topbella

Friday, February 26, 2010

(51) اتاق خالی

وقتی دستت را بریدی که داشتی میوه پوست می گرفتی ، شاید برای من... پشت روزنامه ها بودم که این اتفاق افتاد... گفتم چیزی نیست ، زود خوب می شود... مهم این است که درد ندارد... و تو هیچ نگفتی... وقتی خون تمام اتاق را پوشاند ، فهمیدم که درد هم داشته است... از پشت روزنامه ها نگاه کردم... گفتم چیزی نیست... درد زود فراموش می شود... و باز با دستانت میوه پوست خواهی گرفت... و تو باز هیچ نگفتی... چون دیگر نه درد داشتی... و نه دستی برای پوست گرفتن میوه... از درون روزنامه ها بیرون نیامدم... اما گفتم مهم نیست... میوه را با پوست خواهیم خورد... خوب است که هنوز هستی... و تواین بارهم هیچ نگفتی... نمی توانستی چیزی بگویی... نبودی که بگویی... روزنامه ها را کنار گذاشتم و به صندلی تو خیره شدم... میوه هنوز دست نخورده درون بشقاب مانده بود... اتاق خالی خالی بود...

Saturday, February 20, 2010

(50) ...اگر

اگر این رود بداند
که من چقدر بی چراغ
از چم وخم این شب گذشته ام
به خدا عصبانی می شود
می رود ماه را از آسمان می چیند...

اگر این ماه بداند
که من چقدر بی آسمان و ستاره زیسته ام
یعنی زندگی کرده ام...،
اگر این پرستو بداند که من چقدر تو را دوست دارم
به خدا زمین از رفتن این همه دایره باز .... باز می ماند

چه دیر آمدی حالای صد هزار ساله ی من،
من این نیستم که بوده ام
او که من بود آن همه سال،
رفته زیر سایه ی آن بید بی نشان مرده است.



شعری از مجموعه اشعار "سید علی صالحی"

Sunday, February 14, 2010

(49) شکلات

شکلاتت در دستانم آب شد به انتظار
و دستانم را می بوسم
به یاد زمانی که لب هایت طعم شکلات داشت
و تو با برق چشمانت آینده ی تاریکم را به آتش می کشیدی
و امروز سال های سال است که عروسک های رنگارنگ
در گوشه و کنار تک تک مغازه ها به من خیره اند
و قلب های ریز و درشت به قلب زخمی ام نیشخند می زنند
و من به یاد روزگاریم که تمام روزمره گی ام ولنتاین بود
تمام کادوهای ولنتاین برای تو



برگرفته از نوشته های دوست عزیزم "نیما پرتیا"