"هالی" و "جری" عاشق هم بودند و برخلاف نظر مادر "هالی" ، باهم ازدواج می کنند ، درسته که اونا هم مثل هر زوج دیگه ای هر از گاهی مشکلاتی دارند ، ولی باهم حلش می کنند و ازدواجشون ادامه پیدا می کنه تا اینکه "جری" بر اثر بیماری می میره و "هالی" رو تنها می ذاره .
"هالی" که واقعا عاشق بود ، بعد از فوت عشقش ، از همه چیز و همه کس کناره گیری می کنه ، سرکار نمی ره و فکر می کنه که دنیا به آخر رسیده . بدون عشقش ، زندگی براش ارزشی نداره و هیچ تلاشی نباید بکنه .
همه ی اطرافیانش ، نگران حالش بودن و می خواستن بهش کمک کنن ولی "هالی" اجازه نمی داد . می خواست با غم و غصه اش تنها باشه تا اینکه ...
یه روز ، نامه ای عجیب به دستش می رسه ، نامه ای با امضای شوهر فوت شده اش ، که توی اون نامه از "هالی" خواسته به نوشته های نامه عمل کنه و این روال ادامه پیدا می کنه طوری که هر روز یه نامه از طرف "جری" براش میومد ...
"هالی" با خوندن نامه ها و عمل کردن به نوشته های شوهرش ، کم کم از حال و هوای قدیمی بیرون میاد و می فهمه که باید به زندگیش ادامه بده ، درسته کسی رو که دوست داشته از دست داده و هیچ وقت نمی تونه برش گردونه و یا کسی جای اون رو بگیره ، ولی زندگیش ادامه داره و باید بتونه بدون اون هم زندگی بکنه و می تونه آدم های دیگه ای رو دوست داشته باشه و دوباره عاشق بشه .
تا اینکه یه روز با "ویلیام" آشنا میشه ...
*******
از همون اولین رابطه ام ، فکر می کردم که همیشه پابرجا می مونه و کسی و چیزی نمی تونه اون رو از بین ببره ، ولی نمی دونستم این خود ماها هستیم که باعث می شیم رابطه مون از بین بره ، شاید همین ساده انگاری بدترین دشمن رابطه بود . همیشه وقتی رابطه ام از طرف شخص مقابل دچار مشکل می شد و جدا می شدیم ، فکر می کردم که بعد از اون نمی تونم دوباره رابطه ی جدیدی رو شروع بکنم و کس دیگه ای نمی تونه حس دوست داشتن رو توی من ایجاد بکنه و فقط دلم می خواد با خاطره ی نفر قبلی زندگیم رو ادامه بدم .
این طور فکر می کردم و به زندگی خودم ادامه می دادم و به فکر رابطه داشتن با کس جدیدی هم نمی افتادم تا اینکه خودش دوباره پیش می اومد . دوباره پیش می اومد و اون وقت بود که می فهمیدم همیشه اون طوری که فکر می کنیم زندگیمون پیش نمی ره ، می تونیم دوباره عاشق بشیم و شخص جدیدی رو دوست داشته باشیم ، می تونیم خاطرات نفر قبلی رو تو دلمون داشته باشیم و بدون این که اون خاطرات به رابطه ی جدیدمون صدمه بزنه و حسی نسبت به گذشته وجود داشته باشه ، با شخص جدید رابطه ی بهتری رو ایجاد کنیم ، چون گذشته ها ، گذشته و بهترین دستاورد گذشته ، تجربیاتیه که برامون باقی می مونه ، تجربیاتی که باعث می شه آینده مون رو بهتر بسازیم و با دید روشن تری قدم های بعدی زندگیمون رو برداریم .
دیدم که رابطه هایی که بهشون صد در صد معتقد بودم بعد از چند ماه یا چند سال تموم می شد . این طوری شد که فهمیدم هیچ رابطه ای بین دو نفر نمی تونه همیشگی باشه (البته بازم به طرفین رابطه بستگی داره) و نباید حساب صد در صد روی کسی بکنم که وقتی خواست رابطه تموم بشه ، صدمه ببینم . به خاطر همین از اون به بعد سعی کردم توی رابطه ، بیشتر روی حال فکر کنم تا آینده ای قطعی . تا وقتی که با کسی هستم ، تا وقتی که همدیگه رو دوست داریم ، باهم باشیم و سعی کنیم تا جایی که می شه با تفاوت های هم کنار بیایم و از باهم بودن بیشترین لذت رو ببریم و اگه یه روز قرار شد به هر علتی جدا بشیم ، اگه یه روزی یکی از طرفین حسش رو از دست داد ، قبل از این که دلخوری یا دعوا یا خیانت پیش بیاد ، خیلی دوستانه و با صحبت از هم جدا بشیم و دو دوست معمولی باشیم .
این سال ها – 5 سال اخیر – برای من هم این طور بود ، خاطرات شیرین گذشته رو تو ذهنم نگه داشتم و از خاطرات بد تجربه گرفتم ، دوباره فکر می کردم که بعد از نفر قبلی ، نمی تونم هیچ حسی به هیچ کسی داشته باشم ، نمی تونم کسی رو دوست داشته باشم ولی ...
باز هم اشتباه می کردم ، چون از وقتی با "ی" آشنا شدم ، از وقتی باهم شدیم ، دوباره فهمیدم که می تونم کسی رو دوست داشته باشم و الان که نزدیک به 4 ماه از این آشنایی می گذره ، این حس برام ملموس تر شده .
پانوشت : دوستت دارم
"هالی" که واقعا عاشق بود ، بعد از فوت عشقش ، از همه چیز و همه کس کناره گیری می کنه ، سرکار نمی ره و فکر می کنه که دنیا به آخر رسیده . بدون عشقش ، زندگی براش ارزشی نداره و هیچ تلاشی نباید بکنه .
همه ی اطرافیانش ، نگران حالش بودن و می خواستن بهش کمک کنن ولی "هالی" اجازه نمی داد . می خواست با غم و غصه اش تنها باشه تا اینکه ...
یه روز ، نامه ای عجیب به دستش می رسه ، نامه ای با امضای شوهر فوت شده اش ، که توی اون نامه از "هالی" خواسته به نوشته های نامه عمل کنه و این روال ادامه پیدا می کنه طوری که هر روز یه نامه از طرف "جری" براش میومد ...
"هالی" با خوندن نامه ها و عمل کردن به نوشته های شوهرش ، کم کم از حال و هوای قدیمی بیرون میاد و می فهمه که باید به زندگیش ادامه بده ، درسته کسی رو که دوست داشته از دست داده و هیچ وقت نمی تونه برش گردونه و یا کسی جای اون رو بگیره ، ولی زندگیش ادامه داره و باید بتونه بدون اون هم زندگی بکنه و می تونه آدم های دیگه ای رو دوست داشته باشه و دوباره عاشق بشه .
تا اینکه یه روز با "ویلیام" آشنا میشه ...
*******
از همون اولین رابطه ام ، فکر می کردم که همیشه پابرجا می مونه و کسی و چیزی نمی تونه اون رو از بین ببره ، ولی نمی دونستم این خود ماها هستیم که باعث می شیم رابطه مون از بین بره ، شاید همین ساده انگاری بدترین دشمن رابطه بود . همیشه وقتی رابطه ام از طرف شخص مقابل دچار مشکل می شد و جدا می شدیم ، فکر می کردم که بعد از اون نمی تونم دوباره رابطه ی جدیدی رو شروع بکنم و کس دیگه ای نمی تونه حس دوست داشتن رو توی من ایجاد بکنه و فقط دلم می خواد با خاطره ی نفر قبلی زندگیم رو ادامه بدم .
این طور فکر می کردم و به زندگی خودم ادامه می دادم و به فکر رابطه داشتن با کس جدیدی هم نمی افتادم تا اینکه خودش دوباره پیش می اومد . دوباره پیش می اومد و اون وقت بود که می فهمیدم همیشه اون طوری که فکر می کنیم زندگیمون پیش نمی ره ، می تونیم دوباره عاشق بشیم و شخص جدیدی رو دوست داشته باشیم ، می تونیم خاطرات نفر قبلی رو تو دلمون داشته باشیم و بدون این که اون خاطرات به رابطه ی جدیدمون صدمه بزنه و حسی نسبت به گذشته وجود داشته باشه ، با شخص جدید رابطه ی بهتری رو ایجاد کنیم ، چون گذشته ها ، گذشته و بهترین دستاورد گذشته ، تجربیاتیه که برامون باقی می مونه ، تجربیاتی که باعث می شه آینده مون رو بهتر بسازیم و با دید روشن تری قدم های بعدی زندگیمون رو برداریم .
دیدم که رابطه هایی که بهشون صد در صد معتقد بودم بعد از چند ماه یا چند سال تموم می شد . این طوری شد که فهمیدم هیچ رابطه ای بین دو نفر نمی تونه همیشگی باشه (البته بازم به طرفین رابطه بستگی داره) و نباید حساب صد در صد روی کسی بکنم که وقتی خواست رابطه تموم بشه ، صدمه ببینم . به خاطر همین از اون به بعد سعی کردم توی رابطه ، بیشتر روی حال فکر کنم تا آینده ای قطعی . تا وقتی که با کسی هستم ، تا وقتی که همدیگه رو دوست داریم ، باهم باشیم و سعی کنیم تا جایی که می شه با تفاوت های هم کنار بیایم و از باهم بودن بیشترین لذت رو ببریم و اگه یه روز قرار شد به هر علتی جدا بشیم ، اگه یه روزی یکی از طرفین حسش رو از دست داد ، قبل از این که دلخوری یا دعوا یا خیانت پیش بیاد ، خیلی دوستانه و با صحبت از هم جدا بشیم و دو دوست معمولی باشیم .
این سال ها – 5 سال اخیر – برای من هم این طور بود ، خاطرات شیرین گذشته رو تو ذهنم نگه داشتم و از خاطرات بد تجربه گرفتم ، دوباره فکر می کردم که بعد از نفر قبلی ، نمی تونم هیچ حسی به هیچ کسی داشته باشم ، نمی تونم کسی رو دوست داشته باشم ولی ...
باز هم اشتباه می کردم ، چون از وقتی با "ی" آشنا شدم ، از وقتی باهم شدیم ، دوباره فهمیدم که می تونم کسی رو دوست داشته باشم و الان که نزدیک به 4 ماه از این آشنایی می گذره ، این حس برام ملموس تر شده .
پانوشت : دوستت دارم