topbella

Monday, April 09, 2007

(11) آدم های دوست داشتنی

دوست داشتن خيلی شبيه احتياج داشتن است
يک جور احتياج داشتن مفرط
و گاهی هم دوست داشتن راهی برای فراموش کردن است
چند روزيست غريبه ای در زندگيم پيدا شده ... حس ميکنم دوستش دارم ...
و خودش هم باور کرده که خيلی دوستش دارم
نمی دانم ... شايد برای به خاکسپاری خاطرات گذشته
يکبار ... نيمه شب ... از او پرسيدم:
- چرا منو دوست داری ؟
و حس کردم بعد از اين سوال روی گونه ی سمت چپ او و روی احساسات من چال کوچکی افتاد و اين شروع تازه ای بود برای يک هم آغوشی
بوسه های عاشقانه در تاريکی
شنيدن نفسهای هوسناک
و لذت بردن از يک گناه
هميشه معتقدم گناه بايد لذت داشته باشد
گناهی که لذت ندارد ؛‌ حماقت است
آدم ها گناه می کنند و گناه می کنند و گناه می کنند
و هيچ لذتی در پس گناهان بی شمارشان نيست
يا آدم ها خيلی احمق شده اند
و يا من در تعريف گناه اشتباه می کنم
من همه چيز را می دانم و هيچ چيز را نمی فهمم
و اين عميقا تاسف بار است
خيلی بد است
گاهی آدم دلش می خواهد از خودش فرار کند
از خودش و گذشته اش و آينده ای که نمی خواهد داشته باشد
به هر طرف که می دود ؛‌ باز هم جز خودش ؛ کسی نيست
به کسی دل می بندد تا خودش را فراموش کند
به کسی ديگر که مثل خود او از خودش فرار کرده است و از ديگران هم همينطور
مدتی می گذرد
اندکی آرام می گيرد و کمی فراموش می کند
اما دوباره عصيان می کند و خودش می شود
همانی می شود که روزی از او فرار کرده بود
همانی می شود که نمی خواست باشد
دل می کند و همه چيز را به هم می ريزد و در پی يافتن سعادت
چيزی که گمشده هميشگی اوست
به تنهائی می گريزد و باز
خودش را می بيند و نااميدانه به ديوار بلند آرزوهای سرکوب شده اش چنگ می زند
باز هراسان و دربدر از خويش می گريزد تا شايد
باز در خم کوچه ای ؛
کسی مثل خودش را بيابد و او را در آغوش بکشد
تا چند روزی باز فراموش کند و مشغول باشد
مدام واژه های عاشقانه تکرار می شود
و مدام لبهای ترک خورده (( دوستت دارم )) را تکرار می کنند
و شايد در لحظه ای کوتاه
آدم بدون اينکه خودش بفهمد
در بالای پرتگاهی که راه برگشتنش سخت است
رها شود
آری ... اين جا نمی شود به کسی نزديک شد ،
.
.
.
آدم ها از دور ، دوست داشتنی ترند ...


*******


مطلبی که در بالا خوندید برگرفته از وبلاگ دوست عزیزم
یوسف بود که وقتی این مطلب رو خوندم ، از لحن و گفتار و موضوعش خیلی خوشم اومد . این جا نوشتم تا شما هم استفاده کنید .

6 نظرات:

Roozbeh Ettehad said...

آره قشنگ بود. مرسی که گذاشتی تو وبلاگت.

Anonymous said...

khoob bood arad jan
man hanooz montazere fereshte arad hastam ha :d

Anonymous said...

طولانی
کپی
چرا؟
همه ی خوانده ها مثل من برای مطالب یه دوست وقت نمی ذارن
اما در مورد خود مطلب
زیبایی ادبی درش نمی بینم
داستانش هم تکراری ست
----------
ببخش که رک می گم
سعی کن وبلاگت از بکر بودن مطالب خودت خارج نشه
----------
امیدوارم ناراحت نشی
اینارو می گم که بدونی هم مطالبت برام مهمه
هم خودت مهمی
مطمئن باش همیشه برای خوندن بلاگت وقت دارم!
----------
www.dozdedela.blogfa.com
----------
Alfonso

Anonymous said...

برات یه هدیه دارم ##**#####**## این یه سیم خارداره. بپیچ دورت تا کسی دستش به گل من نرسه
----------
www.dozdedela.blogfa.com
----------
Alfonso

Alfons said...

شهریار کوچولو خمیازه کشید. از این که تماشای آفتاب غروب از کیسه‌اش رفته‌بود تاسف می‌خورد. از آن گذشته دلش هم کمی گرفته‌بود. این بود که به پادشاه گفت:
-من دیگر این‌جا کاری ندارم. می‌خواهم بروم.
شاه که دلش برای داشتن یک رعیت غنج می‌زد گفت:
-نرو! نرو! وزیرت می‌کنیم.
-وزیرِ چی؟
-وزیرِ دادگستری!
-آخر این جا کسی نیست که محاکمه بشود.
پادشاه گفت: -معلوم نیست. ما که هنوز گشتی دور قلمرومان نزده‌ایم. خیلی پیر شده‌ایم، برای کالسکه جا نداریم. پیاده‌روی هم خسته‌مان می‌کند.
شهریار کوچولو که خم شده‌بود تا نگاهی هم به آن طرف اخترک بیندازد گفت: -بَه! من نگاه کرده‌ام، آن طرف هم دیارالبشری نیست.
پادشاه به‌اش جواب داد: -خب، پس خودت را محاکمه کن. این کار مشکل‌تر هم هست. محاکمه کردن خود از محاکمه‌کردن دیگران خیلی مشکل تر است. اگر توانستی در مورد خودت قضاوت درستی بکنی معلوم می‌شود یک فرزانه‌ی تمام عیاری.

Anonymous said...

khoob shod copy bood

goftam oon bichare dige kie , vaay be halesh

;-))

Post a Comment