topbella

Saturday, January 20, 2007

(5) میوه ی ممنوعه

این مطلب شاید برای کسایی قابل تامل باشه که مثل خودم به خدا اعتقاد دارند . پس اگه شما هم معتقد به ذات اقدسی به نام خدا هستید ، مطلب زیر رو بخونید تا شاید بتونیم جوابی برای این سوال پیدا کنیم .

آدم و حوا آفریده شدند . خدا همه چیز براشون فراهم کرده بود و بهترین نعمت ها رو در اختیارشون گذاشته بود ولی فقط ... فقط اینکه بهشون گفته بود نباید از میوه ی درخت مقدس بخورند و گرنه دچار شدید ترین عذاب ها خواهند شد . ( اسم های مختلفی به این میوه دادن مثل سیب ، گندم و ... )
همونطور که می دونیم انسان به خاطر قدرت اختیار و انتخاب و عقلی که خدا بهش داده بود از سایر موجودات از جمله فرشته ها متمایز و برتر شناخته می شد .
آدم و حوا هم به خدا قول دادن که از اون میوه نخورن .
روزی از روزا ، آدم که رفته بود تا غذا جمع کنه ، شیطان که دنبال فرصتی برای خالی کردن عقده اش بود ، به حوا ظاهر می شه و اون رو دچار وسوسه می کنه . بهش می گه میوه ای که خدا گفته نخورید ، بهترین و خوشمزه ترین ِ میوه هاست و خدا می خواد اون رو برای خودش نگه داره وگرنه اگه غیر از این بود ، اون میوه رو نمی آفرید . این میوه خیلی خاصّه . لااقل یک بار امتحانش کن تا ببینی حق با منه .
گشنگی و وسوسه ، هر دو دست به دست هم دادن تا حوا پای درخت رفت و میوه رو چید . میوه رو نزدیک دهنش برد و اولین گاز رو که زد همه چیز به هم ریخت . وقتی چشم باز کرد دید که خودش و آدم ، از بهشت پرت شده اند روی زمین .
این جا بود که خدا بهشون گفت : شما به حرف من گوش نکردید . اون میوه هیچ فرقی با میوه های دیگه نداشت . یه میوه ی معمولی بود . فقط می خواستم ببینم چقدر از من حساب می برید و از خالق خودتون اطاعت می کنید یا نه ؟ و حالا که حرفمو زیر پا گذاشتین ، عذاب ِ بودن روی زمین رو تو سرنوشتتون قرار می دم تا خودتون راه رسیدن به بهشت رو پیدا کنید . البته براتون کمک هایی هم خواهم فرستاد چون بدون اون ها شما دوباره تو راه های هزارتوی شیطانی گم می شید که به هیچ جا نمی رسه و فقط پوچی نصیبتون می شه .
و از این جا بود که سرنوشت انسان با اختیار و انتخاب و عقل و درایتش پیوند خورد .

منی ( من نوعی ) که از سرگذشت پیامبرها و کارهاشون و قوم های مختلف خبر دارم و همینطور به خدا هم معتقدم ، با خوندن این داستان یه سوال خیلی بزرگ تو ذهنم ایجاد می شه . همونطور که خدا خودش هم تو کتاباش گفته ، وقتی حکمی رو برای انسان ها می فرسته و اون ها رو به اطاعت از اون حکم دعوت می کنه ، ما باید درستی اون حکم رو بپذیریم و ازش اطاعت کنیم . ساده تر بگم . دستورای خدا رو باید قبول کنیم . چه علت به وجود اومدن اون حکم رو بدونیم یا چه ندونیم . بلکه همین شرط کافیه که بودن اون حکم از طرف خدا ، ما رو مجبور می کنه که از اون حکم اطاعت کنیم .
مثلا تو همون سرگذشت آدم و حوا هم ، درسته که خوردن میوه ، خودش به تنهایی هیچ اشکال و خطری براشون نداشت ، مسئله ی اصلی تو این بود که چون آدم و حوا حکم خدا رو زیر پا گذاشتن ، دچار قهر الهی شدن وگرنه خدا خودش هم بعدا بهشون گفت که فقط می خواستم ببینم از کسی که شما رو آفریده در چه حد اطاعت می کنید و چه مقدار حرفاشو قبول دارید .
حالا هم این مسئله به وجود می آد . همون طور که می دونیم ، عشق و دوست داشتن ، احساسی هست که تو وجود ما به امانت گذاشته شده و انسان باید اون رو به دوش بکشه و به بهترین صورت ، اون رو شکوفا کنه . حالا کسی عاشق هم ج/ن/س خودش می شه . آیا این خودش به تنهایی ، گناه به حساب می آد ؟
می دونیم که تو قرآن ل/و/ا/ط یک گناه کبیره به حساب می آد و هرکس این عمل رو انجام بده ، شدیدترین عذاب ها رو به سمت خودش می کشونه . درسته که ما می دونیم عاشق هم ج/ن/س شدن ، کار اشتباهی نیست و هیچ گناهی رو در پی نداره وحتی شاید عشق تکامل یافته ای باشه ولی به خاطر این که خدا همچین دستوری داده – هر چند ما علت این دستور رو ندونیم – مجبوریم از این حکم اطاعت کنیم . چون که از طرف خداست و اون به همه چیز اشراف داره و علت همه چیز رو می دونه در صورتی که انسان آگاه به همه چیز نیست .
یه چیز دیگه . شاید برای اطاعت کردن از این دستور خداوند ، بگیم که خدا رابطه ی ج/ن/س/ی بین دو هم ج/ن/س رو گناه شمرده . به خاطر همین ما میاییم و این نوع رابطه رو تو زندگی دونفره مون حذف می کنیم و همه چیز ختم می شه به رابطه ی عاطفی و عشقولانه بین دو نفر . به نظرتون این چه طور می شه ؟ آیا همچین چیزی می تونه وجود داشته باشه ؟ و اگر باشه ، می تونه ادامه پیدا بکنه ؟

نمی دونم تا چه حد تونستم منظورمو بیان کنم . لپ کلامم این بود که چطور باید به این حکم خدا نگاه کنیم ؟ کاری نداشته باشیم که این دستور درسته یا نه . فقط صرف این که این دستور از طرف خداست ، باید از اون اطاعت کنیم ؟ و اگه قراره اطاعت کنیم ، روابطمون باید به رابطه ی عاطفی ختم بشه ؟



همین که چشم تو بر من ...
همین که چشم تو بر من نگاه می انداخت
مرا به وسوسه ی یک گناه می انداخت
اگر چه بودن ِ با تو گناه بود ، ولی
گناه که کار ِ دلم را راه می انداخت
می آمدی و نگاهت که پاک و روشن بود
مرا دوباره به روز ِ سیاه می انداخت
فشار ِ چشم تو کم بود آن وسط ، لکنت
مرا همیشه ز چاله به چاه می انداخت
تفاوت ِ تو و دریا به لحن ِ گرمت بود
مرا سکوت ِ تو در اشتباه می انداخت
و روز ِ دیگر از آن عشق توبه می کردم
که باز چشم تو بر من نگاه می انداخت

شعری از مجموعه ی "عاشقانه های یک جهنمی" سروده ی "مهدی مردانی"

Wednesday, January 17, 2007

(4) سرمنزل : شتر دیدی ، ندیدی

با سلام خدمت همه ی شما دوستان عزیزم ، انشالله همتون خوب و خوش باشین .
قبل از هرچیزی به اطلاعتون می رسونم که آدرس وبلاگم عوض شد و از این به بعد ، این جا خواهم نوشت . در ضمن آدرس ایمیل من عوض شد و از این به بعد فقط و فقط با آدرس جدیدم با شما در ارتباط خواهم بود . ایمیل جدید من هست :
arad.diarist@yahoo.com

اگه لطف کنید و این آی دی رو توی یاهو مسنجرتون اضافه کنید ، ممنونتون می شم چون از این طریق هم شما و هم من می تونیم موقع آپدیت کردن وبلاگمون ، به همدیگه خبر بدیم . در ضمن همه ی آیدیهای قبلیم رو پاک کردم و شما هم اگه لطف کنید که اون ها رو از لیست مسنجرتون پاک کنید و به اون ها پیغام نفرستید و فقط از طریق ایمیل جدیدم با من در ارتباط باشید ، ممنونتون می شم .

تو این چند روز با اتفاقاتی که افتاد و مطالبی که خوندم و شنیدم ، موضوعی ذهنمو مشغول کرد که تو پست بعدی حتما اون رو می نویسم تا نظر شما رو هم راجع به اون بدونم . چیزی تو مایه های سیب سرخ حوا .
ولی فعلا شاید بپرسین عنوان پست امروزم چه ربطی به مطلبم داشت ؟ عجله نکنید . با خوندن شعر زیر ربطش رو پیدا می کنید . شعری از کتاب "عاشقانه های یک جهنمی" نوشته ی "مهدی مردانی" .
پس فعلا تا پست بعدی ، بوس و بای .


هفت روز عاشقانه

دوباره شنبه وقتی می دویدی
به من با پاکتی میوه رسیدی
و در برخورد ِ ما زمین ریخت
تمام سیب هایی که خریدی
و یکشنبه برای عذر خواهی :
"گلابی ، سرمه ای ، چادر سفیدی"
و باریدی چنان یکشنبه ام را
که از سقف دوشنبه می چکیدی
دوشنبه صبح از آن سوی کوچه
صدای قلب من را می شنیدی
و عصرش که تَه ِ کوچه رسیدم
خودت در سینه ی من می تپیدی
سه شنبه با طنابی از تبسم
مرا بر دار ِ لبخندت کشیدی
مرا آتش زدی در چارشنبه
و با خوشحالی از رویم پریدی
و در خاکستر ِ من پنجشنبه
شبیه گردبادی می وزیدی
و جمعه طبع ِ شوخی ِ تو گُل کرد
به من گفتی شتر دیدی ندیدی

Friday, January 05, 2007

(3) خانه ی دوست کجاست ؟

از هفته ی پیش تا حالا که پست قبلیم رو نوشتم ، فکرم خیلی مشغول شده . یاد گذشته ها افتادم . چند سال ِ گذشته همش جلوی چشام میاد و میره . یاد دوستام افتادم . یاد تک تک اون خاطراتی که تو این چند سال برام رقم زده شد و البته چیزی که بیشتر از همه بهش فکر می کردم ، دوستایی بودن که باعث ناراحتیشون شدم .
وقتی هفته ی قبل اون اعترافا رو نوشتم ، یاد کارایی افتادم که با انجام دادنشون ، باعث شدم چند نفری از دستم ناراحت بشن . تصمیم گرفتم که این جا اون اتفاق ها رو بنویسم و ازشون معذرت خواهی کنم . امیدوارم منو بخشیده باشن .

1- پرستوی کوچک : خیلی وقته ازش خبری ندارم . چند روز پیش از یکی از دوستام حالشو می پرسیدم که گفت اونم چند ماهی می شه ازش خبری نداره . وقتی یاد قرارایی می افتم که باهم درد دل می کردیم ، مخصوصا روزی که برامون سوغاتی آورده بود ، از رفتار خودم ناراحت می شم . می دونم که از دست من خیلی ناراحته ولی همین جا ازش می خوام که منو ببخشه و کارام رو به حساب اینکه هر آدمی ممکنه تو زندگیش اشتباه بکنه ، بذاره . نمی دونم الان این پرستو کجاست . من که دلم خیلی براش تنگ شده . امیدوارم هر جا هست شاد و موفق باشه و به آرزوهاش برسه .

2- پویا : کسی که همیشه تو دلم اونو به خاطر این که دو تا رشته ی درسی رو همزمان با هم می خونه ، تحسین می کردم . چند سال پیش با دخالت های بی جا تو زندگیش ، کمی پامو بیشتر از گلیمم دراز کردم . تو کاری که به من ربطی نداشت ، می خواستم وارد بشم . البته به خاطر اینکه دوستش داشتم می خواستم کمکش کنم و نه چیز دیگه . الان می دونم که اون کارم اشتباه بود . امیدوارم که پویا هم منو ببخشه . و یه چیز دیگه . پویا تو یکی از پست هاش یه داستان کوتاه نوشته بود که به اون پستش غبطه می خوردم . همون پستی که قهرمان داستان از وان حموم در میاد بیرون و بعدش می فهمه که مُرده ...

3- هومن : با حرفام خیلی ناراحتش کردم . امیدوارم اون هم منو ببخشه .

4- تو این سالی که گذشت ، با کسی در ارتباط نبودم و خونه نشین شده بودم ، و تو این مدت نا خواسته دو تا از دوستای خوبم رو هم ناراحت کردم . دو دوستی که از بهترین دوستان مجازی من بودند . کاش اون ها هم منو ببخشن .

دوستی های الان دیگه مثل سابق نیست . بیشتر آدما تو بیشتر این دوستی ها ، دنبال منافعشون می گردن . اعتماد دیگه کم شده . خیلی سخت می شه یه دوست خوب و واقعی پیدا کرد . به قول شاعر :
Batsin bu dunya