ی خودتون تا برین و فیلم رو ببینید .
..........
فاصله ای به وسعت یک پلک زدن
چشم هایم را که بستم ، زنده شدی
به همان زیبایی روز اول ، با همان لبخند همیشگی
ولی باید می کشتمت تا زندگی کنم
چشمهایم را باز کردم