topbella

Tuesday, November 23, 2010

(71) حس تعلق

بعضیا میگن خوبه که آدم بدونه کی قراره بمیره تا توی این فرصت باقیمونده ، کارای ناتمومش رو به سر انجام برسونه و کارایی که دوست داشته انجام بده رو محقق کنه ...
ولی بعضیا هم هستن که خلاف این عقیده رو دارن و میگن اگه زمان مرگشون رو بدونن ، فکر و ذهنشون به اون سمت کشیده می شه و خوب نمیتونن روی فرصت باقیمانده تمرکز کنن و از لحظات باقیمانده ی زندگی لذت کافی رو ببرن...
حالا که هشت ماه از رابطه ام میگذره و همه چی همونطوریه که همیشه آرزوشو داشتم و با کسی که عاشقش هستم زندگی می کنم ، دونستن این موضوع که فقط چند ماهی بیشتر فرصت ندارم ، همه چی رو برام سخت می کنه.
شاید اگه این یه رابطه ی معمولی بود و شریک زندگیم درست مثل خودم نبود و نیمه ی مکمل هم نبودیم ، این شرایط به سختیه الان نمی شد ولی ... ولی حالا که با کسی هستم که واقعا عاشق هم هستیم و شیرینیه رابطه ای رویایی رو داریم لمس می کنیم ، گرفته شدن این همه خوشبختی از ما ، برام عذابه مطلقه...
نمی خوام لحظه ی مرگ برسه...
نمی خوام...

Tuesday, November 02, 2010

(70) باران

اين مطلب رو مي نويسم واسه اين كه ميخوام امروزو توي ذهنم واسه هميشه به ياد داشته باشم.
به ياد داشته باشم كه بعد مدت ها ،‌بارون به گونه هام زد.


اگه از جاده دلسردم ،‌ اگه راهمو گم كردم
تو با من باش و از اول يه كاري كن كه برگردم
اگه از غصه بيزارم ،‌ اگه دائم گرفتارم
تو كاري كن بدونم كه تو اين بن بست تو رو دارم
تو رو دارم...

هنوزم وقت دلتنگي به ياد گريه ميفتم
تو رو ميبينم و ميگم خدايا خيلي آشفتم
هنوزم وقت دلتنگي ، اگه اين جاده تاريكه
به ياد تو كه ميفتم ، ميبينم عشق نزديكه

نمي دونم كجا مي رم ، نمي دونم كجا هستم
نفهميدم رو دوشم بود همون باري كه مي بستم
اگه از جاده دلسردم ،‌ اگه راهمو گم كردم
تو با من باش و از اول يه كاري كن كه برگردم