topbella

Monday, April 27, 2009

(37) LTR'ship

نمی دونم چرا خیلی ها برای پیدا کردن یه رابطه ی طولانی مدت ، تو فرد مقابلشون دنبال چیزایی می گردن که شاید خودشون نداشته باشن ، همیشه جنبه ی مادیه قضیه هم تاثیر خیلی زیادی تو رفتار و تصمیمشون می ذاره .
من ، می دونم که آدم کاملی نیستم و نقص هایی دارم ، ولی خودمم خودمو گول نمی زنم و او نها رو نادیده نمی گیرم ، سعی می کنم این نقص ها رو بشناسم و تا جایی که می تونم رفعشون کنم .
از طرف دیگه ، همه می دونیم اکثرا اون تصورات و انتظاراتی که از فرد ایده آلمون تو زندگی داریم رو هیچ وقت نمیشه فقط تو یه نفر پیدا کرد . منظورم اینه که هیچ کس نمی تونه تمام اون انتظاراتی که ما از شریک زندگیمون داریم رو بر آورده بکنه و فقط باید سعی بکنیم که انتظاراتی که ما از طرف مقابلمون و اون از ما داره رو به همدیگه نزدیک بکنیم طوری که بتونیم هم پوشانی زیادی ایجاد کنیم .
خیلی از اوقات شده که اون رفتار مدنظرمون رو تو یه نفر پیدا نکردیم ، مثلا اخلاق مد نظرمونو تو یه نفر ، ظاهر مورد نظرمون رو تو یکی دیگه دیدیم ، صدایی که دوست داشته باشیم رو یه نفر دیگه داشته و ... هیچ وقت نشده که همه ی اون ایده آل هامون تو یه نفر پیدا بشه و حتی اگه یه نفر هم پیدا شده باشه که قرابت زیادی با این ایده آل ما داشته باشه ، متاسفانه شاید از طرف اون ، ما نتونستیم انتظاراتش رو برآورده کنیم .
بعععله ، به خاطر همین هم هست که نباید تو زندگی فقط دنبال ایده آل بود ، باید واقع بین باشیم .
یکی از دوستام می گفت که هر چی سن آدم بالاتر می ره ، تو انتخاب شریک زندگی سخت گیرتر هم میشه .
به نظر من یه جورایی حق با دوستمه ، چون وقتی در طول زندگی با آدم های مختلفی ارتباط برقرار می کنیم و اون رابطه تموم می شه ، وقتی با نفر بعدی آشنا می شیم ، همش دنبال این هستم که اون شخص جدید ، اشتباهات و مشکلات و نواقص شخص قبلی رو نداشته باشه و یه جورایی بهتر و بالاتر از نفر قبلی باشه ، وقتی هم به موضوع با این دید نگاه می کنیم ، به خیلی از افراد نمی تونیم اون حسی رو که برای یه رابطه لازم هست رو داشته باشیم و یه جورایی عقب می کشیم .
به نظر من ، قیافه ، تیپ ، صدا و خیلی از چیزای ظاهریه دیگه به اندازه ی باطن و اخلاق و رفتار آدم ها مهمه . یعنی هیچ کدوم رو نمی شه بر دیگری ترجیح داد فقط این که نباید این تصورو بکنیم که مهم بودن قیافه و ظاهر به معنای زیبا بودن و بهترین بودن باشه .
نه ، مهم بودن قیافه فقط به این معناست که اگه کسی رو دیدم ، با ظاهر اون شخص همون طوری که هست بتونیم ارتباط برقرار کنیم و به قولی دیگه ، به اون شخص کشش داشته باشیم ، حالا چه اون شخص زیبا باشه یا چه نباشه ، فقط واسمون تو دل برو باشه کافیه .
از لحاظ اخلاقی هم صرفا لازم نیست که دو نفر مثل هم باشن ، چون هر دو آدم هایی از دو خانواده ، دو طرز فکر ، دو عقیده و دو محیط متفاوت هستند که باید باهم زندگی بکنند ، پس بنابر این فقط کافیه که سعی بکنن اخلاق طرف مقابلشون رو به درستی بشناسن و بتونن اون رو درک بکنن و نخوان که طرز فکر و عقیده ی خودشون رو به دیگری تحمیل بکنن ، هم دیگه رو بهتر بشناسن و به عقاید هم احترام بگذارن و تا جایی که میشه سعی بکنن که اخلاق و رفتارشون رو به هم نزدیک تر بکنن .
به خاطر همین باید دو کفه ی این ترازو ، یه جورایی باهم متناسب و هم وزن باشند تا بشه یه رابطه ی طولانی مدت ایجاد کرد .

Monday, April 20, 2009

(36) منو بشناس

این روزها از مردم فراریم . مردمی که می خوان هرطور که دوست دارند منو ببینند ، نه اون طوری که خودم هستم . مردمی که به خاطر ظاهر من ، تیپم ، قیافه ام ، خواستن با من باشن به جای این که سعی کنن خودم رو اون طور که هستم بشناسن .
و متاسفانه چقدر زیاد شدن این آشناهای غریبه .
همیشه سعی کردم به آدم ها اون طوری که هستن احترام بگذارم . چه از لحاظ اخلاقی ، چه گرایشی ، مذهبی ، رفتاری و ... هر طور که هستن ، همونطور بهشون نگاه کنم . اگه مشکلی باهاشون نداشتم و به من و شخصیتم لطمه ای نمی زدن ، با اون ها دوست بمونم و در غیر این صورت ، بدون این که بهشون توهینی بشه یا بی احترامی به وجود بیاد ، فقط ارتباطم رو با اون ها کم بکنم . چون معتقدم هر انسانی آزاده هر طور که می خواد زندگی بکنه . یکی دنبال رابطه ی طولانی مدته ، یکی رابطه های یک شبه می خواد و ... هر کس هرطور که می خواد باید زندگی بکنه ، هر طوری که احساس بکنه از زندگیش راضیه .
ولی خوب ، هیچ کس نباید به خودش اجازه بده که به دیگران تهمتی بزنه یا اون ها رو خراب بکنه فقط به خاطر این که مثل خودش نیستن .
دوست دارم آدم ها ، ظاهرشون و رفتارشون و حرفاشون با باطنشون یکی باشه . نخوان که خودشون رو طور دیگه ای نشون بدن فقط به خاطر این که تو دل بقیه ، جایی واسه خودشون پیدا بکنن . دوست ندارم آدم ها برام نقش بازی بکنن و او نطور که من می پسندم ، خودشون رو نشون بدن . چون هر کس ، اعتقاداتی واسه خودش توی زندگی داره . دوست دارم اون طور که هستن با من برخورد بکنن ، همون طوری که هستن خودشون رو نشون بدن ، خود خودشون باشن .
همیشه از مردم جامعه نالیدیم که چرا به ما با دید بدی نگاه می کنن ولی من از دست خود ِ هم احساسانم می نالم که چرا خودتون برای دوستای خودتون هم نقش بازی می کنید ...
ولی خدا رو شکر می کنم که "اون" هست ، یک دوست صمیمی که بدون هیچ انتظاری از هم ، مثل دو برادر ، همدیگرو درک می کنیم . همدیگه رو می شناسیم و به شخصیت همدیگه ، اون طور که هستیم ، احترام می گذاریم .

آدمی هستم که هیچ وقت دوست نداشتم انسانیتم رو به خاطر مسائل دیگه زیر پا بگذارم ، دروغ بگم یا این که خودم رو طوری دیگه ای نشون بدم ولی ... ولی از این که دیدم خیلی از آشناهای غریبه ، برای این که نتونستن نظر منو به خودشون جلب کنن ، خواستن خودشون رو اون طور که من می پسندم نشون بدن یا این که من رو در نظر بقیه ی آدم ها ، با حرفاشون ، اون طور که نیستم نشون بدن ، باعث شده از همشون دوری کنم . به آدم ها بی اعتماد بشم .
همیشه گفتم که منم یه آدم معمولی هستم مثل بقیه ی آدم ها با خوبی ها و بدی هایی که ممکنه هر کس تو زندگیش مرتکب بشه ، ولی همیشه سعی کردم اشتباهاتم رو جبران کنم . بدی هام رو بشناسم و رفعشون کنم . هیچ موقع از زیر مسئولیت کاری که کرده ام در نرفتم و عواقبش رو پذیرفتم . همیشه پشت سر کاری که کرده ام ، وایسادم و اون رو تکذیب نکردم . سعی کردم همیشه صادق باشم و روراست و تو زندگی شخصی کسی دخالت نکنم .
همین توقع رو هم از اطرافیانم داشته ام ولی متاسفانه ...
همه چهره هایی آشنا هستن که با من غریبه ان .



عشق من جز غم ِ دلواپسی نیست
آخه قلبم مثل قلب ِ کسی نیست
تو به تصویری ، چه کودکانه دلباخته ای
منو اونجوری که در باور ِ خود ساخته ای
تو به نقشی که چه دوره از من
عکس ماهه توی آب ِ روشن
توی رویایی مثل بیداری
تو میخوای که ماهو از برکه بیای برداری

من نه عمری پشت شیشه چون عروسک بودم
نه که خفته بین پنبه ها و پولک بودم
من اگر سردار ِ عشقم یا که پاکباخته ام
سرنوشتم رو با دستای خودم ساخته ام
قصه ها گذشته بر من تا بدونم کیستم
سرگذشتم هر چه بوده من پشیمون نیستم
یه زمان عاشق و گاهی تنها ، دور از همه کس
هر چه بوده همه انتخاب ِ من بوده و بس

گاهی سرشار از حقیقت ، گاهی مغلوب گناه
هر چه هستم تو فقط من رو برای من بخواه
من اگر مریم پاکم یا که یک گیاه ِ هرز
عشق من بیا به باورهای من عشق بورز
من پر از احساسم ، تو پر از احساسی
مگه میشه قلبمو نشناسی
من پر از احساسم ، تو پر از احساسی
وای اگر قلب منو نشناسی

بیا با عشق و احساس
منو دوباره بشناس

Wednesday, April 15, 2009

(35) ...فرض کنیم که

Kolay değil bir anda beni silmek
Kolay değil bu aşktan vazgeçebilmek
Az buz değil yaşananlar biliyorsun
?Unutmak mümkün mü sanıyorsun

Farz et ki Sen benim kadar sevebilseydin
Bu kadar çabuk çekip gidemezdin
Benim kadar seni seven biri olursa
Sözüm söz seni o gün affederim

Diyelim ki Resimlerimi yaktın
Diyelim ki Aşk mesajlarımı sildin
Adımı da kara kaplıya yazdın
?Ama anıları nasıl unutacaksın



واقعا درست نمی گه؟
برای مشاهده ی کلیپ ، روی این لینک های زیر کلیک کنید

Friday, April 10, 2009

(34) حالا که می دانم

حالا که می دانم دیگر هرگز باز نمی گردی ، بی آنکه چیزی بگویم ، بی آنکه خواسته باشم چیزی بشنوم . نمی نشینم رو به روی همه ی این چند سال که چه ؟ دیگر تمام شد.
حالا که می دانم دیگر باز نمی گردی ، می نشینم روی همین صندلی ثانیه ها و می گویم سرنوشت همین بود .
حالا که می دانم دیگر هرگز باز نمی گردی ، می روم به جایی دور ، روی ایوانکی می نشینم و سیگاری . خودت آموخته ام کردی برای دیدن اقیانوس ، یک صندلی کافیست ، یک صندلی و دلی و هیچ .
حالا که می دانم دیگر هرگز باز نمی گردی ، دلم برای تمام تبعیدیان جهان می سوزد که دل خوش کرده اند به گل قاصدک پژمرده ی تاریخ!
حالا که می دانم دیگر هرگز باز نمی گردی ، می دانم دیگر اوی من نیستی . پر از دیواری و هزاران حصار!
حالا که می دانم دیگر هرگز باز نمی گردی ، چشمانم را می بندم تا آن گلوبند صدف و چشمهای بی نظیر تو از خاطرم زودتر بروند .
حالا که می دانم که دیگر هرگز باز نمی گردی ، دیگر نگاه نمناکت توی هیاهوی مولانا ، توی قاب نگاهم نمی نشیند و فرو می ریزد.
حالا که می دانم دیگر هرگز باز نمی گردی ، دیگر این قلب کوچک توی سینه با هیچ یادگاری از تو نمی جوشد .
حالا که می دانم دیگر هرگز باز نمی گردی ، دیگر نه برایت فندک می خرم ، نه کتاب . برایت یک قفس پُر ِ پَر ِ مرغ عشق کنار می گذارم .
حالا که می دانم دیگر هرگز باز نمی گردی ، به کبوتران پشت شیشه فکر می کنم که از بی خبری فلزی شده اند.......


حالا که می دانم دیگر هرگز بر نمی گردی ، دیگر مهربانی به چه کار می آید ، باید دلت یخ باشد مثال یخ قطب ، دیگر هرگز مهربانی نمی خواهم که به تحقیری فرو ریزم .
حالا که می دانم دیگر هرگز بر نمی گردی ، قلبم هنوز می تپد پی دل دل ساده صدای قمری .
حالا که می دانم دیگر هرگز بر نمی گردی ، می گویمت میان من و تو فاصله بی داد می کند ، من که به خیال خامم فکر می کردم فاصله فقط یک خط صاف است به کوتاهی چند قدم از این سوی مرز به آن سو .
حالا که می دانم دیگر هرگز بر نمی گردی ، دیگر آرزویم کنار تو نشستن نیست ، خندیدن نیست ، برای تمام این آرزوها پیر شدم .
حالا که دیگر می دانم هرگز باز نمی گردی ، حقیقت پنهان را آشکار کردی که عشق فراتر از آنچه که من می پنداشتم بود .
حالا که می دانم دیگر هر گز باز نمی گردی ، بر می گردم به همان خیابان های طولانی و به پشت سرم نگاه می کنم که هیچکس نیست .
حالا که می دانم دیگر هرگز بر نمی گردی ، بر می گردم به همه ی این چند سال گمشده میان شناسنامه ام و به همان پاکت سیگار مچاله شده که از تو مانده است .
حالا که می دانم دیگر هرگز بر نمی گردی ، از همه کس دلگیرم ، حتی از کارگر ساختمانمان که زباله ها را جمع می کند .
حالا که می دانم دیگر هرگز بر نمی گردی ، مطمئنم که تمام سالن های ترانزیت جهان ، بوی گس ِ گریه می دهند .
حالا که می دانم دیگر هرگز بر نمی گردی ، می دانم دیگر هیچ پلنگی بی دلیل ، عاشق چشمهای براق ماه نمی شود.......


حالا که می دانم دیگر باز نمی گردی ، فکر می کنم به پلنگی که زار می زند به تنهایی ِ ماه .
حالا که می دانم دیگر باز نمی گردی ، قلبم تند تر می زند ، قرصهایم را دو برابر کرده ام .
حالا که می دانم دیگر باز نمی گردی ، اقرار می کنم همه جای زندگیم خالیست .
حالا که می دانم دیگر باز نمی گردی ، دیگر چیزی نمی خواهم ، دیگر روی نقشه ی دنیا ، دنبال جایی برای هم را دیدن نمی گردم .
حالا که می دانم دیگر باز نمی گردی ، همه را به ستوه آورده ام از بس که با عروسک بی چشمم از تو گفتم .
حالا که می دانم دیگر باز نمی گردی ، باز هم از گربه ها می ترسم ، باز هم راهم را کج می کنم و از کوچه ی پر از اضطراب به خیابان می روم .
حالا که می دانم دیگر باز نمی گردی ، با خودم می گویم کاش بالاخره یکی از ما دو تا به آرزوهایش برسد و آن تو باشی که روزی بالاخره با تراکتورت بر خواهی گشت و کار بین همه قسمت می کنی .
حالا که می دانم باز نمی گردی ، می گویمت من خودم را لنگان لنگان تا انتهای قصه می کشانم ، ولی چقدر پاهایم درد می کند .
حالا که می دانم دیگر باز نمی گردی ، می گویمت تابستان به حوالی شما می آیم اگر تو باشی ، قهوه ای مرا مهمان کنی در سردترین تکه ی نقشه .
حالا که می دانم دیگر باز نمی گردی ، دستم را روی کره ی جغرافیا می کشم و فاصله ی تو تا خودم را وجب می گیرم ، لا مذهب یک وجب هم نمی شود .
حالا که می دانم دیگر باز نمی گردی ، به دورها نگاه می کنم ، سایه ای از تو می بینم با موهایی سیاه با غربتی توی چشمهای بی نظیرت . کسی فرصت نکرد کاسه آبی پشت سرت خالی کند ، از زیر قرآن ردت کند ، دعای سفر توی گوشت بخواند و بسپاردت به غریب الغربی و چه روزهای تلخی که حتی کاری هم از دست ضامن آهو بر نیامد ! و تو ماندگار غربت شدی و وقت رفتن ، آسمان ِ همه ی فرودگاه ها ابریست.......


حالا که می دانم رفته ای ، زندگی به گوشه ای از نقشه کوچ کرده که تو در آن ساکنی .
حالا که می دانم رفته ای ، تمام چمدان هایم را به دریا می ریزم ، وقتی که تو نباشی سفر به کجا باید کرد که کسی آن سوی شیشه های فرودگاهش قلبش تند بزند و منتظر باشد . اشک تا همین لب لب ِ چشمهایش آمده باشد.
حالا که نیستی ، باورت شود همیشه دیر رسیدیم حتی به یک بوسه!
حالا که می دانم رفته ای ، شب ها آنقدر بیدار می مانم و صبحها آنقدر زود بیدار می شوم که طعم تلخ انتظار توی همه لحظه هایم ماندگار می شود . آنوقت است که می فهمم بیداری چه درد غریبیست و ای کاش می توانستم همه این ساعتها را خواب باشم .
حالا که می دانم رفته ای ، دیگر حوصله ی گفتن دوروغهای دم دستی و مبتذل که کفر تو را در می آورد را ندارم که شیطنت کودکانه ی مرا ارضا می کرد . دیگر به جان ِ هیج کس قسم نمی خورم بجز خودم !
حالا که می دانم رفته ای ، روزی یک مشت از آن گلهای خطمی که برایت گرفته بودم را توی کاسه ی بلور می ریزم و خیره میشوم به بنفش بی نظیر ِ رنگش .
حالا که می دانم رفته ای ، من هم هر روز به تمام پاتوق های هر روزه مان سر می زنم . وقتی که وارد می شوم انگار تو همین حالا از کنارم رد شده ای ، این را از بوی سیگار و عطر تنت می فهمم . انگار که منتظر بودی تا آمدن مرا ببینی و بروی . سایه ات همین جا ها می پلکد ، مراقب من است . دیگر می دانم توی شلوغی خیابان های غریب نباید دست تو را ول کنم . تو با منی حتی حالا که رفته ای .
حالا که رفته ای ، من هنوزم از پنجشنبه و جمعه ها بیزارم ، هنوزم عاشق پنجشنبه و جمعه ی توام ، عاشق شنبه ها و یک شنبه های خاطره !
حالا که رفته ای ، یادت بیاندازم درست 24 آبان 2 ساله می شویم ، فرق نمی کند که کداممان رفته و کداممان مانده ، مهم این است که 2 ساله می شویم .
حالا که رفته ای ، ولی یادت باشد وقت برگشتن ، دیگر بازیه کاغذ امتحانی های بزرگ و غلط دیکته های بزرگتر را کنار بگذاریم ، بیا بازیه کارهای خوبمان را هی بنویسیم و هی بنویسیم مثل همان برق خوشحالی چشمهای سیاه پسرک هندی وقتی یک مشت شکلات از دست تو می گرفت .
حالا که رفته ای ، یادت باشد که یادم بیاندازی که بگویمت چقدر دلم برایت تنگ است .......


حالا که رفته ای ، می دانم تو هم دلتنگ همان رابطه ای ! دلتنگ یک دل ِ سیر ، حرف ِ نگفته .
حالا که رفته ای ، می دانم صبح ها بی قرار از خواب بیدار می شوی ، تنهایی به کسالت صدای دوش گوش می دهی ، دیگر فرقی ندارد کدام بلوز را با کدام شلوار بپوشی ، فقط می پوشی . سیگار می کشی و توی جاده ای که هزاران بار با هم در آن حرف زده ایم می رانی و باز سیگار می کشی و کسی نیست که صدای فندکت را بشمرد .
حالا که رفته ای ، تنهایی به دفترت می روی و روی همان صندلی می نشینی که هزار بار با من حرف زده بودی ، به منظره ای خیره می شوی که روزی به من نشانش دادی .
حالا که رفته ای ، دیگر فرق نمی کند چه ساعتی به خانه برگردی .
حالا که رفته ای ، تنها یی به خرید می روی و دیگر فرق نمی کند یک هفته هم میرزا قاسمی بخوری .
حالا که رفته ای ، تنها کلید را توی قفل خانه می چر خانی و همه جا تاریک است .
حالا که رفته ای ، تنهایی روی همان مبل قرمز می نشینی ، تنهایی به تلفنت زل می زنی و می گذاری هی زنگ بزند ، هی زنگ بزند .
حالا که رفته ای ، تنهایی به ایوان می روی ، سیگار می کشی و به منظره ای خیره می شوی که من بارها و بارها به عکسش خیره شده بودم .
حالا که رفته ای ظرفها نَشُسته می مانند برای یک آخر هفته که نمی دانم کی می رسد .
حالا که رفته ای ، می نشینی روی یکی از همان مبل ها که با چه زحمتی پیدایشان کردیم ، سیگار می کشی و به زنگ بی وقفه ی تلفن گوش می دهی .
حالا که رفته ای ، روی همان مبل خوابت می برد و خواب شاپری را می بینی که زیر باران پشتش را به تو کرده و تو هی صدایش می کنی ، وقتی که بر می گردد صورت من است که دارد زار زار گریه می کند و از خواب می پری . باز سیگاری دیگر و صدای این تلفن لعنتی که من پشت خط ِ آن زار می زنم برای تو که حالا رفته ای و برای خودم که تنها مانده ام .
حالا که رفته ای ، سیگار می کشم و زار می زنم برای این زندگی و آنقدر میان گریه هایم به تو زنگ می زنم که به هق هق می افتم .
حالا که رفته ای ، می دانم دیگر تحمل آن خانه را نداری ، به جنگل می زنی تا فراموش کنی ولی بگویمت کنار کلبه ات دریاچه ای هست که هر وقت به آن نگاه کنی یاد من می افتی و رازهای مگویی که فقط می شد کنار آن دریاچه گفتشان !
حالا که رفته ای ، دیگر کسی نیست که از من امتحان بگیرد و با ماژیک قرمز غلط های فراوان مرا بگیرد . دلم برای یک امتحان سخت تنگ شده است . دلم برای صدای فندکت ، برای سرفه های گاه و بیگاهت تنگ است ، برای لب ورچیدنت ، برای انتقام گرفتنت به حرفی زمخت ، برای همه چیز تنگ است .
حالا که رفته ای ، نمی دانم رفته ای ، فقط می دانم که نیستی که صدایت به دل بنشیند.......


حالا که نیستی ، اشکهایم دیگر آن شوری روزهای اول را از دست داده اند .
حالا که نیستی ، چشمهایم بزرگ تر شده اند ، بزرگتر و خیس تر .
حالا که نیستی ، صورتت پشت یک شیشه ی مات محو می شود .
حالا که نیستی ، نوار ِ صدایت در دل ِ من پیج می خورد و تاب بر می دارد و صدایت کش می آید و دیگر صدایت را در حافظه ام ندارم .
حالا که نیستی ، یعنی رفته ای ، یعنی شایدی در کار نیست ، یعنی دیگر بر نمی گردی ، یعنی عمر این رابطه اینقدر بود ، یعنی اِی من باید باورت بشود چون قصه قصه ی رفتن و بر نگشتن بود . حیف از آن همه خاطره که فقط پیش تو ماند ، اینجا هم عدالت رعایت نشد و تو رفتی و تمام خاطره های مشترک را هم با خودت بردی . مهم بود ولی کاریش نمی شود کرد . تو نیستی و من به نبودنت خو می کنم . فراموشت نمی کنم . بغضهایم را هم قورت نمی دهم . مثل خون بالا می آورم چون تو دهنی محکمی از تو خورده ام اما عاشقی از سرم نپریده . خداحافظ همه ی خنده ها . خدا حافظ همه ی گریه ها و ضجه ها . خدا حافظ همه ی اطمینان ها . دلم تا همیشه تنگت خواهد بود پسرک شنبه ها و یک شنبه ها . پسرک ثانیه های عاشقی و عطر سیگار . خداحافظ یعنی : فردا ، شاید فردا ها باز هم از تو بنویسم و خداحافظ دو مردمک سرمه ای . چقدر این دنیا بی مروت است ، حتی وقت ندادی درست خداحافظی کنم.

و دیگر این غصه که قصه نبود با من ادامه پیدا کرد
پسرک رفت که توی مه جاده ها خودش را گم کند
و من هم می روم که ادای زندگی کردن را در بیاورم.



برگرفته از سایت دوست خوبم "اطلسیها"


Wednesday, April 08, 2009

(33) تولدت مبارک

از آسمون گذشتم تا تو پرنده باشی
هستیمو باختم تا تو عمری برنده باشی
شب ِ تولد ِ توست
ستاره ها رو تک تک
به عشق ِ تو شمردم
تولدت مبارک

خورشید ِ خنده هامو دادم به رنگ ِ چشمات
منم تو شب شکستم تا نور بگیره دنیات
تو بال و پر گرفتی ، رفتی از آشیونه
نگاه من هنوزم ، تو خط آسمونه
شب ِ تولد ِ توست
ستاره ها رو تک تک
به عشق ِ تو شمردم
تولدت مبارک

Sunday, April 05, 2009

(32) hope for thr flowers

شب یلدای امسال ، همه ی فامیل ، خونه ی خاله ی بزرگم جمع شده بودیم . خیلی خوش گذشت ، تا می تونستیم رقصیدیم و عکس گرفتیم و شیطنت کردیم . وسطای مهمونی بود که دخترخاله ام کتابی رو آورد و به من نشون داد و گفت که کتاب خیلی عالی ای هستش و توصیه کرد که بخونمش . منم همون جا چند صفحه اش رو ورق زدم تا ببینم چی به چیه که ... بعععله ، نتونستم جلوی خودمو بگیرم و شروع کردم به خوندنش و اون قدر جذاب بود که تا موقع رفتن ، داشتم اونو می خوندم تا تمومش کنم.
کتاب در اصل به اسم "hope for thr flowers" منتشر شده که لینک دانلودش رو در آخر متن ، قرار دادم. این کتاب در فارسی به اسم "در تکاپوی معنا" ترجمه شده که توصیه می کنم حتما اون رو تهیه کنید و بخونید ، چون بار معنایی فوق العاده زیبایی داره. همچنین کتاب پر از تصاویر زیباست که تماشای اون ها کلی لذت بخشه.

داستان در مورد دو کرم ابریشم ، تفاوت عشقشون به هم ، و تکاملی که این عشق به وجود میاره هست.
"راه راهی" کرم ابریشمیه که وقتی سر از تخم بیرون میاره ، به خاطر گشنگی ، شروع به خوردن برگ می کنه. ولی یه روز از این کار دست می کشه و با خودش فکر میکنه که زندگی چیزی بیشتر از فقط خوردن باید باشه و به خاطر همین موضوع از بقیه جدا میشه و شروع می کنه به رفتن و جدا شدن از بقیه . یه روز می رسه به ستونی از کرم های ابریشم که همه روی هم دارن بالا می رن تا به انتهای ستون برسن ، ولی از پایین معلوم نبود که در انتهای ستون ، اون بالا ، چی قرار داره . واسه همین کنجکاو می شه که از ستون ِ کرم ها بالا بره .
شروع به بالا رفتن از ستون می کنه ولی با مشکلات زیادی مواجه می شه ، زیر دست و پای بقیه می مونه یا اینکه مجبور میشه از رو بقیه حرکت کنه تا بتونه به بالا برسه ، چند روزی طول می کشه ولی اون هنوز به بالا نرسیده و هنوز بالای ستون هم معلوم نیست که چیه . در این مسیر ، با کرم ابریشمی به اسم "زردی" آشنا میشه که اون هم سعی داره تا به بالای ستون برسه. بعد از اینکه باهم دوست میشن ، سعی میکنن تا با کمک به همدیگه ، بالا رفتن رو ادامه بدن . ولی می فهمن که حسی تو وجودشون بیدار شده ، که چیز های دیگه رو تحت الشعاع قرار داده . به خاطر همین منصرف از ادامه می شن و با در آغوش گرفتن همدیگه و گلوله شدن ، از ستون پایین می آن . بعد از پایین اومدن ، تصمیم می گیرن که به جای خلوتی برن تا هم بتونن غذا بخورن و هم اینکه بخوابن و با همدیگه باشن.
چند مدتی گذشت ، اون ها در این فاصله به شدت عاشق هم شده بودند ، خورده بودند و خوابیده بودند و با همدیگه کامل آشنا شده بودند ولی بعد از مدتی همه چی براشون کسل کننده شد ، طوری که هیچ چیز جدیدی وجود نداشت ، حتی بند بند تن همدیگه رو می شناختن . دوباره "راه راهی" با خودش فکر کرد که زندگی چیزی بیشتر از این باید باشه . به خاطر همین دوباره تصمیم گرفت که بالا رفتن از ستون رو تجربه کنه ، ولی "زردی " سعی داشت که جلوش رو بگیره چون می گفت که ما هم عشقمون به همدیگه رو داریم و هم زندگی راحت در کنار همو . "راه راهی" برای چند روزی متقاعد شده بود ، ولی هر روز کنار ستون ها می رفت و اون ها رو نگاه می کرد و نمی تونست از فکر بالا رفتن بیرون بیاد . تا اینکه یه روز که کنار ستون ایستاده بود ، کرمی از بالای ستون رو زمین افتاد و در حالی که نفس های آخرش رو می کشید گفت: بالای ستون ... فقط اونها می تونن ببینن ... فقط پروانه ها . بعد از این ماجرا بود که "راه راهی " تصمیم گرفت که حتما بالا بره تا ببینه قضیه چیه . برگشت و از "زردی" خداحافظی کرد و اون رو با چشم های گریون تنها گذاشت ، در حالی که "زردی" با چشم گریون و دلی شکسته ، می گفت نرو.
"زردی" روزها میومد و کنار ستون می ایستاد تا خبری از عشقش بشه ولی روزها می گذشت و خبری نبود که نبود . یه روز که داشت تو چمنزار راه می رفت ، رسید به کرمی که داشت دور خودش پیله می بافت . خواست بهش کمک کنه تا از تارها نجات پیدا کنه ، ولی اون کرم بهش گفت که نباید این کارو کرد و هر کرمی برای پروانه شدن باید خودش رو تو پیله قرار بده . "زردی" که برای اولین بار بود همچین چیزی رو می شنید و می دید ، نمی تونست منظور کرم رو درست بفهمه ولی با کمک اون و راهنماییهاش ، "زردی " هم پیله ای دور خودش ساخت و رفت تا بخوابه و پروانه شدن ر وتجربه کنه.، ولی با این ترس که اگه "راه راهی" برگرده و اونو تو خونه پیدا نکنه چی میشه ؟
"راه راهی" داشت از ستون بالا می رفت ، روزها گذشته بود و هنوز به بالا نرسیده بود ، بعد از تلاش زیاد که رسید ، از چیزی که می دید تعجب کرد . اون بالا خبری نبود ، فقط دور ستونی که اون قرار داشت ، ستون های دیگه ای هم بودند که همه سر به فلک کشیده بودند و هزاران هزار کرم روی هم می لغزیدند و همدیگه رو زیر پا می گذاشتند تا به اون انتهایی که خودشون فکر می کنن برسن ، در حالی که همش پوچ بود . تازه فهمیده بود که اون کرمی که از رو ستون افتاده بود پایین و مرده بود ، به خاطر هل دادن بقیه بود که از بالا پرتش کرده بودن تا خودشون جای اون رو بگیرن و ببینن که بالا چه خبره . با خودش فکر می کرد که شاید حق با "زردی" بود ، نباید اونو تنها می گذاشت ، باید با عشق به همدیگه زندگیشون رو ادامه می دادن. در این فکر بود که لایه های پایینی کرم ها ، به اون ها فشار آوردن تا اونا رو از رو خودشون بردارن و بیان بالا . در این حین که داشت همه ی دنیا جلوی چشاش تاریک می شد ، یه دفعه موجود درخشان بالدار زردی رو دید که به سمتش داره پرواز کنان میاد و قبل از اینکه "راه راهی " از اون بالا سقوط کنه می خواست که اونو از اون تو در بیاره ، ولی "راه راهی" پای اون رو نگرفت و خودش رو عقب کشید ، چون براش اون موجود خیلی غریبه بود . موجود زرد هم به ناراحتی نگاش کرد و گذاشت که "راه راهی " ازش فاصله بگیره . "راه راهی" یه دفعه یاد حرف کرمی افتاد که مرده بود : فقط پروانه ها... پس حتما این یه پروانه هست. بعدش سعی کرد که از ستون ، به تنهایی پایین بیاد . در طول راه یاد چشمای موجود زرد میفتاد . یه جورایی براش آشنا بود . دوباره اون موجود زرد اومده بود . این دفعه "راه راهی" از اون فرار نکرد . تو چشمای اون داشت عشق رو می دید.
این دفعه "راه راهی" سعی کرد که از ستون با دقت پایین بیاد ، چون فهمیده بود که درون هر کرمی ، پروانه ای هست . به خاطر همین به چشم همشون نگاه می کرد و سعی می کرد هیچکدوم رو لگد نکنه. بالاخره یه روزی ، به پایین ستون رسید.
خسته و غمگین ، به محل قدیمی رفت تا شاید "زردی" رو اون جا پیدا کنه ولی خبری نبود و از خستگی خوابش برد. وقتی بیدار شد ، دید که اون موجود زرد داره با بالهاش اونو باد می زنه تا خنکش بشه. "این یه رویاست؟" اما اون موجود رویایی ، حقیقت داشت . با شاخک هاش و راه رفتنش به "راه راهی " فهموند که دنبالش بره . پروانه اون رو به جایی برد که پیله اش قرار داشت سعی کرد که با حرف زدن به "راه راهی" بفهمونه که چیکار باید بکنه تا اون هم پروانه بشه ، ولی "راه راهی" زبون پروانه رو نمی فهمید . پس "راه راهی " آروم به حرکات پروانه نگاه کرد تا منظورش رو بفهمه و اینطوری شد که اون هم برای خودش پیله ای ساخت و رفت تا پروانه بشه.
تا اینکه "راه راهی" پروانه شد و به پروانه ی زرد رسید .

لینک دانلود کتاب به زبان انگلیسی