topbella

Saturday, March 10, 2007

(9) انتخاب

چند وقت پیش بود که یه فیلم جالب دیدم . الان اسمش یادم نمی آد ، بازیگر نقش اول مردش همون بازیگر نقش اول مرد فیلم های مومیایی و جرج جنگل بود .
داستان فیلم از این قرار بود که این آقا پسر (اسمش رو مثلا جرج می ذاریم) ، یه دختری رو یه جایی دیده بود و با یه نگاه عاشقش شده بود (اسم دختره رو هم سارا می ذاریم ) . خیلی دوست داشت که بهش برسه تا اینکه ...
تا این که یه روز ، شیطون ، که از این قضیه خبردار میشه ، سر راهش قرار میگیره . بهش پیشنهاد می ده که روحش رو ازش می گیره و در عوضش اون می تونه هفت تا آرزو بکنه و شیطون اون رو به آرزوهاش برسونه .
جرج اولش کلی با خودش کلنجار می ره تا بالاخره وقتی شیطون یادش میاره که می تونه به سارا برسه ، جرج هم قبول می کنه و روحش رو می فروشه . شیطون هم یه کنترل بهش می ده تا هروقت نیاز داشت ، با استفاده از اون ، شیطون رو احضار کنه .
شیطون می گه چه آرزویی داری و اون می گه که اون قدر ثروت و قدرت داشته باشم تا پیش کسی که دوستش دارم باشم و تو یه آن همه چی عوض می شه ... تا چشاش رو باز می کنه می بینه که پیش سارا هست . تو یه کشور آسیای شرقی هستن و تاجر بزرگیه ولی درسته که به سارا رسیده و باهاش ازدواج کرده ، ولی سارا دوستش نداره و با استاد آموزش زبانش یه سر و سری داره . که وقتی جرج این قضیه رو می فهمه حسابی کفری می شه و ... دکمه ی کنترل رو فشار میده .
وقتی شیطون می آد ، جرج بهش میگه که چرا آرزومو اینطور برآورده کردی ؟ مگه نخواسته بودم که باهم باشیم ؟ شیطون هم گفت که تو خواسته بودی که فقط با سارا باشی ، آرزو نکرده بودی که اون هم تو رو دوست داشته باشه . سارا از آدمای با احساس خوشش می آد .
تا اینکه آرزوی بعدیش رو می کنه . جرج آرزو می کنه که آدمی با احساس باشه تا بتونه دل سارا رو ببره ... وقتی چشم باز می کنه می بینه که با سارا توی ساحلند و سارا عاشقونه نگاش میکنه . ولی این دفعه هم مشکل این جا بود که از بس که با احساس شده بود و همش شعر می گفت ، حال سارا رو بهم می زنه و سارا با چند تا پسر دیگه می ره ... که جرج دوباره دکمه ی کنترل رو می زنه .
این دفعه جرج آرزو می کنه که قد بلند و معروف باشه و خیلی طرفدار داشته باشه ... وقتی چشم باز می کنه می بینه که بسکتبالیسته معروفیه و همه براش می میرن . وقتی سارا در نقش یک خبرنگار پیشش می آد و می خواد که باهاش باشه ، صحبتاشون به س/ک/س کشیده می شه و وقتی جرج توی رخت کن ، حوله اش رو کنار می زنه تا آ/ل/ت/ش رو به سارا نشون بده ، سارا از تعجب داد می زنه و فرار می کنه . می دونین چرا ؟ چون با اینکه قد خیلی بلندی داشت ولی بر عکس قدش ، آ/ل/ت/ش خیلی خیلی کوچیک بود طوری که خودش هم از ترس غش می کنه .
دفعه ی بعد آرزو می کنه که خوشتیپ و جذاب باشه و آ/ل/ت/ش هم بزرگ باشه ... وقتی چشم باز می کنه می بینه که تو یه مهمونی هست و اون یه نویسنده ی خیلی خیلی معروفه که همه ی دخترا براش می میرن و از سر و کولش بالا می رن . که یه دفعه سارا رو می بینه . سارا می آد پیشش و بهش ابراز علاقه می کنه و بالاخره باهم می رن خونه ی جرج تا شب رو باهم باشن ولی وقتی که تو اتاق خواب می رن می بینن که یه پسر رو تخت خوابیده و بالاخره معلوم می شه که جرج ، گ/ی هست و دختره تا موضوع رو می فهمه ، میذاره در می ره ...
تا اینکه بالاخره به آخر فیلم می رسیم . جرج زندانی شده . جرج فکر می کرده که هنوز دو سه تا آرزوی دیگه هم میتونه بکنه ولی شیطون بهش می گه که فقط یه آرزو براش باقی مونده . جرج می خواست که روحش رو پس بگیره ولی شیطون می گه که جرج نمی تونه این کارو بکنه چون تعهد نامه امضا کرده و بعد از آخرین آرزو ، روحش مال شیطون می شه . جرج که حسابی گیج شده بود که آخرین آرزوش چی می تونه باشه ، آیا آرزو بکنه که از زندان خارج بشه ؟ و اون وخ همه چی تموم شه و روحش هم مال شیطون بشه ؟
که بالاخره آخرین آرزوش رو می کنه . آرزو می کنه که عشقش – یعنی سارا - تو زندگی خوشبخت باشه .
جرج تا این آرزو رو می کنه ، همه چی عوض می شه . می بینه که به همون اتاق شیطون برگشته و شیطون در حالی که لبخند می زنه ، بهش نگاه می کنه .
شیطون می گه این دعایی که کردی - یعنی قبل از این که به فکر خودت باشی ، به فکر بقیه بودی - این آرزو ، ماده ای از کتاب قوانین هست که طبق اون ، توافق نامه ی بین من و تو باطل میشه و دیگه تو مجبور نیستی روحت رو به من بدی . روحت برای خودت می مونه .
بعد شیطون بهش می گه که :
شیطون یا خدا تو وجود خود آدمه . جهنم و بهشت هم تو همین دنیاست که با کارایی که ما می کنیم ، اون رو می سازیم . روحت مال خداست . نمی تونی اون رو بفروشی . کار شیطون اینه که با افکارت بازی کنه تا منحرفت کنه . کافیه که فقط بخوای راه درست رو انتخاب کنی. اون وقت همه چی درست می شه .
می دونین آخر فیلم چی می شه ؟
هه هه هه . دیگه اونش رو نمی گم و می ذارم به عهده ی خودتون تا برین و فیلم رو ببینید .

..........

فاصله ای به وسعت یک پلک زدن

چشم هایم را که بستم ، زنده شدی
به همان زیبایی روز اول ، با همان لبخند همیشگی
ولی باید می کشتمت تا زندگی کنم
چشمهایم را باز کردم

14 نظرات:

pesare32 said...

سلام
خیلی قشنگ بود ولی سعی کن اسم فیلم یادت بیاد چون این جور که تو تعریف کردی دیدن داره. موفق باشی

Anonymous said...

salam Arad jan
ghashang bood
to avalin arezoot chie?
inke 1 pesar mese... dashte bashi?((:
ghashang bood!!!

Anonymous said...

سلام آقا آراد
در قشنگ بودنش هم شكي نيست اما خيلي ضد حال بود آخرش رو نگفتي

Anonymous said...

سلام آراد جان
نوشته جالب بود
و این رو قبول دارم که تجسم اعمال ما در این دنیا تا حدودی برایمان ظهور پیدا خواهد کرد .
موفق و سلامت باشی .

Anonymous said...

آخه دانا اخه عالم آخه همه چیز
این همه تعریف و تمجید و داستانسرایی
بعد میگی برید خودتون ببینید مرد حسابی مگه گفتی اصلا اسمش چی بود چطوری بریم ببینیم
نکنه میخوای این داستانت را در گوگل سرچ کنیم تا تا به آرزویمان یعنی پیداکردن اسم فیلم برسیم ؟
***
لازمست آیا بگویم من ،
روزگاری مرده ای بودم ،
مانده در گهواره ی خورشید ؟
لازمست آیا بگویم من ،
سایه ای در جنگلی لغزید
با نسیمی چهره در هم زد
زنده گشتم ، سایه ام خندید ؟
من دگر چیزی نمی دانم
هستیم را بازخواهم گفت
گر توانم باز آن را دید

****
همیشه موفق و شاد باشی آراد عزیزم

Anonymous said...

ba durud
matlabe zibai bud
age tamayol be tabodel link hasti
be man etelah bede
shad bashi

Anonymous said...

جوکر سیاه و سفید در حالیکه عرق پیشونی ش رو پاک می کرد به جوکر رنگی رو کرد و گفت:
می بینم که با چشمای گشاد شده داری ژورنالِ اجتماعی تماشا می کنی٬ اون هم روی دوچرخه و تو خیابون... و شروع به خندیدن به مکاشفه کرد
جوکر رنگی اهی کشید و گفت:
می بینم از شدت حسادت به زیبا رویان چشمات رو بستی!
.
.
.
آپم!

Anonymous said...

سلام
خیلی باحال بود اگه فیلم را می دیدم اینقدر حال نمی کردم. ایول خسته نباشی

Anonymous said...

سلام
یه ماشاال... بگو چشم نخورم
پسته جالبی بود
موفق باشی

Anonymous said...

مادری را دیدم که در پی آب ریزان طبیعی فرزندش٬ در جامه٬ او را به باد نوازش خشن گرفت!

و پدری که با دیدار آب ریزش فرزندش به قصد٬ او را چند روزی از هستی ساقط کرد...

بعدها اما همان آب وضوگاه همسرش شد... !

آپم...

Anonymous said...

سلام آراد عزیز
من اون فیلم رو دیدم
خیلی وقت ÷یش
اون موقعی که میرن تو اتاق خواب و اون ÷سرو می بینن که رو تخت دراز کشیدرو هیجوقت یادم نمیره

و اونوقتی که شاعر شده بود و نقاشی می کشید واقعا حال به همزن شده بود
یا اون موقع که اون خبرنگار می خواد باهاش مصاحبه کنه

ممنونم آراد جان
خاطره خوبی برام زنده شد

koooootah said...

ببين واقعا لطف كردي كه آخرش رو نگفتي چون مزه اش مي رفت مگه نه؟...آخه من چي بگم بهت تو كه همه فيلم رو تعريف كردي نميگي شايد يكي بخواد ببينه فيلم رو...تازه لطف كردي آخرش رو نگفتي بابا ايول...چرا عصباني مي شم؟بذار بفهمم فيلم بابل رو ديدي يا نه اونوقت اگه نديدي ميام همش رو تعريف مي كنم يا سين سيتي

koooootah said...

ببين واقعا لطف كردي كه آخرش رو نگفتي چون مزه اش مي رفت مگه نه؟...آخه من چي بگم بهت تو كه همه فيلم رو تعريف كردي نميگي شايد يكي بخواد ببينه فيلم رو...تازه لطف كردي آخرش رو نگفتي بابا ايول...چرا عصباني مي شم؟بذار بفهمم فيلم بابل رو ديدي يا نه اونوقت اگه نديدي ميام همش رو تعريف مي كنم يا سين سيتي

Anonymous said...

سلام آراد جان. فيلم را من نصفه نيمه ديدم. بد نبود. نتيجه ای که ميگرفت کاملا کليشه ای بود امّا خود فيلم جالب بود. پستای قبليتم خوندم.
خيلی غير منتظره ديگه نديدمت
اميدوارم هر جا هستی موفق باشی و عيد هم بهت خوش بگذره.

Post a Comment